داستان کوتاه



این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


 

 

هاجر تا به خودش آمد تمام زندگی و روزگارش را طعمه ی شعله های سرکش آتش یافت ، و خواست تا کاری کند اما دیگر دیر بود و کار از کار گذشته بود . 

 

رشت این شهر خیس، سمت رودخانه ی زر ، در پیچ و خم محله ی ضرب ، درون باغ هلو 

   هاجر از روستاهای اطرافِ رودخانه‌ی آرام و با وقارِ ’لَنگ‘ به این شهر هجرت کرده . توسط آشنایی دور ، به خانم دیبا (پیرزن مالک باغ هلو) معرفی شده، تا بعنوان خدمتکار و مونس او ، کنارش بماند . او تمام زندگی اش را یک شب ‍ِ از دست داده و تن به جبر تقدیر سپرده ، خانم فرخ لقا از او، درمورد خانواده اش میپرسد ، هاجر اما،! تنهای تنهاست . هاجر رو در روی خانم ایستاده و پیراهن بلندی به تن دارد. بااضطراب‌انگشتان اشاره اش را در هم قفل کرده و خیره به فرش ، زیر پایش با بغض از شب حادثه میگوید؛ که نیمه شب ، تمام دنیایش ، درون شعله های سرکش آتش سوخته و دود شد. خانم دیبا با فخر بروی صندلی چوبی خود نشسته و دستانش را به عصایش ستون کرده و نگاهی عاقل اندر صفی به هاجر دوخته. و با صدایی رسا و خشدار ، میپرسد ؛ مگر غیر از چند تا مرغ و خروس و اردک ، چه چیز دیگری هم داشتی که اکنون این چنین غمزده و ناامیدی?! هاجر از اشک صورتش خیس و بینی اش به چکه افتاد ، آب بینی اش را بالا کشید و سرش را غمناک بلند كرد، نگاهش از کنار صورت خانم دیبا ، عبور کرد چند قدم دورتر پشت سر او به رقص شعله های اتش درون شومینه دوخته شد. و مات و مبهوت به رقص شعله خیره ماند. هاجر غرق شد در افکارش. و از سوال خانم دیبا پریشان گشت. او که پس از یک هفته ، اولین بار است که با خانم ، همکلام شده ، از نوع اخلاق و رفتار خانم ، بی نهایت رنجیده خاطر و آزرده حال شد . برای اولین بار به درستیه این هجرت شک میکند . در دلش میگوید ؛ پیرزنیکه خرفت ، همچون اشراف زاده ها ، رفتار میکنه . به خیالش ارباب شده و من رعیت . توف به این تقدیر . همش تقصیره مادر مشت کریمه . اصلا چرا به حرفاش گوش کردم!،، دیوار کوتاه تر از من ندید. ای هاجر ابله ، دیدی! دیدی؟ دیدی بازم با پنبه سرتو بریدن! همش چوبِ سادگی خودمو میخورم ، اما باز از یه سوراخ هزار هزار نیش میخورم ولی عبرت نمیگیرم.این مادر مشت کریم چقدر زود با چهارتا حرف خامم کرد و بهم یه مشت امید واهی فروخت! هی ، مادرجاااان روحت شاد همیشه میگفتی که این مادرمشت کریم، مثل مار خوش خطو خاله . اما خب اخه منم که چاره‌ای نداشتم . کجا میرفتم؟ ناچار بودم هیچکی بهم حتی محل نمیزاشت. نمیتونستم دستمو جلوی هر کسو ناکسی دراز کنم که! باشه! ایراد نداره! اینم میگذره. من دلم پاکه. خدا خودش بهم رحم میکنه میدونم امید منو ناامید نمیکنه. به مو میرسونه ، اما پاره نمیکنه. اما خب خودمم باید مراقب باشم. تا از چاله به چاه نیفتم ، که هیچکی برام فکر چاره نمیکنه. --صدای سلفه‌ی خانم ، بند افکار هاجر را پاره میکند . و نگاهش را از اتش به لیوان خالی از اب میدوزد . درهمین حال، دیبا از قاب پنجره ی قدی بسوی درختان هلو خیره مانده و در افکارش غرق شده به این فکر میکند که»

ﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ باغ به خواب فرو میرود ، و چه بی دغدغه میخوابد. زیرا باغ به بهار ، و وزیدن نسیم خوش ، و دوباره جوانه زدن ، ایمان دارد. دیبا در دلش میگوید؛ 

 _ﻮ ﻋﻤﺮﺴﺖ ﻪ ﺯﻧﺪ ﻣﻦﺩﺭ تماشای منظره‌ ای چهارفصل از نمای ﺍن پنجره روی به ﺑﺎﻍ، ﺬﺷﺘﻪ است. و من چه زود از کودکی به پیری رسیده‌ام. ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺗﻠﺦ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺷﺮﻦ ، ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﻢ ﺁﻣﺨﺘﻪ. ﻣﻨﻢ ﻭ ﺩﻧﺎ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ. ﻣﻨﻢ ﻭ ﺩﻧﺎ ﺮ ﺯ ﻧﻘﺸﻬﺎ ﺯﺒﺎ، ﺁﺭﺯﻭﻢ اکنون ، پرواز است ، خسته ام از خستگی ه‍ایم ، من بواسطه‌ی تجربه دریافته ام ، که روح در این کالبد همچون برگ زردی‌ست که از شاخسار این جسم خاکی جدا و محکوم خزان خواهد شد ، ناگاه به رسم ایام ، به نسیمی غمناک ، از اوج به زمین سرد خواهد افتاد. همان برگ زردی که زمانی سبز بود و طراوت خویش را از ریشه ای در خاک داشت . در نهایت با دستان طبیعت به خاک خواهد شد اما این منه در من، چیزی فراتر از یک شاخه و چند برگ است. درختی بی برگ ، همچون جسمی غرق در دریای عمیق خواب ، افسرده و بی جان است. درپس خزان زندگی تنها یک روح فارغ از کالبد ، سبک بال٫ اسوده خاطر و مشتاق پرواز باقی خواهد ماند . بی شک بسوی نور خواهد رفت- اکنون من همچون این باغم ، رو به خزان. من این روزها ، برگ برگ فرو میریزم .اگرچه اکنون با عصای خود ، لنگ لنگـان پیش میروم اما خوب به یاد می اورم که در جوانی ، دست به رویا ،از پس روزها گذر میکردم. و سوار بر ابر ارزوهایم میشدم.همواره رویای امدن یک یار ، سوار بر اسب سفیدی بودم و بذر خوشبختی را در خیال میپروراندم.، آرزوی ثابت و شیرینی در سینه داشتم ، ﺎﺭ ﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﻪ ﺎﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ .ﺎﺭ ﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ خانه‌ی پدری ازاد کند. وجودم را فارغ ز غم و اندوه کند.و از ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﻭﻥ , ﺑﺮﻭﻧﻢ ﻨﺪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﺮﺩﺍﻧﺪ ﻣﺮﺍ٬ ﺁﺭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﻦ ﺭﻭﺎ ﺭﺍ ،ﻣﺪادم ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﻭ ﺁﺏ ،تا ﻪ ﺧﺒﺮ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ سوی دیار یار‌ .  

 

شب فرا میرسد

هاجر در سکوت دلهره آوری پشت قاب پنجره ی آشپزخانه خیره به آسمان شده و در نظرش چهره‌ی نیمرخ و هلال شکلِ ماه ،ابتدا محو مانند، از دل تاریکیِ ماتی سر میکشد و در سیاهی باغ هلو براق جلو می‌اید و نزدیکتر که میرسد با طرحی آشکار ، زیر دایره‌ای پرنور میخزد. تا بعدتر با شیب و اِنحنایی باریک و ملایمتر از سمت کارخانه ی متروکه ی ابریشم بافی دور شود ، و به تدریج دوباره به دل سیاهی بخزد. سیاهی‌ای که انگار میرود تا قسمتی از آسمان را دور بزند، از پشت سر برخلاف مسیر جریان آب در رودخانه ی زر جاری شده و پیش بیاید، تا آسمان بی سقف شهر را را پُـر کند . کمی آنسوتر درون باغ متروکه ی ابریشم بافی صدای شکسته شدن شاخه های خشکیده ی درختان توت بگوش دخترک نوجوان نیلیا میرسد گویی شخصی ناشناس در دل باغ قدم میزند و شاخه های به زمین افتاده در متن باغ زیر قدم هایش یک به یک میشکنند ، 

نیلیا با ترس از مادربزرگش میپرسد؛ 

مادرژونی چی داره توی باغ راه میره؟

–نمیدونم دخترجون ، به ما ربطی نداره ، نباید کنجکاوی کنی 

–مادرژون. یه سوال کوچورو بپرسم؟

_چیه؟ بپرس؟ 

_پس چقدر صبر کنم تا بازم درختای باغ سبز بشن و جوونه بزنن تا از شکوفه هاشون توت در بیاد؟! دلم واسه عطر شکوفه هاش و پروانه ها تنگ شده 

_باید روزها بیآند و برند تا خزان قدم ن از باغ ابریشم عبور کنه و بعدش زمستان وارد باغ بشه و برف بیاد و همه جا سفید بشه ، بعد اینکه برف ها آب شدن کم کم و یواش یواش زمستون هم از باغ خارج بشه و بجاش نسیم خوش لای شاخه ها بپیچه و صدای خوش پرنده ها شنیده بشه تا بهار بیاد و با مهربانی باغ رو در آغوش بکشه 

–مادرژونی الان بیرون این باغ و سمت بازارچه‌ی چوبی تقویم بکجا رسیده 

_آخه دخترجون ، این چه سوال عجیبی هست که از مادربزرگ پیر و بی سوادت میپرسی ، تقویم که در حال راه رفتن نیست که بخواد توی کوچه پس کوچه های رشت راه بره

–خب پس چطوری حرکت میکنه

_نمیدونم از دستت با این سوالای عجیب غریبت چه کنم . منو گیج میکنی . طوری که هرچی هم بلد بودم از یادم میره ، من نمیفهمم چی چی داری میپرسی ازم ، فقط اینو میدونم که تقویم دیواری توی دکه های چوبی بازارچه ی کنار رودخانه ی زر هیچ فرقی با تقویم توی یه بغالی کوچیک توی محله ی ساغر نداره ، و هردوشون هم الان به پاییز سال ۷۷ رسیدند

–خب پس لابد حرکت میکنند که میتونن به فصل پاییز و زمستون برسند . حالا بهم بگو که پاییز و زمستون کجای این سرزمین و دنیا هستند که تقویم های این شهر میتونن بهشون برسند

 _وااای ، دیوونم کردی دخترجون ، مگه پاییز و زمستون اسم محله یا مکان خاصی هستش که تقویم قدم ن بره و بهشون برسه 

–پس چرا چند لحظه پیش گفتی که باید منتظر بمونم تا پاییز و زمستون قدم ن از باغ ابریشم ما عبور کنند ؟ پس منو گول میزنی مادرژون؟

(از دل تاریک و مرموز سیاهی درون باغ توت صدای زمزمه های مبهمی بلند میشود ، صدای شکسته شدن چوبهای خشکیده‌ی افتاده بر زمین واضح بگوش میرسد ، گویی موجودی ناشناس پنهانی و در خفا داخل باغ مشغول دویدن بین درختان توت است و هر از چند گاهی نیز قهقهه‌ی پلید و بدیومنش در فضای متروک باغ طنین انداز میشود.)

_من میترسم مادرژون. یهویی یادم اومد که این صدای خنده رو توی خوابم شنیده بودم آخه من خواب عجیبی دیده بودم 

_چه خوابی؟ خب بازم خیالبافی هات شروع شدش؟ 

– نه مادرژون بخدا راست میگم ، توی خوابی که دیدم اولش هوا روشن بود و تمام درختای باغ یه قلم به دست گرفته بودن و روی متن سفید باغ شعر مینوشتن

_دخترجون درخت که دست نداره چطور قلم به دست گرفته بود؟  

_خب با شاخه های بلندش قلم رو نگه میداشت ، اصلا اینا که مهم نیستن. اتفاقی که بعدش افتاد مهمه. یهو همه جا تاریک شد مثل الان که باغ سیاه و مرموزه ، بعدش یه موجود پلید و زشت با یه عبای سیاه توی باغ راه میرفت و یک به یک درختای سرسبز باغ رو زنجیر میکرد و خودش پشت درختا غیب میشد ولی من دشنه ی بلندش رو میدیدم که ازش خون میچکید ، و به هر درختی که میرسید دشنه اش رو فرو میکرد توی قلب درخت و قلم از شاخه های سبز درختای توت می افتاد و از تمام برگهای سبزشون خون میچکید زمین . اون شب توی کابوسم هشتاد تا درخت رو به قتل رسونده بودش حتئ به درختچه ها و نهال های کوچک هم رحم نمیکرد 

–خب حتما تب داشتی چنین کابوسی دیدی . 

_نه مادرژونی من حالم خوب بود هیچ تبی هم نداشتم آخرش میدونی چی شد ؟

–حتما آخرش از خواب پا شدی 

_ هم آره و هم نه. چون قبل اینکه بیدار بشم یه باغبون با لباس سبز و لبهای خندون اومد با دیدن اون همه قتل عصبانی شد و جلوی اون موجود پلید و سیاه رو گرفت ، بعدش بود که من بیدار شدم . اما!. 

_اما چی؟

–اما وقتی پاشدم رفتم توی باغ تا قلم هایی که از دست درختا به زمین افتاده بودن رو جمع کنم ولی بجای قلم زیر درختهای توت پر از برگهای خشکیده و زرد بود 

_اگه به بهار ایمان داشته باشی میبینی که باز بذر های خشکیده ی زیر خاک با نسیم بهار و صدای بلبل جوانه میزنه و سر از خاک بیرون میارند و سوی نور قد میکشند

_مادرژونی پس اگه بهار بشه باز این باغ خوشگل میشه؟

_امیدت به خدا باشه 

–مادرژون باغ ما چرا باغبون نداره؟ 

_باغبان داشت یه زمانی ولی قصه اش درازه.

(نیلیا درحالیکه دستانش زیر سرش و سرش را نیز بروی پای مادربزرگش گذاشته به خواب میرود.

 

آنسوی محله ی ضرب 

خانم دیبا از پشتِ هاله‌ای پُـر از ابهام ظهور کرده و شروع به قُرقُر زدن میکند، راجع به چیز ثابت و مشخصی حرف نمیزند ، بلکه در خصوص کلیات گلایه دارد. هـاجر از پشت قفسه‌ی کتابها، به صدای دیبا گوش میدهد، گویی خانم دیبا ، متوجه‌ی حضورش در سالن نشده، هاجر سولفه‌ای نمایشی میکند تا حضورش را اعلام کند، گوشهای خانم به حدی سنگین است که به هیچ وجه متوجه‌ی سولفه‌ی هاجر نمیشود. هاجر آرام و بیصدا ، از پشت قفسه‌ی کتابها بیرون می‌آید ، و پشت سر دیبا ، راست و سیخ می‌ایستد، دیبا که مشغول قرقر زدن است ، ناگاه برمیگردد و از دیدن هاجر شوکه میشود ٬ هاجــَـــــر؛♪واای ببخـشید خانوم‌جان، ترسوندمتون؟ بخودا(بخدا) خانم جان اصلا قصد ترسوندنتون رو نداشتم. فقط یهویی عمدی بود ®خانم دیبا نگاهی تلخ و از بالای عینکش به سرتاپای هاجر میکند

دیبا؛ یعنی چی که قصدی نداشتم، عمدی بود؟ بازم که شروع کردی به پرتو پلا گفتن. باید بگی قصد بدی نداشتم. یا که از عمد نبود.

 ه‍ٰ ج؛ آهاا ، یعنی بله، همینی که شوما میگی درسته. خانم جان با من امری ندارین؟

  دیبا؛ نه ، عرض خاصی نیست، بفرمایید برید به کارای روزمره‌تون برسید. 

 هٰ‍ ج؛ هاٰ؟ یعنی چی فرمودین؟ رومه؟ کدوم رومه؟ من که رومه ندارم. 

 دیبا؛ روزمره، یعنی روزانه.

  هٰ‍ ج؛ ه‍ی خانم جان کدام کارای روزمنره(روزمره)! والا از خودا که پنهون نیس، از خلق خودا چه پنهون، من مدت هاست نه به آمدن کسی دلخوشم.نه از رفتن کسی دلگیر. بی کسی هم عالمی داره .خدایا اونقدر تو خودم ریختم که از سرمم گذشت. خوداجان، دارم غرق میشم پس دستت کجاست؟ هی روزگار، من به درک!،، -خودت خسته نشدی ، از دیدن تصویر تکراریِ درد کشیدن من؟ حرف دلم رو اگه امروز بزنم، اسمش میشه› "حرف دل. اگه نگم فردا میشه"حسرت". اصلا خنوم جان می دونی چیه؟ من از وقتی آتیش به زندگیم افتاد تمام روزگارم عجیب غریب شده ، مثلا همه چیز رو تار میبینم و یهو چشم وا میکنم میبینم مثلا وسط باغ زیر درخت نشستم و اصلا یادم نمیاد چطور و چرا اونجا نشسته بودم و همش گذر زمان رو قاطی میکنم 

دیبا؛_خب کاملا درک میکنم ، امیدوارم خودت بزودی متوجه‌ی یه سری از حقایق بشی ، وگرنه تا ابد همینطور گیج و سردرگم میمونی

 

 

هاجر ،از درب آشپزخانه خارج میشود و درحالی که زیرلب ترانه ای محلی را زمزمه میکند از فضای سالن مطالعه عبورکرده و به هیچ وجه متوجه ی حضور فردی در سالن نمیشود و در پشت درب اتاق خانم دیبا ، میایستد و در دل خود یکبار جمله اش را تمرین میکند . و درب میزند . کمی سکوت. دوباره درب میزند .  

_ چیه چیکار داری؟ 

–خانم جان ،داره شب میشه ، برم درب باغ رو ببندم و قُلفِش کنم؟ 

_خب حالا چرا اونجا ایستادی؟

–؛ خو پس کجا واستم خانم جان؟

_بیا اینجا کلیدارو بردار .

 (هاجر با اصرار ، و بی وقفه دستگیره ی درب را به پایین فشار میدهد اما نمیتواند درب را باز کند ، صدای سلفه های پی در پی خانم دیبا به‌وضوح شنیده میشود او میخواهد به داخل اتاق برود تا کلیدها را از خانم بگیرد. هر دفعه محکم تر دستگیره را میفشارد اما درب اتاق بسته است. سلفه ها شکل معنادارتری میگیرد و هاجر سراسیمه دوباره درب میزند ، و همزمان دستگیره درب را بالا و پایین میبرد ، صدای دیبا واضح تر از قبل بگوشش میرسد )که میگوید؛

_هاجر بهت میگم بیا اینجا ، مگه با تو نیستم ؟

–الان میام داخل خنم جان هیــچ نگرانی به دلت راه نده الان برات یه لیوان آب میارم .

با دودستش به درب ضربه میزند، همچنان دستگیره را با زور به پایین میچرخاند ، سپس، بر درب تکیه میزند ، تا درب را به سمت داخل هول دهد . خیالش مضطرب میشود و از نگرانی نفسهایش تند و کوتاهتر و ذهنش آشفته میشود.عاقبت رو به درب بسته ، دست به کمر می‌ایستد و خودش را به درز بین درب و چهارچوب نزدیک میکند و با صدایی نگران بادرماندگی میگوید؛ 

 

–”(خانم جان اخه درب باز نمیشه.فکر کنم قلفش گیر کرده خانم جان صدامو میشنوی؟ هیچ نگران نباشیدا من خودم العانه جلدی سریع میرم و یه قلف ساز میارم تا شما رو نجات بدم. خنم جان!صدامو میشنوید؟ خنم جان یه چیزی بگید!. یا ابولفضل.یا باب الحوائج.یا جد مشت کریم. بدادم برس! خانم جان ! پس چرا یه مرتبه ساکت شد؟. خانم جان هنوز اونجایید؟؟.حالا چه خاکی برسرم کنم!،. خداا وای خنم جان چرا صدای نفسهاتون نمیاد.)   

خانم دیبا پا روی پای دیگرش گذاشته ،بروی مبل درون سالن مطالعه نشسته و در حال مطالعه ی رومه است ، با تعجب از فراز عینک ، سوی درب اتاقش و هاجر نگاهی می اندازد و با عصبانیت میگوید؛ 

_بسم الله ! هاجر من اینجام ، چی کار داری میکنی؟ چرا با دستگیره درب اتاق داری کشتی گیله مردی میگیری؟ برگرد پشتت رو نگاه کن .

  (هاجر لحظه ای از دستگیره دست میکشد و به آرامی به پشتش نگاه می اندازد و با دیدن خانم دیبا هول میشود و با شرمندگی و خجالت ، گردنش را کج میکندو با دست پاچگی میگوید 

–خنم جان ســَـ سلام. مـــَن، ـمـَــن یهــو ترسیدم که شما. وای زبونم لال.- ببخشید بخودا) ‌. 

–ایراد نداره ، بیا کلیدا اینجاست . در ضمن کلمات رو درست تلفظ کن: قُـــلف؟ قلف دیگه چیه؟ باید بگی قفل. از این به بعد هم خوب یادت بمونه که همه ی کلیدهای این خونه ، یه یدک دارند که همگی با هم توی اون حلقه ی بزرگ کلیدهاست که توی زیرخونه به دیوار اویزان شده. چراغ قوه هم بغل آیینه ی قدی ، بالای جای چتری هستش. حالا برو به کارت برس .  

   هاجر با دست پاچگی ، سرش را تکان میدهد و با صدایی لرزان میگوید

–چشم خنوم جان ، با اجازه . و از پله ها پایین میرود ، و چند لحظه بعد دوباره با استرس و عجله باز میگردد و کلیدها را از روی میز ،جلوی خانم دیبا برمیدارد .‌و سریع از تیر رس خانم دیبا خارج میشود و وارد دل تاریک باغ میشود ، تا از مسیر باریک و سرد بین درختان عبور کند و درب باغ را قفل کند. هاجر به هر دو سمت تاریکِـ مسیر، مشکوک است. و هر قدم که پیش میرود ، سرش را به چپ و راست میچرخاند و با دلهره چشمانش را دقیق میکند، و درون دل ِ تاریکـــ و سیاهِ باغ را ، با نگاهش شخم میزند. . او یک قدم در میان ، با اضطراب به پشتش نیز نگاهی هَراسان میکند . واضح است که از تاریکی میترسد. گویی دیو پلید افسانه ها از دل قصه بیرون آمده و در خیال هاجر، از زمان کودکی تا کنون ، این دیو در لابه لای سایه ی درختان پنهان شده و در تعقیب اوست . حسی در وجودش ، نجوا میکند و موجب بروز این وحشت میشود ، زیرا پی در پی و پرتکرار به وی گوشزد میکند که هم اکنون ، دیو پلید قصه ها با دو چشمان مخوف ، درون سیاهی به وی خیره شده. هاجر درب را با عجله و دستانی لرزان و مضطرب قفل میکند . در حالی که زیر لب با خود زمزمه میکند ، و پیوسته تکرار و تمرین میکند

؛ قفل _قفل-قفل-قفل چای-چای-چای/

و با قدمهایی شمرده به اطرافش نگاه میکند و در مسیر برگشت ، پیش میرود . او به نیمه ی مسیر رسیده. نجوای درونش با سرعت بیشتر و صدایی رساتر فریاد میزند که چیزی پشت سرت ، در تعقیب توست و گویی تنها یک قدم با تصائبت فاصله دارد، پس قدمهایت را سریع تر بردار و هاجر نیز مغلوب نجوای درونش میشود و ناگاه تندتر گام برمیدارد و راه رفتنش تبدیل به دویدن میشود و حین دویدن چشم از پشت سرش بر نمیدارد عاقبت در چند قدمیِ رسیدن به درب خانه ، پایش به شاخه ای گیر میکند و با زانو بر چاله ای کوچک پر از اب و گِل ، مینشیند.  

 کلاغ‌ها از نوک بلندترین کاج درون پارک ، رو در روی دَکَ‍‌ل ها و ستون‌های فی ایستگاه‌های مخابراتی عَربَده‌کشان فحاشی میکنند.  جوجه‌ کلاغِ صدساله‌ی شهر درون لانه‌اش با بی حوصلگی خیره به روزمرگی‌های رهگذران مانده. درون پارک محتشم بروی نیمکت‌های سرد و فی أیاز(شبنم‌صبحگاهی) نشسته ، و پیرزنی با میل‌های کاموا‌بافی و مقداری کاموا ، رومه‌ی کیهان را از کیوسک مطبوعاتی میخرد ، و لنگ‌لنگان با قدمهای آرام و نامنظم بصورت پس و پیش ، چپ و راست ، عقب جلو ، بسوی مرکز پارک پیشروی میکند ، جوجه کلاغ با حالتی مبهم و عمیق به این پیشروی‌ِ نامحسوس و کسالت آور خیره مانده ، او پیرزن را بخوبی میشناسد. و مدتهاست که روزانه هر صبحگاه، آمدن و نشستن و کاموابافتنش را به نظاره نشسته.  چند نوجوان در زیر همان کاجِ بلندی که لانه‌ی جوجه کلاغِ قصه‌ی ماست ، جمع شده‌اند  گویی از صراط مستقیم منحرف شده و کاشی‌ها را اشتباه رفته‌اند ، یکی از انان یک نخ‌ سیگار مگنای ته‌ قرمز را تفت داده و از وجود تهی میکند ، آنگاه پوکه‌ی سالم و خالی شده از توتون را پشت گوشش میگذارد ، ان دیگری گل گراس با شاهدانه‌اش را رو میکند ، سوم شخص مفرد غایب است و نفر بعدی با قد بلندش بطرز موزیانه ای خیت‌پایی میکند و با سلفه‌هایش که به معنای اخطار است به هم تیمی هایش گِرا میدهد ،آنگاه سوم شخص مفرد از پشت قطور درخت بیرون امده و زیپ شلوارش را بالا میکشد و به جمع میپیوندد ، حال همگی بدنبال پوکه‌ی سیگار میگردند ، و عاقبت پشت گوش شخص اول می‌یابند ، و با شیوه‌ی همیشگی (سه کام حبس) از سمت راست به چپ شروع به کشیدن آن میکنند و جمله‌ی( بده‌بغلی ، بغلی بگیر چیرو‌بگیرم ) بارها از جمعشان شنیده میشود ، در این بین خط پرواز دود های تَوَهُم زایشان در عرض آسمان همچون ستونی اوج میگیرد و از قامت درخت کاجی که به زیرش ایستاده اند بالا میرود ، و بیچاره جوجه کلاغ که ناخواسته شریک در تجربه‌ای ناخلف و علفی شده است . در این حین تمام دودها که از یک مبدا برخواسته اند  در نهایت امر نیز در جهتی خلاف کشش جاذبه به یک مقصد ختم میشوند و لانه‌ی جوجه کلاغ در هاله‌ای از ابهام و توَهُمات ناپدید گردیده است، لحظاتی بعد 

 

جوجه کلاغ بی دلیل و  ناخواسته  بجای قار قار ،  هار‌هار کنان به قدم‌های کوتاهو بلند و ، دو‌به دو ، زیگزاگی و ضبدری پیرزن میخندد  هی میخندد  آنگاه پیرزن به نیمکتش میرسد و با حوصله ی خاصی رومه را بروی  نیمکت گذاشته سپس برویش مینشیند ، در این هنگام  سوالی میشود در افکار کلاغ مطرح. او که از دیدنِ چنین رفتار عجیبی از سوی پیرزن  متعجب و سردرگُم شده از خودش میپرسد که چرا پیرزن برخلاف عامه‌ی مردم‌ و  ادم‌های معمولی ، رومه را  با دستانش باز نمیکند و جلوی صورتش بگیرد تا بتواند براحتی بخواند؟ واقعا چگونه با این سبک عجیب ک ابتدا ان را پهن نموده و سپس عینکش را بچشم زده و میل‌های کاموایش را از چرخ‌دستی اش بیرون اورده و نشسته بروی رومه ، میتواند رومه را بخواند؟ پس چرا هرگز پا نمیشود تا رومه را ورق بزند؟ پس بی شک هنوز سرگرم خواندن صفحه ی اول است و برای بار هزارم آنرا خوانده.  و مجددا کلاغ  هار هار  میخندد.  ساعتها بعد

 

کلاغ درون تخیلات و افکارش  آنچنان دودخور شده که با دو تکه چوب خشکیده ی کوچک و باریک ، یکی از رو ، یکی از زیر ، یکی را رد می دهد و مشغولِ بافتن رویایش میشود.  

    .♦               

پس از بارش شدید باران در شب قبل ،کلاغ صد ساله ی شهر سر موقع به شهر رسید و نوک کاج بلند وسط باغ محتشم بر لانه اش بروی شاخه‌ی بلند نشست به جوجه اش غذا داد و سپس به کارگرانی که مشغول نصب دکل ها مجی مخابرات در آن نزدیکی هستند قار قار کنان فحاشی میکند سپس در آسمان شهر پرواز کرده و شهر را آشوب زده و آشفته میبیند , شهر از خواب پریشان، و کابوس شب پیش ،بیدار شد. به آرامی عبور و مرورهای سطح خیس شهر آغاز گردیده انگاه درپس عبورِ ابری ضخیم ، از مابین خورشید و زمین، روزنه ای شکفت. فواره ا‌ی از نور از ان میان سوی شه‍ر شتابان شد. و جرعه ای از آفتاب سرد پاییزی برچهره ی شهر تابان شد. و پرتو طلوع خورشید ، بروی مجسمه ی اسب خاجه و سرباز کوچک شهر (میرزا) منعکس شد. و به ارامی از تن خیس شهر ، بخار برخواست و کلاه فرنگی پارک محتشم خشک شد. از شدت بارش باران در شب پیش رودخانه های شهر(گوهررود و زرجوب) لبریز از اب شتابان و گریزان در عبور از شهر ، یاقی و سرکش طغیان کرده اند .بالای عمارت کلاه فرنگی گربه ی حنایی رنگ از فراز شیروانی به آفتاب سرد پاییزی خیره مانده در آنسوی محله‌ی ضرب ، درون باغ درختان هلو، کارگر تازه وارد و مرموز باغ بنام هاجر از خانه ی اشرافی و پرتجملی که در میان باغ قرار دارد خارج میشود و پابرچین و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند تا بتواند به درب بزرگ و آهنی جلوی باغ برسد و به نانوایی برود . تنها وارث و ساکن باغ بنام فرخ لقا دیبا بتازگی وارد هشتاد سالگی‌اش شده و از پشت پنجره‌ی قدی ، درون اتاق کم نور و افسرده اش ایستاده و نگاهش از خط تقارن باغ ، در امتداد مسیر باریک ، به دست پاچگی‌های هاجر دوخته شده. دقایقی طول میکشد تا هاجر از کلنجار رفتن با درب قفل شده‌ی ورودی باغ خسته شود و به خاطر بیاورد خودش شب گذشته آنرا ابتدای بارش باران ، قفل کرده . خانم دیبا بروی صندلی چوبی اش تکیه به خودشیفتگی هایش میزند ودر افکارش حرکات و رفتار هاجر را به نظاره مینشیند او که بنابر تجربه ، دریافته هاجر مثل خدمتکاران دیگرش نیست ، همان هایی ،که پس از چندی ، از خود زخمی به یادگار میگذاشتند و همراه یک شی گرانبها و زینتی از وسایل خانه به یکباره ناپدید میشدند . برایش کمی عجیب است که چرا تاکنون او را اخراج نکرده زیرا هزاران دلیل مناسب برای اخراجش موجود است اما دریغ از تنها یک بهانه برای نگه داشتنش. هاجر برخلاف تمام خدمتکاران پیشین، اهل چابلوسی نیست همچنین در رعایت اصول و قوانین نانوشته ی باغ ناتوان است و در راستای جلب نمودن حس رضایت خانم دیبا هیچ تلاش پررنگ و ارزنده ای نکرده و نسبت به آینده ی خودش هیچ هدف و برنامه ای در سر ندارد و درعین حال بی تفاوت نشان میدهد و طی مدت کوتاهی که گذشته قادر به انجام وظایف معمول و روزمره اش نیز نبوده و دستوپاچلفته بودنش را از تیررس دیبا پنهان نکرده و تمام مدت تمایل به حرف زدن های بی مورد دارد ، در عوض رفتارهای ضد و نقیضی از خودش بروز داده او که ادعای کم سوادی و ساده لوحی میکند قادر به ترجمه ی برچسب بطری داروهای دیبا شده در حالیکه سپس ادعا کرده که بطور شانسی و تصادفی معنای کلمات فرانسوی درج شده بروی دارو را حدس زده 

سپس خانم دیبا از اینکه او چگونه توانسته زبان بکار رفته بروی برچسب را به درستی تشخیص دهد و بگوید( فرانسوی) متعجب مانده و یقین یافته که یکجای کار میلنگد اما نمیتواند سر در بیاورد و ناگزیر چشم انتظار گذر زمان مانده تا همه چیز آشکار شود ،

 دیبا باردگر سوزن را از دایره ی چرخان گرام بلند میکند و اینبار چشمش به صفحه ی بینام و نشانی می افتد . و ازسر کنجكاوی انرا میگذارد و خودش پشت شیشه پنجره اتاقش روی صندلی چوبی و مخصوصی که همیشه شوهرش بروی ان مینشست ، مینشیند و یک نخ سیگار باریک و قهوه ای رنگ مور› را به لب میگذارد ، صفحه شروع به خواندن میکند ، چه تصادفی!. همان آهنگ مورد علاقه ی شوهر مرحومش است و از این حُسنِ تصادف ، دل فرخ لقا به طپشی عجیب می افتد و نگاه به چشمانش باز میگردد. استادبنان ، الهه ناز در حال پخش است . و افکار در وجودش به یکباره جاری میشوند و در خویشتن خویش رو به تصویری خیالی از شوهرش گرم سخن میشود ، میگوید ؛

_عجیب که همیشه همه جا هستی. از خواب که بیدار می شوم پشت پرده، کنار پنجره می بینمت. با آفتاب سُر می خوری و داخل اتاق روی صندلی چوبی ات می نشینی. با هر مشت آبی که به صورتم می زنم در آینه نگاهم می کنی و می خندی. کنار بساط صبحانه می نشینی و با من چای مینوشی. موقع تماشای تلویزیون مدام از جلوی چشمانم رد می شوی و حواسم را به خودت جلب می کنی. کتاب که می خوانم صدایت مدام در گوشم نجوا می کند. در خیالم سرزده درب باغ را باز کرده و میایی و با دستانی پر از پاکتهای میوه ، وارد مسیر طولانی و باریک وسط باغ میشوی و با صدای محکم و مردانه ات ، مرا از پایین خانه میخوانی ؛ »› فرخ لقا فری جان، یاالله ومن با یک سبد علاقه و احترام بروی تراس طبقه بالا می ایم و تو سرت را بالا میگیری و میخندی ، من شاداب از پله ها پایین می ایم اما دیگر!. نیستی ! این روزا هرچه میگردم ، نیستی در حیاط . نیستی در اتاق. ناگه نوار مشکی گوشه قاب عکست بر دیوار اتاق ، یاد من می اورد که رفتی ز پیشم و نیستی در حیات. ، اما در خفا ، کنج خیالم مانده ای تو برقرار. و بی انتها هربار در مرور خاطرات ، تو را تکرار میکنم. 

 وقت کار، هزار خاطره ی دور و نزدیک را به یاد من می آوری. غروب ها گاهی بغض می کنی. گاهی سرخوش لبخند می زنی. همه جا هستی. در لحظات انتظار ، صف های شلوغ ، و سرد و پر انجماد . همه جا هستی روی صندلی های خالی از مسافر، درون اتوبوس های خاکگرفته و خلوت. در آرامش صدای قناری ها و جیغ و داد گنجشک ها. همراه سوز سرد زمستانی و روبروی گرمای مطبوع شومینه. در فال های پر شگون حافظ. ته فنجان های خالی قهوه و لا به لای خطوط نا مفهوم کف دست. روی زمین خاکی این باغ . و پشت شاخ و برگ درختان، هلو ، تصویر ماتت در تمام شیشه ها پیدا می شود. و حتی با سماجت کنار لباس های فشرده در چمدان پنهان می شوی و پا به پای من تا آن سوی جاده های فراموشی می آیی. هیچ راهی برای نبودنت از یاد بردنت نیست. نمی دانم، دنیا را که نمی توانم تغییر دهم. پس شاید روزی عاقبت مجبور شوم خودم را عوض کنم.

این روز ها حالم را فقط تویی که نمی فهمی. تا می رسی به من تمام خاطرات کهنه ات سر باز می کند و یاد گذشته رهایت نمی کند. وقتی. از هرچه بگویم بی فایده است. اصلاً خزان یعنی همین. یعنی همین که پایت سر خورد و افتادی دیگر کسی نیست که بلندت کند. یعنی تا چشم هایت را نبندی تا خوابت نبرد، کسی به دیدارت نمی آید. و تمام شب را هم که بیدار بمانی و تمام سال را هم، کسی که باید باشد نیست. این روز ها حالم را فقط تویی که نمی فهمی و دست بر قضا انگار همه چیز به تو بستگی دارد. پس تا دیده نشده، از همان راهی که تا به حال نیامده ای به دیدارم بیا. اکنون این تو بودی که صفحه ی بی نام و نشان بنان را به دستانم سپردی. این تو بودی که آتش سیگارم را برافروختی. چند صباحی ست که دختری سرزده و خودخوانده برای کارگرئ به نزدم آمده حرفهایش ضد و نقیض است میگوید از طرف مشت کریم آمده در حالیکه مشت کریم سالهاست فوت شده میگوید زندگیش یکشبه سوخته و هیچ کسو کاری ندارد هرچه است دختر مرموز و مبهمی‌ست و برخلاف کُلفَت‌های پیشین فرد ساده لوح و دستوپاچلفتی ایست . کم سواد است ، چهره اش مرا به یاد دخترک دانشجویی می اندازد که سالها پیش برای تحصیل به این شهر آمده بود و مدتی را نیز در این باغ کلفتی میکرد./

 

(در همین لحظه هاجر با نان های پیچیده در پارچه ی سفید ، در قاب پنجره ی روبه باغ ظاهر میشود . به چشمان ضعیف فرخلقا از دور به سختی قابل درک و فهم است که هاجر در حال انجام چه کاری‌ست! با کمی تاخیر عینک به چشمانش افزوده میشود و نگاهش را ریز و دقیق میکند ، تا ببیند پس چرا هاجر جلوی درب باغ خشکش زده و نمی اید ، گویی دارد با اطرافش حرف میزند و مشاجره ای در حال وقوع است. پیرزن از شدت تعجب از صندلی چوبی برمیخیزد و یک گام به پنجره نزدیک میشود تا شاید چیزی دستگیرش شود. اما هرچقد دقت میکند غیر از هاجر کسی دیگری در باغ نیست . و هاجر طوری پارچه ی سفید نان را دو دستی در آغوش گرفته که گویی طفل نوزادی را در اغوشش پناه داده. سرانجام هاجر راه می افتد ، و چندین قدم به تندی و شتابان بر داشته و ناگهان همچون مجسمه خشکش میزند. و دوباره چیزهایی را با حالتی عصبانی به مخاطبی نامرئی میگوید و مجددا چند متری را با شتاب طی میکند و باز با ترس و اضطراب می ایستد .فرخلقا زیر لب میگوید؛ این هاجر هم اخر یه چیزیش میشه با این دیوانه بازیاش !!. عاقبت هاجر بعد از اخرین توقف ، با اضطراب یواشکی به اطرافش نگاهی می اندازد و به یکباره جیغ ن شروع به دویدن میکند . وهمزمان سگهای درون باغ بدنبالش میدوند. و از دیدن ان صحنه فرخلقا خنده اش میگیرد و پس از مدتها ، یخ غصه اش ذوب میشود. هاجر نفس نفس ن از پله های چوبی کلبه ی دو طبقه بالا آمده و با چهره ی فرخ‌لقا روبرو میشود ، اوکه توقع دیدنش را در آشپزخانه نداشت با حالتی شوکه و هول میگوید؛

_ بخدا سلام خانم جان ، صبح شده، ها؟ نه، یعنی صبح شوما بخیر باشه ایشالله 

_داشتی با کی حرف میزدی جلوی درب باغ هاجر؟

_داشتم برای این سگها نفرین ناله میکردم چون خایلی(خیلی) ازشون میترسم خنم (خانم)جان 

_هاجر تو خودت بچه ی روستایی بعد چطور از سگ میترسی؟ چطور نمیدونی که اگه بخوای بدویی و فرار کنی سگها دنبالت میکنن و میگیرنت 

_والا. آخه خنم جان میدونی چیه، دهات ما اصلا سگ نداشت 

_مگه میشه که دهات سگ نداشته باشه 

_ها؟ نه نمیشه. یعنی دهات ما سگ داشت ولی سگهاش ادم بودن ، نه! منظورم اینه که سگهاش انسانیت داشتن و کسی رو نمیگرفتن و الکی دنبال آدم نمیکردن 

(فرخ لقا بفکر فرو میرود زیرا دچار احساسی دوگانه نسبت به هاجر است زیرا با اینکه هاجر زیادی مهربان و لوده بنظر می آید اما درعین حال از سوی دیگر حرفهایش ضد و نقیض و غیر قابل باورند، پیرزن بر سر دو راهی گیر کرده و نمیداند که هاجر را جواب کند یا که نه. از طرفی نیز به این موضوع فکر میکند که او کارگر بی جیره و مواجبی‌ست و خلا تنهایی‌اش را نیز پر میکند .

کمی بعد. 

فرخ لقا مشغول نوشتن افکارش میشود ، و مینویسد ؛ »» 

خزان به باغ ما رسیده ، و رشت سردش است ، همچنان خاطرات در سکوتِ مبهم این خانه مرا میخوانند ، و گاه نیز این دخترک روستایی و یتیم با کارهای اشتباهش تمام هوش و حواسم را جلب خودش میکند ، هاجــــر در حال کشیدن رنجهای روزگار بر بوم تقدیرش ، آزرده خاطر و رنجیده حال ، در ایام پیش میرود. اما کاش حرفهای مرا در با گوش دل میشنیدش، تا برایش بگؤیم ؛ 

من و تو ، زن آفریده شده ایم و در رسم نانوشته ی این دیار ، یعنی برای رنج کشیدن آفریده شده ایم ولی به دنبال لذت بردن می گردیم باید پذیرفت که تنها راه ادامه دادن لذت بردن از رنج هایی ست که می کشیم. باید باور کنیم تنهایی تلخ ترین بلای بودن نیست، و یا ان آتشسوزی شب هنگام ، که دنیایت را در آغوش کشید ، بدترین و تلخ ترین ها ، نیست. چیزهای بدتری هم هست روزهای خسته‌ای که در خلوت خانه پیر می شوی وسالهایی که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است تازه تازه پی می بریم که تنهایی تلخ ترین بلای بودن نیست چیزهای بدتری هم هست. که زبان از بیانش عاجز است .هوای خوب ، مثل زن خوب است ، همیشه نیست! زمانی كه هم است دیرپا نیست . مرد اما پایدار تر است. اگر بد باشد می تواند مدت ها بد بماند و اگر خوب باشد به این زودی بد نمی شود اما زن عوض می شود .

 ما دیوانه ایم . تمامِ همسایه ها فکر می کنن ما دیوانه ییم ما هم فکر می کنیم آنها دیوونه اند . هم ما و هم آنها درست فکر می کنیم . من بارها گفته ام به اهالی محل که برای من تاسف نخورید، چون لیاقت زندگی کردن را دارم و راضی ام از خودم از این باغ ، از برگهای سبز یا زرد درختان هلو!. ٬٫,ناراحت آدم هایی باشید که به خودشان می پیچند و از همه چیز شاکی اند. آن ها که روش زندگی شان را مثل مبلمان خانه دائم عوض می کنند همینطور دوستان و رفتارشان را. پریشانی شان دائمی است و به همه کس سرایتش می دهند از آن ها دوری میکنم. اما شما میپندارید که من در این باغ محبوص شده ی ایامم‌. و یا اینکه من ، زنی در خود تبعیدم . من هرگز از زندگی ، خویش ، زار نزده ام . اما یکی از نشانه های همیشگی افراد بیرون این باغ، ، زار زدن از شرایط زندگیشان است

نقطه سرخط. 

 ”( هاجر یلخی و ناغافل و درب نزده وارد اتاق فرخ‌لقا میشود ، فرخ لقا ، سرش را از کاغذش بالا می اورد ، و با اخم از بالای عینک به او نگاه میکند . و از این نگاه ، هاجــَـــــر متوجه ی اشتباهش میشود و با شرمندگی و خجالت ، دوباره به عقب برمیگردد و درب را میبندد . و بعد از نفسی عمیق ، و صاف کردن رخت و لباسش ، با اعتمادی به نفسی کرایه ای ، صدایش را با دو سلفه‌ی آرام و خفه، کمی صاف میکند و درب میزند . و خانم دیبا ، میگوید 

؛ بفرما

. آنگاه هاجر با نگرانی و اضطراب در را باز میکند و اول از همه سرش را موزیانه از لای درب داخل میکند و اطرافش را نگاه میکند و میگوید ؛

     اجازه هست 

. خانم دیبا؛ بفرما!. 

هاجــَـر ؛ خانم چایی میخوری؟ 

 خانم دیبا؛ بیا داخل بیا داخل ، کارت دارم ، خسته شدم از دست این کارای عجیبت. پس کی میخوای یاد بگیری اصول پیش و پا افتاده ی رفتار و معاشرت رو!.

 

 (هاجر با حالتی مضطربانه ، همچون کودکی که ترسیده باشد سرش را مید و درب را میبندد ، سپس مجدد صدای جیغ لولای زنگ زده ی درب اتاق سکوت را جر میدهد و درب باز میشود و هاجر با شرمندگی داخل میشود و یک قدم بعد از قالیچه ی کوچک ، پاهایش را جفت میکند ، و با انگشتانی گره خورده رودرروی دیبا می ایستد. خانم دیبا از پشت میز مطالعه بر میخیزد و سوی هاجر میرود و یک دور به دور هاجر میچرخد و با نگاهی از بالای عینکش ، هاجر را بر انداز میکند )

 

_؛ دخترجان یکبار برای همیشه بهت توضیح واضحات میدم . پس خوب یاد بگیر. یک_ همیشه ابتدا درب میزنی و بعد کسب اجازه وارد میشی. دو_ بعد از ورود درب را پشت سرت میبندی. سه_ درست و مودبانه حرف و سوال میپرسی. یعنی چه که ؛ چای میخوری؟ مگه بهت نذکر تزکر نداده بودم ؟ این چه وضع حرف زدنه؟ مگه قهوه خونه ست که میگی چایی میخوری! چهار_بجای واژه ی چایی ، باید بگی ؛ چای . مفهوم شد؟ پنج_توی خونه با روفرشی را میری. و خوشم نمیاد لباسات کثیف یا بی نظم باشه. شش _ازاین پس میپرسی : خانم چائ میل میکنید یا قهوه؟ هفت _تنها سر ساعات خاصی از طول روز چنین پرسشی میکنید . آنهم ساعت شش عصر و . هشت صبح . و زمان هایی که مهمان دارم‌ . خب حالا برو به کارات برس . خسته ام کردی با این کارات

(هاجــَـــــر با چشمانی که از تعجب کمی بازتر از معمول شده مثل ادم اهنی از اتاق خارج میشود اما خانم دیبا بار دیگر او را صدا میکند . و هاجر باز میگردد )

. _درضمن موقع رفتن بیرون از اتاق اینطوری مثل بز بیرون نمیری. و بجای پشت کردن به من ، چند قدم روی به من ایستاده به عقب برمیگردی و وقتی حس کردی به درب رسیدی ، اونوقت برمیگردی و میری.

 (هاجر آب دهانش را با دست پاچگی قورت میدهد و با صدایی لرزان میگوید ؛ 

چشم خانم. 

و عقب عقبی میرود و پایش به قالیچه ی کوچک که رسید ناگهان برمیگردد و با شتاب به درب میخورد و با خجالت از اتاق بیرون میرود. )

مجددا فرخ لقا مشغول نوشتن میشود و مینویسد ؛ 

 هاجــَـــــر کمی گیجو ، دست پا چولفتی ست .گاه درون گرا ، کم حرفو ، بی صداست. درعوض قلب جوانش بی ریاح‌ست اما امان از وقتی که یخش آب شود و بخواهد حرف بزند ، هیچ چیز جلودارش نیست . در ظاهرش بی وقفه موج میزند استرس و اضطراب . روزهایش درگیر یادگیریِ رعایت اصول و پرهیز از اشتباه ست. خانه اش اسیر شعله ی سرکش تقدیر گشت، هر چه بود و نبود ، شد، یک شبه دود. جبر این زخم، دیوار آرزوهایش کرده خراب. شبهایش پر از خوابهای آشفته و پریشان، رویایش گشته سراب. خوب میدانم در نگاهش من، تلخ ترین دردم که سراپای وجودم ، خودشیفته و غرق سکوت !.- اما!به خدا دست خودم نیست اگر از او چنین می رنجم . - یا اگر احساس شاد و زیبایش را، به غم غربت چشمان خودم می بندم . من آن درخت پیر چنارم که ،بر متن خاکـِــــ تَـِن باغ ریشه دارم و هر از گاه با نگاهی بی صدا میخندم. دیر یا زود بار سفر از اینجا میبندم. اما ،در باورم تا ابد به باوفا بودن این باغ ، به گذر ایام مشکوکم . هرچند که بهار عاشقیم را نیز به همین باغ خزان خورده ، مدیونم من!.اما. چقدر با همه عاشقی ام محزونم! و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ ، مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم . - من صبورم اما. بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم . بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند می ترسم . - من صبورم اما آه. این بغض گران صبر نمی داند چیست! 

(صدای ساعت آونگدار از درون سالن پذیرایی بگوش میرسد که همزمان با ساعت گرد شهرداری ، هشت مرتبه زنگ میزند . و ساعت هشت صبح را اعلام میکند . صدای تق تق ضربه زدن به درب اتاق شنیده میشود و خانم دیبا میگوید:

 جانم بفرما 

 هاجــَـــــر با صدای بلندتر از حد معمول میگوید 

: خانم جان سلام. ساعت هشت شدش ، براتون هم از اینا آوردم و هم از اونا. یعنی نه ببخشید اشتباهی گفتم یعنی براتان هم چای آوردم و هم قامپت(قند)  

دیبا: بفرما داخل ببینم چی میگی! چرا فریاد میزنی خب؟

 (هاجر در حالی که دیس در دستانش است، میخواهد وارد اتاق شود ، او به ناچار با آرنج خود دستگیره ی درب را به پایین هول میدهد، و درب باز میشود . آنگاه وارد اتاق شده و سینی چای را به روی میز کوچک کنار شومینه میگذارد و طبق عادت همیشگی ، ابتدا روسری اش را سفت میکند و زیر گلویش گره میزند و بعد روبروی خانم دیبا پایش را با وسواس جُفت میکند و نگاهی به شک به روفرشی های خود میکند شکش به یقین تبدیل شده و درمیابد که آنها را تا به تا به پا کرده ، موزیانه سرش را کمی بلند کرده و نگاهی زیرچشمی به خانم میکند تا مبادا او متوجه ی چنین امری شده باشد ، اما خود را چشم در چشم با وی می یابد ، نگاهشان گره‌ی کوری بر یکدیگر میخورد ، خانم سرش را به مفهوم تاسف تکان میدهد ، رنگ و رخسارِ هاجر از شدتِ خجالت سُـ‍‌رخ میشود و با کمی مکث یادش میای‍‌د که چه بگوید و آب دهانش را با عجله قورت داده و میگوید

: خَنِ‍‌م جان دیگه با مَـ‍‌ن عَـ‌مدی ندارین؟

  چشمان دیبا درشت میشوَد و با تعجُب میپرسـ‍‌د؛ با من چی ندارید؟ متوجه نشدم دوباره تکرار کن.

 ”هاجَ‍‌ر : والا پورسیدم که ایا شوما با من عَمدی ندارین؟

  دیبا: یعنی چی؟ بامن عمدی ندارین یعنی چی هاجــَـــــر خانم؟ بگو تا منم معناش رو یاد بگیرَم  

هاجَ‍‌ر: والا نمیدونم خِنِ‍‌م جان. خودمم تازه دیشب توی رختخواب قبل خوابیدن برای اولین بار چنین سوالی رو شنیدم.

 دیبا در حالی که چشمانش درشت و کمی گیج شده میگوید: هاجر بازم خول شُ‍‌دی؟ دیشب توی رختخواب شنیدی ؟ دیشب مگه غیر منو تو کسِ دیگه ای هم توی این خونه بودِش؟  

هاجر : والا خنم جان ، آخه . آخه . چطو بگم والا . میدونید چیه ! من من بی اجازه یه کارایی کردم .

_چه کار ی؟ بگو ببینم چه کار کردی؟ 

هاجر: من اخه والا خنم جان ، قبلن که توی خانه ی خودم توی روستا زندگی میکردم همیشه عادتم بود که قبل خواب از رادیو، داستان شب رو گوش میکردم . و داستان بانوی قصر رو که اسم دختره هاجیما هستش رو خایلی (خیلی) دوست دارم البته کاملا یه بار قبلا شنیدم ، ولی نمیدونم چی شده که دوباره داره از اولش رو پخش میکنن

دیبا _این چیزا چه ربطی به اجازه گرفتن داره که گفتی بی اجازه کاری کردی؟

 _اخه این که گفتم بی اجازه ،. این رو که نگفتم بی اجازه! بلکه.اینی رو گفتم بی اجازه که ،  

 دیبا با عصبانیت؛ چی چی میگی اصلا ، حالت خوب نیست مگه دخترجون؟ این خزهولات چیه که داری میگی؟   

_به خودا یکم فقط هول شدم   

 دیبا_ یه نفس عمیق بکش از اول خوب و شمرده حرف بزن تا ببینم چی میگی 

_ من دیشب این رادیو که بالای تاخچه ی اشپزخانه بودش رو 

 _خب  

_اون رو برداشتم تمیز کردم و بااجازه دو تا قوه زدم 

 _قوه چیه؟ 

_ یعنی باطری زدم و روشنش کردم ، و داستان شب پخش میشد . 

_این چیزا چه ربطی به جمله ی عجیبی که گفتی داره؟ 

_ یه دختره هاستش خانم جان که اسمش هاجیما هستش و خایلی دوختره خوب، مودب ، یه پارچه خانووم ، یه جورایی هم شباهت میده به خودم ، خایلی بی گناه و تنهایه ولی باکمالات یعنی اصلن شیر پاک خورده ست . البته روم به دیوار ، تعریف از خود نباشه یه وقتا . بعد همش بلا میاد سرش . یه بار که از دوروشکه (کالسکه) اوفتاد زیمین(زمین) پاش شیکست ، یه بار مادرش اوفتاد از قایق غرق شد ، بعد این دوختره خایلی زرنگه اما همش به دست آدمای پولدار و خودپسند و ظالم می افته ، قسمت دیشب رفته بود توی قصر پادشاه و خدمتکار و پیشکار بانوی اعظم شده بود . اخرشم خودم میدونم چی میشه. اخه گفتم که ، قبلن یه بار شنفتمش(شنیدمش) تا ته. خانم جان میدونی چیه ؟ اخه از وقتی خونم سوخت و اتیش به زندگیم افتاد ، منم دیگه همش دربه در بودم و خونه ی مشت کریم اینا که اصلا رادیو نبود و . 

(نگاه هاجر لابه لای حرفها به چهره ی خانم دیبا افتاد و تازه یادش آمد که کجاست و در چه شرایطی . و از پر حرفیش خجالتزده شد و ریتم تند حرفهایش به یکباره آرام و متوقف شد. بطوری که واژه را در کلامش نصفه و نیمه جَوید و قورت داد. تا بیش از این پُر حرفی نکند)

  دیبا: خب پس شما دیشب از برنامه ی داستان شب ، شنیدی که یه پیشکار و یا خدمتکار به بانوی اعظم گفته ؛ با من عمدی ندارید؟ 

هاجر: خب هم آره و هم نه، 

_یعنی چی ؟  

_یعنی که اره ولی اینو به بانوی اعظم که نگفتش . بلکه به مادر پادشاه یعنی ملکه آیسودان گفته بودش. چون بانوی اعظم که هنوز بی هوشه ، چون مادر پادشاه چیزخورش(مسموم) کرده 

_ از این به بعد بهتر گوش کن چون لابد گفته که با من امری ندارید 

 _آره آره همونی که الان گوفتی درسته ، میخوای براتان تعریف کنم اخرش چی میشه؟ _ بس کن دیگه ، سرم رفت ، چه بی ملاحظه ای تو. یعنی تمام عمرتو همه‌ی کلماتو اشتباهی میگفتی؟  

(هاجــَـــــر با حالتی اندوهگین و سرد سرش را پایین می‌اندازد و آرام میگوید)

 : خانوم جان آخه من من. چطور بگم ؟ من مادر مرحومم گوشاش سنگین بود و من هیچ وقت براش حرفی نمیزدم . تازه من اگر هم حرفی میزدم ، اون که ازم بیسواد تر بود و توفیقی نداشت . آخه اصلا مادارسه(مدرسه) نرفته بود. تازه منم که میبینید ، به زور مادر مشت کریم، و اصرار ارباب سالار میشکات و کتخدا نورع

دوستان سلام . من شین براری هستم. و این هم روایتی حقیقی از زندگی من و تجربه ی عشق در هجده سالگی .

 


 

Novell lovely whit  shin barari, شهروز براری صیقلانی اسفند ماه سال یک سه هشت و سه رسید و من در عبور از پیچ تند هجده سالگی با دغدغه های دخترونه ای درگیر شدم که از جنس اضطراب و استرس های ناتموم و همیشگی بود و هروقت و هرمکانی بی اختیار به یاد دبیر بداخلاق شیمی می افتادم و از اینکه ترم اول توی سوم تجربی برای اولین بار در زندگی شیمی رو تجدید شده بودم عذاب وجدان میگرفتم ، هفته ی اول اسفند ماه رسید و رشت سردش شد ، آسمون اسیر بغض لجبازی و مبهمی شد ، ابرهایی از جنس ناخشنودی برسرشهر خیمه ی سنگینی زدند و هوا بد شد ، در خیابان شیک و مرکز شهر سکوت معناداری حاکم گشت ، و من از پشت قاب چوبی و ترک خورده اتاق خیره به انتهای کوچه ی بن بست موندم 

اولین دانه های برف به آرامی بر شاخه های خشک رازغی بوسه زد و عاقبت ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود بارید و شهر سفید پوش شد ، صبح درحالیکه باز دچار تکرار شده بودم و به رسم عادت دل درد ، اضطراب و پریشان بودم صدای مامان نرگس از سالن شنیده میشد که با تلفن به تک تک معلم های ابتدایی مدرسه اش زنگ م»یزد و خبر تعطیلی مدارس رو که از رادیو شنیده ود رو اعلام میکرد ، بعدشم که اومد توی اتاقم و با جدیت گفت؛ وااا بهاره چرا خوابیدی؟ پاشو پاشو پاشو خانم برو دستوصورتت رو بشور برو مدرسه 

_مگه خودت نگفتی که از رادیو اعلام کردن مدارس تعطیله؟ 

فقط مدارس مقطع ابتدایی و راهنمایی تعطیله و دبیرستان بازه 

_وااای عجب ضدحالی شد به جون خودم 

شوخی کردم بگیربخواب تعطیله 

و مامان نرگس این جمله رو طی یک هفته ی متمادی هرصبح تکرار کرد و منم از زجر پرتکرار و تحمیلی از جنس دخترانه های پنهانی رها شده بودم از طرف دیگه آسمون هم بی وقفه بارید تا ارتفاع برف به یک متر رسید 

اون غروب ، همه چی ساکت و مرموز بود، آیینه دروغگو شده بود و پای چشمام رو کبود و گودافتاده نشون میداد ، منم از خوردن قرص های آهن خسته بودم ، مامان نرگسی میگرن و سر دردهادردهاش اوت کرده بود و گفت؛

__بهاره برقهارو خاموش کن ، یه لیوان آب بیار برام ، هیچی رو صدا نده ، درب اتاق رو ببند ، پرده ها رو بکش تا نور نیاد داخل ، که دارم از سردرد هلاک میشم

•باشه مامان نرگسی جون . یه چیزی بگم؟

_بگو

•میشه من برم واسه شام نان بگیرم؟ 

_آفرین از کی تا حالا اینقدر خانم شدی که بفکر نان واسه شامی؟ 

• آخه میخوام بین مسیر ببینم میتونم از کیوسک زرده واسه خاله ثریا اینا زنگ بزنم !.آخه از ظهر مخابرات هم مث برق قطع شده

_آخه تو چرا اینقدر نادونی دختر!؟. خب وقتی تلفن ما قطع شده پس تلفن همگانی هم قطع هستش دیگه 

•خب حالا بزار برم

_برو ولی زود بیا 

 

همه جا تعطیل و خلوت بود بیش از یک متر برف نشسته بود ، و من تنهایی رفتم و نون باگت گرفتم و توی مسیر برگشت با یه پسر قدبلند خوش تیپ خوشگل چشم توی چشم شدم و اون یهو ماتش برد و من از عکس العملش خندم گرفت ، و اون اومد و همقدم با من یه چیزای عجیبی گفت و صداش بغض آلود بود ، حتی اسمم رو بلد بود و همش اصرار میکرد که اسمش شهروزه . و خب واسه من این اسم هیچ معنا و مفهوم خاصی نداشت ، اون خیلی سمج اما مودب بود و قبل از رسیدن به خیابان سفیدپوش شیک گفت؛

بهارخانم ، منم شهروز ، چطور یادت نیست ، هرروز میدیدیم همو ، خودت بهم پیشنهاد داده بودی و گفته بودی اسمت بهاره و پدرتون مهندسه و مادرتون معلمه مدرسه ی دانش هست ، چطو منو یادت نیست؟ منم شهروز. دوستم داشتی. عاشقم بودی ، یادت نیس؟؟؟؟. .

که یهو از شنیدن این حرفهای عجیب خنده ام گرفت ،از طرفی هم شوکه شدم چون بغیر از اسم مدرسه ی مادرم همه ی حرفاش درست بود ، ولی من که هرگز با پسری دوست نبودم تا اینکه بخواد بهش ابراز علاقه کنم . و این احساس دوگانه سبب گیجی من شد از طرفی هم یه جور حس غرور دخترونه بهم دست داده بود چون بالاخره برای یکبارم که شده بعد از چند سال یه نفر پیدا شده که بهم توجه نشون بده ، ای کاش دوستام بودند و میدیدند که عجب پسر باکلاسی بهم علاقه نشون داده ، چون واقعا داشت جدی میگفتش و از اینکه بجا نیاوردمش با تمام وجود غمناک بود ، منم که دیگه داشتم به کوچه مون نزدیک میشدم و نمیخواستم کسی ببینه که یه پسر افتاده دنبالم ، یهو ایستادم و برگشتم سمتش ، خنده ام رو قورت دادم تا پررو نشه و گفتم بهش؛ 

برو پسرجون ، برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه ، که از من برات آبی گرم نمیشه ، در ضمن من توی عمرم با پسر غریبه ای دوست نبودم و نمیشم ولی نمیدونم اسمم رو کی بهت گفته 

_بهارخانم منم شهروز. واقعا میگی منو فراموشت شده؟ من سه ساله هر روز سه نوبت میام این خیابون تا پیدات کنم بعد شما منو از یاد بردی؟ 

 به دور و برم نگاهی کردم که کسی نبینه منو و بهش گفتم ببین دیوونه. خیلی خوب نقش بازی میکنی ، ولی نمیتونی منو سرکار بزاری تا بعد بری پیش دوستات و به من بخندی 

_نه . نه. بهارجون یعنی بهارخانم اشتباه میکنی ، من نقش بازی نمیکنم ، بابا منم شهروز، مگه میشه منو نشناسی؟ دوستم داشتی عاشقم بووودی یادت نیس.؟

درحالی که نون باگت رو بغل کرده بودم و زیر بارش برف وسط خیابون خلوت و ساکت محله مون ایستاده بودم دچار فکرهای گوناگونی شدم که با سرعت نور در ذهنم میگذشتند و منم دنبال بهترین حدس و گمان بینشون بودم تا بتونم از واقعیت امر سردر بیارم ، از طرفی هم پسره از بس کامل شیک باوقار و محترم بود که با خودم گفتم محاله ممکنه چنین پسری بخواد با من دوست بشه ، و داره منو سرکار میزاره، از طرفی هم آخه چرا و به چه دلیل باید منو سرکار بزاره ، ؟. خب لابد با دوستاش شرط بسته که میتونه منو هالو فرض کنه و اوسکلم کنه ، تا این افکار در سرم میچرخید ، نگاهم مات و مبهوتش موند و انگار زمان آروم میگذشت و حتی دونه های برف آرام تر و نرم تر روی شونه ی پالتوی پسره میبارید ، رنگ کمربند ش با رنگ پوتین گردنی و چرمش ست و دسته و دگمه های شیک پالتوش مث سگگ کمربند و سگگ پوتینش هست و حروفی داخل پستوی یقه ی پالتوی شیکش نوشته شده که انگار اسمشه . کمی دقیق شدم ، گوشهام هیچ صدایی نمیشنید انگار پسره داشت یه چیزایی را با هیجان برام شرح میداد ، و در بیان حرفاش همش از حرکات ریتمیک و منحصربفردی توی دستو پاش استفاده میکرد ، که خیلی برام جدید و جذاب بود ، انگار هر کلمه ای غیر از بیان کردن صوتی از حنجره اش دارای یه مشخصه ی حرکتی توی اندامش هست و مثلا هربار کلمه ی ، بهار خانم ، رو که ادا میکنه همزمان مچ دستش با حالت جابجایی پاشنه ی پوتینش که تکیه گاهش رو عوض میکنه همراه میشه و مثل یه پسربچه ی شیرین چهارساله بیشتر از اینکه با دهانش حرف بزنه از حرکات دستش استفاده میکنه ، این چرا اینقدر متفاوته ، شاید بازیگره و دارند دوربین مخفی ضبط میکنند ، شاید مسافره و از خارج اومده که لباساش اینقدر شیکه ، چقدر باخانواده ست و محترم اما پس این چرت و پرت ها چیه که میگه؟ ووااای تازه فهمیدم چندتا از همکلاسی هام بهم خبرداده بودن که این دوتا خواهرای دوقلو و حسود بفکر انتقام از منن ، بخصوص که طی این ده دوازده سالی که با طراوت و ملاحت دوست و همکلاسی ام بارها شاهد نقشه های موزیانه شون بودم ، حتما ملاحت واسه همین امروز زنگ زده بود خونه مون و از مامان نرگس پرسیده بود که بهاره هنوز باهام قهره؟ حتما واسه اینکه انتقامش رو بگیره از بیمحلی های من کینه برداشته و اومده این پسره رو فرستاده تا باهاش دوست بشم و بعد بره به مامان نرگسم بگه تا منو خراب کنه و آبروم رو توی کلاس ببره . توی همین فکرا بودم که یهو گوشهام سنگین شد و گرفت ، و سرمای نشستن یه دونه ی برف رو بروی صورتم حس کردم ، همزمان تا خواستم دهان باز کنم و بگم که از نقشه ی طراوت و ملاحت برعلیه خودم خبر دارم تا اینکه این پسره هم بفهمه که با اوسکول طرف نیست و من خودم ته تمدارم و از هول حلیم نمی افتم توی دیگ ، که یهو صدای خش خش سرخوردن هجم زیادی از برف های نشسته روی پشت بام یه مغازه ی تعطیل بگوشم رسید ، انگار که دومتر مکعب برف از روی شیب حلبی سقف سربخوره و فروبریزه ، چنین صدایی یهو سکوت خیابان رو شکست و توجه ی منو پسرک رو به اون دست خیابون جلب کرد که انگار کلی برف انباشته طی چند شبانه روز بارش بی وقفه به یکباره بروی سر باجه ی تلفن همگانی فرو ریخته باشه ، و صدای شکسته شدن شیشه های باجه قابل تشخیص بود ، پسره آروم سرش رو سمتم چرخوند و در ادامه ی حرفایی که اصلا حواسم نبود و نشنیده بودمشون با درموندگی و غمگفت؛ یادت نیست؟ 

منم محکم و مطمين با صدای بلند گفتم؛ نه. یادم نیست، خر خودتی با اون ملاحت و طراوت بیشعور

یهو چشماش از تعجب درشت شد انگار سه کردم و سوتی دادم چون از دهان نیمه بازش و ابروهای بلندش که کمی بالا رفته معلومه که اصلا ملاحت و طراوت رو نمیشناسه . بعد بطوری که میخواست بگه متوجه ی منظورتون نشدم یکی از ابروهای بلند و خوشگلش رو داد بالا ، و همزمان چشماش رو ریز کرد ، گفت؛

_،پلیز ریپیت اگین .

وااای خدا این چرا اینقدر راحت و بی مقدمه انگلیسی حرف میزنه ، برعکس من که اولش باید کلی فکر کنم تا بعد بتونم دو کلوم خارجکی بلغور کنم اون بی اونکه بخواد مکث و تاخیر کنه بطور روان انگلیسی حرف میزنه یهو خیلی بی ربط بهم گفت 

برو عقب ، برو عقب ،اینجا نباید بایستی ، چون مبتلا به تقدیر میشی و برف سقف فرو میریزه سرت 

منم با اینکه اصلا نفهمیدم این چرت پرتا چیه که میگه ، به حرفش گوش کردم و چند قدم رفتم کنارتر ، و اون هم دقیقا اومد سرجایی ایستاد که چند لحظه پیش من ایستاده بودم ، نمیدونم چرا همیشه حرفام برخلاف احساس درونی منه .درحالیکه وانمود به بی اعتنایی میکردم ولی دلم براش غش رفته بود ولی با خشم گفتم:

 مگه خودت ناموس نداری که دنبال خواهر مردم می افتی ، برو گورت رو گم کن عوضی

  زول زدم توی چشماش و اخم کردم که بوضوح دیدم چشمش اشکین شد و خون افتاد ، من نگام عمود بر قامت بلندش رفت بالا و به لمه ی سقف مغازه ای نگاه کردم که زیرش واستاده بود تا خواستم بهش بگم دیر شد و صدای فروریختن هجم زیادی از برف برسرش سکوت رو جر داد ،منم دلم خنک شد و گفتم حقت بود ، چوبه خدا همیشه بیصداست 

خیلی فاصله گرفته بودم که قبل از پیچیدن توی کوچه مون یه نگاه کردم ، هنوز پا نشده بود ، اومدم رسیدم درب خونه ، کلید رو انداختم توی قفل و باز رفتم یه سروگوشی آب بدم تا بلکه چیزی دستگیرم بشه ، و بتونم بفهمم این ماجرا از کجا آب میخوره ، یواشکی از پشت تیرچراغ سر کوچه نگاه ردم ، پا شده بود و وپالتوش رو در اورده بود تا برفهاش رو بته ، اندام ورزیده و بازوهاش خودنمایی میکرد عجب کمر هفتی داره حتما ورزشکاره ، ولی موههای صاف و بلندش از موههای منو مامان نرگسم هم بلندتره 

 اخه خدا مثلا من دخترم و اون پسر ، درعوض چشم و ابروی اون رو ازمن قشنگ تر خلق کردی ، رنگ مژه های بلندش با رنگ ابروهای خرمایی و موههای بلندش همرنگ بود ، حتما کلی نامزد داره ، اون اگه یکبار منو صبح لحظه ی بیدار شدن ببینه فرار میکنه میره توی افق محو میشه 

خدا شانس بده حتی جای شکستگی توی صورتش سبب زیباییش شده و کنج لبش یه خط ریز و جذاب بچشم ادم میخورد ک معلوم بود ردپای زخم یا شکستگی کوچکی از بچگیش هست ، آخه خدا این همه خال توی صورتم گذاشتی و یکی از دیگری بی ربط تر و زشتتر اما اون پسره یه خال خوشگل روی گونه ی سمت راستش داشت مثل یه قلب کوچیک ولی وارونه ،انگار عدد پنج رو کمی کج فرض کنم .، اصلا از کجا معلوم که خال واقعی بوده باشه؟ 

شب به این فکر میکردم که حروف نوشته شده توی پستوی پالتوش چه مفهومی داشت ، حتما اسم و فامیلیش بود ، من چنان زیرکم که مو رو از ماست میکشم بیرون، فقط نمیدونم جورجیو اسم کوچیکش هست یاکه اصلا جورجیوآرمنیو کمپلت اسم خانوادگیشه و لابد اسم کوچیکش همونه ک صدبار گفت .

_،بهاره کمتر مثل دیوانه ها با خودت حرف بزن ، بیا سفره ی شام رو بچین 

• دارم شیمی میخونم ، با خودم که حرف نمیزدم ، مگه دیوانه ام 

_آره ارواحه عمه ات . غروبی که نون گرفتی اومدی درب کوچه رو بازکردی ، دوباره مثل موش چرا از زیر دیوار پابرچین و کی رفتی و داشتی یواشکی ته خیابون رو دید میزدی ؟

• هیچی !.  

_ بعد ک برگشتی پای درب کوچه ، باز مث خول و دیوونه ها داشتی پنج دقیقه پچ پچ با خودت قرقر میکردی ، میخوای بگم داشتی چیا میگفتی؟ داشتی میگفتی چرا فلانی عله بلعه جیمبلعه ، و خوشگله و من درعوض .'

• واااا؟ شما چطوری شنیدیش

_ از آیفون خونه. ، حالا بیا سفره شام رو بچین  

• باشد اومدم مامان نرگسی.

 

سرشبی ، شروع کردم با خودم حرف زدن و قرقر کردن از دست شانس بدم ، اینبار ولی توی دلم حرف زدم اونم بیصدا و زیر پتو ، خب آخه کلی نقص و کمو کسر در چهره ام داشتم تا بخوام مثل دخترای خوشگل بشم ، اولا که نمیدونم چرا دندانهام هرکدوم نسبت به بغلیش زاویه دار بود و مامان نرگس میگفت چون توی بچگی موقع دندان در اوردن از بس که زبون زدم به دندان هام که هر کدوم یه طرف متفاوت رشد کردن ، ولی بابت دندون های نیشم بعد کلی هزینه قراره پلاک سیمی نقره بزارم تا بره عقب . روی صورتمم از حوادث دوران کودکی یه سری یادگاری مونده ، که جای شکستگی و بخیه هاش هنوز باقی مونده ، ریزش موههای کم پشتم هم خیلی منو غمگین میکنه ، که دکتر میگفت دلیلش قرص های سدیم هست که بخاطر تیرويیدم میخورم ، اون غروب برفی ، نمیدونم چرا بگوشم صدای ناقوس کلیسا شنیده شد در حالیکه هجده بار تکرار شد اما غیر من هیچکی نشنیدش ، ، همش این جمله ی پسره توی سرم میچرخید

بهاره منم ، شهروز. یادت نیس؟ با هم دوست بودیم ، و تو دوستم داشتی. یادت نی؟ 

شب خوابیدم و نیمه شب خواب عجیبی دیدم ، خواب دیدم که مادربزرگ مرحومم با چادر سفیدش اومده و بهم میگه

*بهاره جون ، دخترم از هر دست بدی از همون دست میگیری ، هرچی خوب و بد با یه دست بدی به کسی ، شک نکن همون قدر از دست دیگه ات میگیری 

و من خندیدم گفتم

مادرجون چی چی میگی؟ ضرب المثل رو خراب کردی ، طوری پیچوندیش به دور هم که گره ی کوری خورد ، و هرگز دیگه مثل روز اولش نمیشه ، آخه با ضرب المثل بیچاره چیکار داشتی

_ دخترجون تو سعی کن زندگیت گره ی کوری نخوره که هرگز مثل روز اولش نمیشه.

یهو هراسان از خواب پا شدم ، و بی مقدمه جرقه ای توی ذهنم زده شد و واقعا بشکل غیرمعمولی صدای پسرکی که غروب دیده بودم در گوشم تکرار شد ، و از هزارتوی خاطراتی که به فراموشی سپرده بودم یهو پیداش کردم ، اره اون خودش بود ، اره اون شهروز بود ، ولی خیلی بزرگ شده ، طی سه سالی که ندیدمش تبدیل به یه مرد کامل شده ، ولی من حتی یک سانتیمترم بلندتر نشدم .    

 

آره مطمينم که خودش بود چون من توی عمرم فقط یکبار با یکی که هرروز میدیمش توی مسیر مدرسه و از روبرو ودرخلاف جهت مسیرم می اومد و لحظه ای با من چشم توی چشم میشد و رد میشد چندتا جمله همکلام شده بودم و پز داده بودم که پدرم مهندسه و مادرم معلمه ، اما نه تازه یادم اومد بهش دروغکی گفته بودم مادرم مدیره و اونم گفته بود پدرش مهندسه و دوهزار تا معدنچی زیر مظرش کار میکنن . و به شوخی گفته بود که مادرشم مدیره اما مدیر آشپزخونه شون . یادش بخیر سه سال هر روز از کنار هم رد شدیم و چشم توی چشم ، اما تنها سه یا چهار جمله باهم حرف زدیم ، ولی یادم نمیاد که گفته اشم که دوستش دارم ، تنها دوبار بهم نامه داده بود که خیلی خوش خط بود منم داده بودم رفیقم طراوت تا با خط خوشش برام یه چیزایی بنویسه ، و بعد عطرش زده بودم کاغذ کاهی رنگ رو و حتی یه پر کوچولو هم لای کاغذ گذاشته بودم و حین عبور از مسیر مشترک یهو و بی مقدمه داده بودم دستش . باید با ملاحت یه جوری باز آشتی کنم تا از خواهرش طراوت بپرسه که سه سال پیش خردادماه سوم راهنمایی مگه چه چیزایی توی اون کاغذ نوشته بود؟ اخه چطور خودم نخونده بودمش ، ولی خب قرار بود دو سه بیت شعر خوشل موشل با خط خوشش بنویسه ، همین و بس  

روز جدیدی رسید و قرار شد پیاده و تنها تا محله ی سرخ و یه سری به خونه ي خاله ثریا بزنم چون بخاطر بارش سنگین إرف طی یک هفته ی اخیر کل رشت به کما رفته بود و تمام مسیرهای ارتباطی و حمل و نقل مختل و بلااستفاده شده بود ، از کوچه خارج شدم به آسمون نگاه کردم ، ابر لجباز محو شد ه بود، باریکه ای از نور لابه لای شاخه های بی برگ به کیوسک زرد تلفن سکه ای در اون سمت خیابون میتابید و من در 

 

 

 

چندسال بعد.

 

 پس از کلی خاطرات خوش و لمس حس خوشبختی در کنار شهروز یهو خوشی زیر دلم رو زد ، و باز برای بار سوم بهش خیانت کردم و اون گفت 

دلمو شکستی ، بهار دفعه ی قبل توی کافی شاپ روی سرامیک نشستی و به پام افتادی تا ببخشمت اینبار چی میخوای بگی؟  

منم با اینکه میدونستم شهروز بیش از حد عاشقمه و خوبه اما از اینکه همیشه مامان نرگسم تعریفش رو میکنه و منو سرکوفت میزنه خسته شدم ، و بی دلیل حرفای چرت پرتی گفتم که خداییش اشتباه بود ، بهش گفتم

میدونی چیه شهروز، تو پدرت که فوت شده ، هیچ برادری هم ک نداری ، تمام فکوفامیلات هم که خارج از کشورند ، توی این شهر هیچ دوست و آشنای بدرد بخوری هم که نداری ، خونه تون هم که مثل ما توی مرکز شهر نیست و وسط محله ی ضرب ، نشستید که پر از خلافکاره ، اصلا چرا باید باهات ازدواج کنم؟ از این لحظه تو واسه خودت. ،منم واسه خودم .

بی دردسر با شهروز بعد پنج سال به هم زدم ، و ازدواج نکردم چون اون خیلی ازم سرتر بود و عشق زیادش دلم رو میزد ، هزارهزار خطا میکردم ولی نادیده میگرفت و همیشه عاقل بود و بیش از حد برام زیاد بود من دلشو شکستم و با علی آشنا شدم و خواستم زندگیم رو دست تقدیر بسپارم ، و اما علی ،

اون واقعا پسر مورد علاقه ام بود ، ما همدیگرو توی دانشگاه دیدیم برخلاف شهروز نه اهل عشقو عاشقی بود و نه اهل دیوونه بازی . شهروز حاضر بود بخاطر تا کوه قاف بره اما وقتی به علی گفتم

یه لیوان آب سرد برام میریزی توی لیوان قرمزه برام بیاری. با سردی جواب داد

_،نه. چون پررو میشی و عادت میکنی .

من برای اولین بار توی اون لحظه تونستم یه دلیل خوب برای انتخابم پیدا کنم . چون علی واقعا مرد بود، اما وقتی اینو به هرکسی گفتم همگی یه جور واکنش نشون دادن. مثلا پوزخند زدند یا پرسیدند

مگه شهروز مرد نبود؟

منو علی ازدواج کردیم و سالای اول زندگیمون خیلی بد نبود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.

می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه میخوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.

تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به روم و گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟ 

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم: من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم. 

علی که انگار خیالش راحت شده بود؛ یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد. 

گفتم: تو چی؟ 

گفت: من؟ 

گفتم: آره. اگه مشکل از من باشه. تو چی کار می کنی؟ 

برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب نداد و گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد، خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوست داره. 

گفتم: پس فردا میریم آزمایشگاه. 

گفت: موافقم، فردا بریم. 

و رفتیم . نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟

هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره.

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید. اضطرابو می شد خیلی آسون تو چهره هردومون دید. 

با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب آزمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.

بالاخره اون روز رسید. علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم. 

دستام مثل بید می لرزید. داخل آزمایشگاه شدم. 

علی که اومد خسته بود. اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟ 

که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی.

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد. تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟

اونم عقده شو خالی کرد و گفت: من بچه دوس دارم. مگه گناهم چیه؟ من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم. 

دهنم خشک شده بود و چشام پر اشک. 

گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری. گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟ 

گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم.

نخواستم بحثو ادامه بدم. دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم. 

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت: میخوام طلاقت بدم یا زن بگیرم! نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم.

دلم شکست. نمی تونستم باور کنم 

دلم شکست و تازه فهمیدم مفهوم دل شکستن چیه ، نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چی پشت پا زده. 

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوم بود. درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.

احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

توی نامه نوشته بودم: 

علی جان، سلام 

امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا میشم .

میدونی که میتونم. دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچه دار نمیشه جدا شم. وقتی جواب آزمایشا رو گرفتم و دیدم که عیب از توئه باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جا پاره کنم. 

اما نمیدونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه. 

توی دادگاه منتظرتم

 از خونه، اومدم بیرون و حین عبور از خیابون شیک یهو با دیدن شهروز خشکم زد و ماتم برد ، انگار منو نشناخته بود ، پاهام رو تند کردم تا همقدم بشم باهاش ، صداش کردم ؛

شهروز ، آقا شهروز . منم بهار

برگشت با حالتی متعجب منو نگاه کرد و به حدی بامن غریبه بود که یک لحظه به تشخیصم شک کردم ، چون واقعا ماتش برده بود و با تعجب پرسید

ببخشید شما؟ من شهروزم ولی نمیدونم اسمم رو چطور حدس زدید اما من به هیچ وجه حضور ذهن ندارم 

_منم بهار شهروز چطور ممکنه منو نشناسی ، عاشقم بودی دوستم داشتی یادت نیست؟

    شهروز که از اولشم منو خوب شناخته بود ، دیگه طفره نرفت ، و خنده ی تلخی نشست روی چهره اش ،نگاهش رو از نگاهم میید ، اما برای یک لحظه که چشم توی چشم شدیم اشک توی چشمش حدقه زد ،  

_خنده ام گرفت، گفتم یادش بخیر ، چه روزایی بود ، حتی دقیقا من توی نقطه ای واستادم که اون روز برف ریخت سرت ، و من بهت گفتم حقت بود ، چوب خدا صدا نداره ، یادته؟ بعد واسه اینکه جو رو عوض کنم گفتم :

خب شانس آوردیم الان برف نیست ، وگرنه بهمن می اومد و منو میبرد 

شهروز سرش رو آورد بالا گفت ؛

بهار ازدواج کردی ، و من برات آرزوی خوشبختی میکنم ، اما هرگز نفرینت نکردم ، درعوض فقط نتونستم بعد رفتنت بسپرمت دست خدا و حواله ات دادم دست خدا ، تا هرچی با اعمالت کاشتی ، همون رو برداشت کنی ، 

شهروز چشمش اشکین شد و خون افتاد و رفت ، خواستم برم دنبالش که بی توجه به خلوتی خیابون و سرعت خودروهای در تردد وارد عرض خیابون شدم و صدای جیغ ترمز ماشین آخرین چیزی هست که قبل از فلج شدن به یاد دارم ، 

نمیدونم چرا همش فکر میکنم که صدای خودم توی هجده سالگی توی گوشم میپیچه که بعد ریختن برفای روی بوم برسر شهروز داره میگه ؛ حقت بود ، چوب خدا همیشه بی صداست

 

الان هم دو سال از طلاق غیابی من از علی میگذره ، و شهروز قراره باز منو واسه جلسه ی فیزیوتراپی ببره بیمارستان گیل ، شاید امروز ازش تقاضا کنم تا در حد یه داستان کوتاه ، قصه ی منو به خط بکشه ، آخه میگند که هر قصه که به خط بشه از غصه هاش کم میشه ، خودم هزاربار سعی کردم اما بلد نیستم تا بنویسم ، همش غرق جزيیات میشم ، و از قصه جدا ، باید بهش سفارش کنم که راجع به ه ي خون توی قسمت آیینه ای مغزم هیچی ننویسه ، صدای زنگ آیفون میاد

حتمی شهروزه ، با اینکه مامان نرگسی بهش کلید داده ولی همش یطوری رفتار میکنه که انگار غریبه ست 

•مامان نرگسی سریع آیفون رو بزن ، درب رو باز کن 

__بهاره پس کی میخوای عقل پیدا کنی ؟ لااقل آماده میشدی تا پسرک طفلکی به زحمت نیفته 

• واااا من که زحمت نیستم مامان نرگسی !. من رحمتم براش ، برکتم براش ،خخخخ  

__آره ارواحه عمه ات !. 

•مامان نرگسی توجه کردی تازگیا شهروز در حال پسرفته ، قبل اینکه سرم رو جراحی کنم ماشینش خیلی شیک و مجلسی بود اما الان مث یه راننده خطی رشت به تهران شده و سمند زیرپاشه ، فقط یه لونگ قرمز کم داره تا ا اون رو با مسامسافرکشاشتباه بگیره خخخخخخخ  

_ ههههی بهاره دنیا رو آب ببره تورو خواب میبره .

(مامان نرگسی میگفت که توجه کردی چشاش غم داره ؟ توجه کردی دیگه نمیخنده؟) 

•منم پرسیدم؛ کی؟ 

__ اونم با عصبانیت گفت_ ؛ عمه ات

•ولی من که اصلا عمه ندارم دلم حوص بستنی کرده ببین شاید بعد فیزیوتراپی تونستم بندازم گردنش تا بهمون یه بستنی بده ، راستی یادم رفت بپرسم که هزینه های جراحی سرم رو چطوری تهیه کرده مامانی ؟.

__ آخه دخترجون پس کی میخوای این عادتت رو بزاری کنار ؟بازم داری با خودت حرف میزنی که؟

 

 

 

 

               شهروز براری صیقلانی شهریور 1392 

         سرکارخانم بهار تهرانی الوعده وفا 

اینم داستان شما.         

آرام در کنار معبودت بیارام 

که تمام ناگفته ها را درآنجا باهم خواهیم گفت.

روحت شاد و یادت گرامی .  

 



Type the title here

Type the text here

 

        دیباچه :

         ایران_گیلان_کلانشهر رشت _بیمارستان روانی شفاه ، طبقه ی زیرزمین ، قرنطینه ی قدیمی و مخفی در زیر سالن شش ، انتهای کلیدُر سیاه ، مخوف ، نمور و آزاردهنده ای که هیچ بویی از لطافت و زندگی در آن به مشام نمیرسد . هیچ کارگر کارمند پرستار سالمی باقی نمانده بود که حاضر به انتقال یک جسم متلاشی از سالن بیمارستان به قرنطینه باشد جسمی که به روایت شاهدان عینی شبها جان میگیرد ، گویی شیطان در کالبدی بی جان حلول کند و و بی انکه ان جنازه حرکاتی نرمال و تحت کنترل بدارد مانند عروسک خیمه شب بازی حرکات ناگهانی و بی اختیار بروز دهد و نه چشمانش و نه دهانش باز نباشد اما با صدای کریع حرف های نامفهوم بزند.، کارکنان پیشین دیگر هیچگونه کارآرایی و فایده ای ندارند بلکه خودشان شدیدا نیاز به کمک و درمان دارند ، آنها از لحاظ جسمی صدمه ای ندیده اند بلکه تنها دچار شوک شدید فرا طبیعی شده اند که یک حالت شناخته شده ی نادر است و بعلت تحمیل فشاری فرای ظرفیت ادمی و در مقیاس و حجم غیر بشری به فرد ایجاد میشود و با توجه به آمار سازمان بهداشت جهانی سالانه تنها شصت مورد از آن در سراسر دنیا ثبت و گزارش میشود ، اما حال چه شده همه ی پرستاران شیفت شب در وسط هفته ، بهمراه پرسنل و کارگران بخش خدمات و نیروی حراست و مراقبت جمیعاء بتعداد بیست و شش نفر دچار فروپاشی روحی روانی شده اند؟

و با ورود دادستان عمومی شهر به ماجرا با درخواست ریاست بیمارستان ، نیروهای هلال احمر به امداد و کمک رسانی آمدند تا پرسنل را مجاب به همکاری برای خروجشان از بیمارستان کنند . شرایط عجیب و غیر معمولی شکل گرفته بود ، نکته ی عجیب در فیلم شب حادثه ، حمایت و حفاظت از پرستاران اسیب دیده توسط یک بانوی بیمار بود . او بگونه ای خردمندانه و صحیح تا ساعت دوازده ظهر فردا به تنهایی آسایشگاه بیماران روحی روانی شفاه قسمت بانوان ،را در حد توانش مدیریت داخلی کرده بود او که سابقه ی خوبی در کمک به پرستاران و کارگران بخش خدمات در طی سالهای درمانش در بیمارستان دارد از پرستاران دیگری ک شماره شان در دفترچه ی کوچکش بود در نیمه شب وقوع حادثه درخواست کمک کرده بود ، اما دلیل عدم حضور آنان برای یاری رساندن به همکاران شیفت شب چند عامل زنجیروار است که سبب بی اعتنایی شان شد و درخواست کمک از جانب مریم سادات را جدی نپنداشتند و با بیخیالی تا راءس ساعت یک بعد ظهر هیچ یک از وقوع تراژدی مخوف و اسرار آمیز آگاه نگشت . تنها زمانی که برای تعویض شیفت کاری و کارت زدن در دستگاه ثبت ورود خروج در محوطه بخش بانوان وارد نشدند از ماجرا بی خبر ماندند ، اولین شخص از پرسنل شیفت جدید مشاهداتش را در قسمت تشخیص هویت و تجسس اداره ی آگاهی استان ثبت کرد و رونوشتی از خلاصه ی این مشاهدات در اختیار موسسه ثامن الائمه قرار گرفت که بدلیل مطالب غیر طبیعی درون آن ، قادر به چاپ آن نیستیم زیرا ممیزی پیش از چاپ وزارت ارشاد اسلامی این رونوشت را موجب اشایع فرهنگ خرافه پرستی برشمرد و سبب ایجاد ترس و وحشت عمومی دانست. از اینرو رونوشت حذف گردید . (758929/الف_750666) ردیف بایگانی سازمان ثبت اسناد تبصره محرمانه) این آدرس بایگانی استعلام مستندات رونوشت مربوطه است .

در جبران حذف ان ، مکالمه یضبط شده ی مامور تجسس ستوان دوم رضایی از دایره ی تشخیص هویت با اولین شاهد را برایتان بازنویس کرده ایم. 

توجه ، لحن گفتار شاهد بسیار غیر طبیعی است و واژگان را گاه بصورت وارونه ادا میکند و گاه چنان ریتم بیانات ایشان آرام و کُندتر از معمول میشود که تنها در صورت پخش نوار با سرعت دور تند قابل فهم میشود  

 

حال مکالمه را اینگونه عینن با رعایت چارچوب ممیزی وزارت ارشاد اسلامی برایتان بیان میکنیم ؛   

مامور پرسش میکند؛ لطفا خودتون رو معرفی کنید

• سید زهرا کاظمی پورمرزی ، پزشک معالج بیمارستانم. یادم رفت با نام ایزدمنان آغاز کنم . 

مامور _ مشاهدات خودتون رو شرح بدید

(پنج دقیقه سکوت و تکرار پرسش هفت مرتبه )

 •ساعت یک ربع به سینزده چهارشنبه مورخه /*/**/1397 ماشینم را پارک کردم ، گوشهایم سوت میکشید ، یک نویز آزاردهنده در فضا پخش بود که پس از خاام خاااام (لحن خانم دکتر بم و خفه ، با سرعت یواش تغییر میکند) خامممم خام سیروناب چیک نازومبرت مارالیبس بس داسونی (مامور رضایی به شخصی دیگری که ظاهرا یکی از همکارانش است با اضطراب میگوید؛ لیوان آب بپاش روی صورتش داره خر خیر میکنه ، تشنج نکنه؟ . ) 

مجدد صدای دگمه توقف و ضبط از فایل صوتی بگوش میرسد و صدای خانم دکتر عادی ولی غمگین و بی نشاط بنظر میرسد ، گویی که اخرین واژه ی لحظات پیش که در قسمت خااا خاام ، قطع شده بود را به اولین واژه ی جدیدی ک بیان میکند متصل کنیم ، همدیگر را کامل کنند زیرا خا+اموش ، میشود خاموش

• اموش کردن و بستن سوییچ خواستم کیفم را از صندلی عقب بردارم و برگشتم به عقب نگاه کیفم کنم ک در لحظه ی اول خیال کردم ماشینی به ماشینم زده از جلو. 

مامور _چرا چنین تصوری کردید؟

•چون ماشین ضربه ی شدیدی بهش اصابت کرد ، اما سپس به روبرو نگاه کردم و غیر از دیوار پارکینگ هیچ نبود ، 

_شاید اینچنین خیال کردید؟

•. من خیالاتی نشدم چون نشون به این نشون ک کیفم از روی صندلی به پایین افتاد و زنگوله ی کوچک درون داشبود از شدت ضربه بصدا در اومد من هیچ ترسی نداشتم چون توی عالم روزمرگی ها غرق بودم و تنها حالت ممکن رو مشکل مکانیکی فرض کردم.

_چه ربطی داره؟

• چون ضبط بعد بستن سوییچ ، نباید روشن بشه

مامور_ ؛ مگه روشن شد؟ 

•نه

_پس چی شد؟

اما از باند های عقب همش تکرار میکردش 

_چه اهنگ یا رادیویی پخش میشد؟

•هیچ کدوم . یه صدای خشدار و شنیع و منزجر کننده بود 

_چی رو تکرار میکرد ؟

•تا حالا نشنیده بودم ، یه کلمه بی مفهوم و عجیب ک در وزن ، اسونی یا داسونی بود

مکالمه در همین جا با بوقی ممتد پایان میابد. 

 

دنبال ستوان دوم رضایی کل رشت را زیرو رو کردیم و در بخش تشخیص هویت کلانتری 13 رشت واقع در شالکو او را یافتیم. برخلاف برخورد سرد اولیه درون کلانتری ، ایشان کمال همکاری را در ادامه داشتند و محتوای گفته هایشان اینگونه بود که از دلایل بیان شده ی پرستاران برای جدی نگرفتن تماس مریم در شب حادثه ؛  

1_ مریم با آنان از تلفن سکه ای درون راهرو تماس گرفته بود کاری که همواره انجمش میداد، و تماس های تلفنی در نیمه شب عملی عادی شده چون پیش از این نیز بارها از سر خوش قلبی و بی پناهی و بی ریاحی انجامش داده بود و بابت حوادث کوچک نیز تماس میگرفت تا بر فرض مثال دعوای فیزیکی یک بیمار با بیمار دیگر را برای پرستارانی که شیفت شان نیست روایت کند

2_ او یعنی مریم چندی پیش دقیقا در اثر یک سوء تفاهم و وارونه جا زدن باطری ساعت گرد و بزرگ دیواری در ان هفته نیز نیمه شب از تلفن سکه ای سالن با برخی از پرستاران تماس گرفته بود تا سوال کند اگر ساعت 13 ظهر شده پس چرا آنان برای تعویض شیفت نیامده اند ؟ و نگرانشان است که از طولانی شدن کسوف آسمان ترسیده باشند و قصد دلداری و توجیح تاریکی هوا را برای دوستان پرستارش داشت . در حالیکه ساعت از کار افتاده و بروی عدد 13:05" مانده بود و در حقیقت ماجرا او بی خبر نیمه شب برای شان زنگ زده بود و میپنداشت دلیل تاریکی هوا کسوف است. 

3_ مریم آن شب چنان با لحن خونسرد و مثل همیشه محترمانه و دلنشین حرف زده بود که همه را گمراه کرده بود . او بطور مثال در فایل صوتی مکالمه ی سه دقیقه ای آن شب بلطف رکود کال تلفن ویژه ی بیماران ، اینگونه حرف زده است،؛  

احترام ندافی نام پرستار پشت خط است

بیب ،،،،،،،،بیب بیب

 پرستار__ الو وو (خمیاااازه)

مریم•__ الو 

پرستار_ بفرمایید 

مریم __ با درود الوو  

پرستار _سلام بفرمایییییید ( خمیازه)

مریم_ با درود و عرض ادب و احترام خانم خانه تشریف هستند؟ یا رفتند؟ الو؟ اونجا خونه ی احترام هست ؟ یا اصلا احترام خانه هست ؟

/پرستار از حرف زدن مریم خنده ای کوچک میکند و میگوید؛ جووونه دله احترام ؟ مریمی قربونه اون صدات برم ک اینجوری مثل بچه ها حرف میزنه.

مریم_ اتی جون هول نشو. اصلا هول نشو. اما اگر لیوان داری اب بریز تا شوکه نشی

 _چی میگی مریم؟ 

مریم_ حالا بزارش زمین و پاشو بیا کمک . همه حالشون بده ، تو ببین چی شده که الان عاقلشون منم 

 

رضایی به این فایل بعنوان نمونه اشاره داشت. 

در حالی که تمرکز تحقیقات ما بروی اصل حادثه بود اما ستوان دوم رضایی اشاره ای کوتاه به ان نمود و از ماشین بی خداحافظی پیاده و به محل کارش بازگشت . او گفت در قرنتینه سه بار شاهد ان بیمار بوده 

عین کلامشان اینچنین بود 

 

نه، اقاجان بیمار کجا بود ، مگه شما خبر ندارید ؟ از هفت روز قبل حادثه اون جسم مرده بود و حتی در حالت ناخوشایندی بود ، ولی مجوز فوت یعنی گواهی فوت از هفت دکتر صادر شد و مجددا از سردخانه ی دولت اباد در نیمه شب تماس گرفته میشد با بیمارستان شفاه که بیاید زنده شده ،  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در حالیکه تا بتواند اوضاع را که سرپرستار قسمت بانوان در شیفت شب ، در سه شنبه دچار شوک شدید شد و ارام و بی اختیار دو شبانه روز در سالن اصلی تکیه به ستون سفید بر روی کاشی های کف بیمارستان نشست و زانوهایش را با دلهره و اضطراب در آغوش گرفت ، او به هیچ پرسشی از جانب نیروهای اورژانس پاسخ نداد اما با کمی دقت میتوانستیم لرزش بی اختیار عضله های صورتش را مشاهده کنیم که گویی هیچ اختیاری برویش نداشت و از نگاهش بر میامد که حتی خبر از حرکات نامتعارف عضلات صورتش ندارد در مورد خونریزی از بریدگی عمیقی که کنج پلک چشم چپ کارمند قسمت خدمات بنام خانم مظلومی که او نیز همچون سرپرستار در شیفت شب مشغول جمع آوری روتختی ها ی کثیف از اتاق ها بوده توضیح مشخصی یافت نشد و از آنجایی که وی را با کمک یکی از ییماران قدیمی و بستری در بخش بهبودی (بیمارانی که آماده ی ترخیص و حضور در اجتماع هستند) توسط مامورین آتش نشانی درون رختشور خانه و پشت کمدها در حالت نشسته و با دستانی از بازو و کتف در رفته یافتند نیاز به ورود قوه ی قضایی و پیگری ماجرا در دستور کار قرار گرفت خوشبختانه دوربین مداربسته انتهای رختشور خانه با بهترین زاویه ی ممکن گویای حقیقت بود 

درون فیلم که تمام دو شبانه روز اخر را نشان میداد ، به وضوح قابل مشاهده است که شب مورد نظر بدلیل تاریکی چیز زیادی مفهوم نیست اما صبح گاه هنوز کسی وارد رختشویخانه نشده و فرد مورد نظر وارد کادر تصویر میشود به مدت یکساعت بطوری مشکوک پشت درب تکیه و گوشهایش را چسبانده به درز نیمه باز میگذارد. سپس با چهره ای بی نهایت ترسیده و نگران به دوربین نگاه میکند به زمین خیره و بفکر فرو میرود ، گویی صدایی از بیرون سبب ترس وی میشود. زیرا با دستپاچگی و سراسیمگی سرش را به هر سو میچرخاند ، گویی با خودش حرف میزند و اشکهایش را با دامنه ی روسری سرخی که بسر دارد پاک میکند ، یک تی و جاروی بلند که از ابتدا در دست داشت را پشت درب با حالتی که مانع از باز شدن درب شود زیر دستگیره میگذارد. قدمهایش را پابرچین میگذارد و بر نوک پا قدم بر میدارد . شش ساعت با همین روال میگذرد او در نویز تصویر غیب میشود گویی ک پارازیت ها سبب جهش تصویر و اختلال در روند فیلمبرداری شده ، برای پنج ثانیه تصویری مبهم و تیکه تیکه های جدااز یکدیگر نمایش داده میشود که بی شک تصاویر همین دوربین هستند اما در زمان قدیم تر که چند کارمند با هم مشغول گپ و گفتگو هستند ، از پتوهای کنار کمد میتوان دریافت بسیار قبل تر است . زیرا مسول اماد و پشتیبانی به این امر که ان پتو های قرمز رنگ برای زمستان سالهای 79 تا82 هستند اشاره دارد. 

اولین مورد مشکوک برای آگاهی استان پیش میاید و مسول ا مااد را بدلیل دروغ در پاسخ مامور قانون ، فریب قانون ، تناقض گویی احضار میدارد . زیرا دوربین های رختشویخانه تنها شش ماه است ک نصب شده اند .چطور تصویری از بیست سال پیش را درون تصویر نشان میدهد؟ 

 

 

 وارد شود و آنگاه ست که در ظاهر کارگران بخش خدمات بیمارستان هیچ تغییری ایجاد نشده اما آنها فقط بیش از حد ارام ، بی حرکت ، سست ، بی روح ، افسرگی درجه ی اخر ، بی انگیزه ، بنظر میرسند و در مقابل دستورات کارفرما و یا مسئول بخش خدمات برای انجام امور و وظایف معمول کاری خود ، سراسر سکوت و اندوه بی حرکت ، خیره به نقطه ای نامعلوم از کاشی های کف پوش بیمارستان مانده اند ، و بیشترین و امیدوار کننده ترین واکنشی که بروز دهند میتواند این باشد که به آرامی سرشان را بلند کنند و نگاهی مملوء از التماس و آکنده به اندوه و اضطراب به فرد مخاطب بدوزند . لحظه ی دیدنش حسی عمیق و رُعب آور از درون جسم ادمی و اعماق وجودی مان زاده میشود که حتی از شدت چنین صحنه ی مخوف و غیر طبیعی ای ناخواسته به یاد کفاره انداختن خواهید افتاد . روح شاهدان و عیادت کنندگان را وحشیانه میدَرید و درحالی که در فاصله ی امن از تخت خواب بیمارستان روح و روان شفاء در رشت ، منغلب و بی حرکت خشکیده ، خیره به وی میشدند چیزی کنج دلشان با تمام توان فریاد میکشید که از اینجا خارج شو و نگاهش نکن ، گویی روح درون کالبدشان به یکباره خشکیده و پلاسیده میشد و نشاط و طراوت و شادابی از شش دونگ وجوشان خالی میگشت . رنگ و رخسارهای پریده ، لبهای لرزان و خشکیده ، دهانشان کمی نیمه باز نگاهشان بی احساس و بی روح دستانشان شول و آویزان قدم های تیک تاک وار و کوتاه کوتاه ، که گویی پایشان را بر زمین میکشیدند و انگیزه ای برای بلند کردن کف پایشان و خمیدن زانوی خود در لحظه ی گام برداشتن را از دست داده اند . . اینها توصیفات کسانی ست که تنها پنج دقیقه قبل ، در قامت یک فرد شاداب خندان و پرحرارت با مزاجی آتشین ، از برابرم میگذشتند تا از پله های قرنطینه پایین بروند و عطش کنجکاوی شان را با دیدن فرد محبوس در قرنطینه سیراب کنند . ، 

 

. پلمپ درب چوبی و زهوار در رفته اش را شکاندند تا با حکم کمیسیون ویژه ی نظام پزشکی و نظر شش کارشناس ارشد با مدرک فوق تتخصص اعصاب و روان از سازمان پزشکی قانونی ، از فضای متروک و مطرودش برای باری دگر استفاده شود . آنهم تنها برای نگاهداری از یک بیمار کاملا خاص که همگان را شوکه و غافلگیر نموده بود.

 

 

 

 

 

تنها یک روز از انتقال وی به سیاهچال گذشته بود که به سرعت وخامت موضوع پدیدار شد اینکه او یک انسان است که دچار بیماری شده و به درمان نیاز دارد سبب میشد تا با وی رفتاری انسانی پیشه کنند ، باور کردنی نبود که طی یکروز شش متخصص ارشد برای نپذیرفتن پرونده ی این بیمار داوطلبانه استعفا داده اند. کنجکاوی ها آغاز شد آنگاه که خبرش از خبرگزاری ملی پخش شد. درون خبر هیچ اشاره ای به فرد بیمار نشد بلکه از زاویه ی دیگری به بررسی ماجرا پرداخت و به این مبحث که پزشکان چقدر به قسم پزشکی خویش متعهد و پایبند هستند پرداخته شد و بگونه ای کنایه آمیز از عدم تمایل ارايه ی خدمات پزشکی از جانب شش پزشک مستعفی نقل شد. کمی بعد از سایت رسمی پزشکی قانونی اطلاعیه ای از سوی ریاست دانشکده ی پزشکی گیلان منتشر شد که از بهترین متخصصان خود از هر کجای این سرزمین درخواست کمک کرده و تشکیل کمیته ی ویژه ی پزشکی را اعلام نمود . 

نکته ی ظریف در اطلاعیه ، تشکیل کمیته ی ویژه پزشکی بود ، زیرا هر اهل فن و متخصصی بخوبی میداند که کمیته ی پزشکی تنها زمانی تشکیل میشود که حوادث طبیعی مانند زله و یا بلایای دیگر رخ دهد و یا اینکه درصورت تایید مجلس شورای اسلامی در مقطع خاص در مناطق جنگی روی میدهد. از همین رو بسیاری از پزشکان ممتاز از سراسر کشور جویای ماجرا شدند ، همگی در حساسیت ماجرا تردید داشتند و هر چقدر موضوع عمیق و جدی باشد باز دارای اهمیت مورد نظر نیست که با مناطق جنگی یا بلایای طبیعی هم ردیف شود . اما سازمان نظام پزشکی گیلان با حکم دادگاه عالی و تاییدیه تمامی نهادهای قانونی چنین مجوزی را دریافت داشته بود. 

طی گذر از این ساعت ها و یکشبانه روز اخیر به سبب گسترش بازنشر خبر و انعکاس خبری در رسانه ها ی اجتماعی و فضای مجازی موجی از شایعات اغاز شد . هیچ کس نمیتوانست دریابد که چه حادثه ی بزرگی رخ داده که مجوز فراخوان کمیته ی پزشکی صادر شده. عده ای در رسانه های ماهواره ای با پخش شایعاتی بی ربط و ساختگی آعاز به گمانه زنی کردند ، رادیو بیگانه ی 2dorche bele و رادیوی اروپای آزاد RTL تنها حالت ممکن را بر مبنای فاجعه ی نشت رادیو اکتیو قرار دادند که سبب فراخوان کمیته پزشکی شده . چیزی نگذشت که تمامی گمانه زنی ها تبدیل به مشتی حرف مفت و خیالات متوهم شد . و میزان رادیو اکتیو در شصت و شش نقطه ی مختلف گیلان و استان های همجوار را اعلام داشتند و کاملا حالت نرمال و استاندارد ان ثابت شد . این مرحله اخبار ها به مذاکرات هسته ای تیم دکتر ظریف در وین اتریش میپرداختند. و تمام حواس ها به نتایج مذاکرات و ویلچر آقای ظریف جلب شده بود. اما من بعنوان رومه نگاری که پیگیر ماجرا شده ام ، پس از تماسهای بیشمار موفق به یافتن یک متخصص شدم که از کیش عازم گیلان بود . با کمی فن بیان و شگرد های رومه نگاری موفق به کسب اطلاعاتی شدم . و از جانب منشی آن متخصص که درون مطب در کیش پاسخگوی تماسم بود شنیدم که ساعت شش عصر دکتر پرواز داشته . برایم همین کافی بود تا برگ برنده را میان صدها رومه نگار رغیب بدست بیاورم. زیرا با پرسجو از دفاتر هوایی کاشف بعمل اوردم که کدام شرکت هواپیمایی ساعت شش عصر پرواز از مبدا کیش به گیلان داشته . و سپس با محاسبات سرانگشتی ، زمان تقریبی فرود در رشت را محاسبه کردم ، و دو ساعت زودتر از موید خودم را از هتل اردیبهشت رشت به فرودگاه رشت رساندم ، انجا نیز با خوش اقبالی دریافتم که پرواز مورد نظر در فرودگاه رامسر فرود خواهد آمد و بی آنکه به کسی بگویم از تمامی خبرنگاران و افراد رومه نگار گیلانی و بومی که به اشتباه در مکان اشتباه چشم انتظار بودند جدا شدم و با ماشین شخصی تا رامسر یکساعت و نیم رانندگی کرده و به موقع به فرودگاه رامسر رسیدم ، بین اندک مسافران ، براحتی ظاهر دکتر متخصص مورد نظر توجه ام را جلب نمود ، پیش رفتم و با تردید پرسیدم تا مطمين شوم . در این لحظه اولین سوءتفاهم مثبت رخ داد و دکتر متخصص اعصاب و روان بنام اقای شفیعی به اشتباه پنداشت که بنده از جانب پزشکی قانونی گیلان به پیشوازش رفته ام و سریع چمدانش را به من سپرد و پرسید ماشین کجاست؟ راننده ی ما پس کجاست؟

گفتم من خودم راننده ام . از این طرف بفرمایید .

کمی بعد درون جاده ، بطرف رشت عازم بودیم و من پرسیدم ؛ آقای دکتر بنظرتون این بلای آسمانی که الان ما باهاش درگیر شدیم از جنگ هم تلفات بیشتری بهمون وارد میکنه یا که نه انشالله جلوی نشت بیشتر رادیواکتیو گرفته میشه؟ جثارتن فقط من برام سوال پیش اومده تخصص شما اعصاب و روان هست چه ربطی به نشت رادیو اکتیو داره؟ من نگرانم این ماجرا بروی توافقنامه ی هستی ای تاثیر بزاره . داشتم همش حرف توی حرف میاوردم تا شاید بشه چیزی از زیر زبونش کشید بیرون که یهو با لحن تند و عصبانی گفت؛ چی میگی اقاا؟ رانندگی خودتو بکن. این چرندیات چیه؟ مگه در ایران رادیو اکتیو یته نشت کرده؟ این مزخرفات چیه بلغور میکنی؟ من واسه معاینه و کمک در شناخت زمینه ی مجهول بیماری ناشناسی اومدم که تنها یک شخص بهش مبتلا شده و اصلا واگیردار نیست تا جای نگرانی باشه.

اقای دکتر ببخشید اگه پرسش میکنم اما برام جای سواله که شما چرا بجای فرودگاه رشت ، با پروازی اومدید که در مقصد اون اسم استان مازندران قید شده بود. آخه رامسر با وجود فاصله ی کمی ک با رشت داره اما جزوء استان مازندران محسوب میشه 

خودم میدونم اقا ، شما رانندگیت رو بکن . نمیخواد درس جغرافیا بدی بهم. من از دست سوالات رومه نگار های فوضول و گستاخ ترجیح دادم رامسر تا رشت را زمینی طی کنم، از طرفی هم هیچ پروازی به گیلان در امروز تیکاف نمیکرد. شما به این چیزا چیکار داری ، رانندگیت رو بکن 

 

 پس تا اینجای ماجرا برایمان به روشنی واضح است که جنجال ها و حواشی پیرامون یک پدیده ی ناشناخته که تمام محافل علمی و پزشکی کشور را در بُهت و حیرت فرو برده یک شخص است که مبتلا به بیماری ناشناخته ای ست . خب خود من بعنوان رومه نگار صفحه ی حوادث در نشریه کثیرالانتشار همشهر**ی با سی سال سابقه ی کاری برایم خنده اور است که این همه حواشی بابت یک بیماری ناشناخته پدید امده، خب به قول اقای سردبیر که میگفت بیماری ناشناخته که ترس و وحشت ندارد ، طرف حتما دچار فروپاشی روحی روانی شده و با علايم جدیدی که بروز میدهد باید بنشینند و مختصات خاص و منحصربفردش را لیست کنند و برایش یک اسم بگذارند که این بیماری با چنین اسمی شناخته میشود. آنگاه انرا با عنوان اولین مورد مشاهده شده ی بیماری جدید ثبت نمایند . خب بهترین فرصت است ک پزشک معالج نامی برای خود دستو پا کند و در تاریخچه ی علوم پزشکی ثبت کند تا مثلا صد سال بعد در هر نقطه ای از جهان بگویند فلان بیماری را دکتر ایراتی بنام اقای فلانی شناسایی نمود. خب واقعا جای تاسف هست که تاکنون شش پزشک معالج استعفا داده اند ، این کار با فرار از جبهه ی جنگ علیه دشمن تفاوتی ندارد  

 . ی اما در باقیه موارد بین بهترین پزشکان حال حاضر جامعه پزشکی اختلاف نظر هایی که در نفص کلام  

 

برای باردیگر پس از سی سال گشوده شد تا همچون سیاه چال پذیرای بیماری خاص باشد که دنیای علم و دانش را به لرزه انداخت. تمامی افراد ملاقات کننده از شدت شوک و فشار روحی روانی ناشی از تجربه ای ک پشت سر گذاشته بودند بشدت دچار اوفت سلامتی روحی شدند و طی سه روز نخست هفت تن از افرادی که به هر دلیلی با بیمار برای لحظاتی با حفظ فاصله ی ایمنی و حفاظ ، همکلام شده بودند به همین مرکز انتقال یافتند تا دوران درمانی خود را آغاز کنند. و اکثر غریب به اتفاق دچار حالت شوک نهان در روان با نام علمی

 Hidden down quality ghost next shocked /

 تن و با وجود اعلام آمادگی از جانب شش پزشک معتبر دنیا از بریتانیا ، آمریکا ، بلژیک ، ژاپن آلمان و آفریقای جنوبی برای اعزام بهترین تیم پزشکی خودشان به ایران و بررسی جوانب پزشکی دخیل در ماجرا با ا

با ، 

 

    هشدار. افرادی که از تاریکی هراس دارند نخوانند . 

هشدار. محض کنجکاوی و هیجان نخوانید 

توجه * این گزارش حقیقی و مستند تنها برای افراد محقق و متخصصی ست که به رومه ی همشهری ، نامه نگاری کرده و خواستار توضیح بیشتر پیرامون خبر رعب آور و عجیبی بوده اند که در مورخه 6شهریور 1396 صفحه ی شش ستون چپ پایین صفحه اعلام و گزارش گردیده بود. 

شایان ذکر است که بنابر حکم صادره در تاریخ 1397/01/23 از شعبه ی نوزدهم دادگاه بررسی جرایم مطبوعات ، پس از تحقیق و تجسس ، رای بر تبرئه خبرنگار رسمی قسمت حوادث رومه کثیرالانتشار همشهری داده شد . قاضی *****واتی بنابر تشخیص دیوان عالی در پیرو طرح شکایت از سوی دادستانی وقت تهران بزرگ برعلیه رومه ی همشهری با عنوان. اشاعه و گسترش خرافات و ایجاد رعب و وحشت عمومی به موضوع ورود کرد و برای بررسی حقیقت این گزارش خاص تیم شصت نفره ای را برای واکاوی تعین نمود ، لذا پیامد بازداشت خبرنگار مورد نظر و تعین وثیقه ی مشخص برای آزادی موقت ایشان تا روز دادرسی ، این جوان صادق و غیور عرصه ی رومه نگاری از تهیه ی وثیقه عاجز مانده و این جبر تحمیلی بر وی سبب واکنش مقامات و اشخاص حقیقی که در جریان صحت گزارش بودند گردید و طی جمع آوری امضاء به توماری با شش هزار امضاء از شهروندان و صاحب منصبان پس از سه روز بجای آزادی مشروط و یا حکم کفالت و یا وثیقه ، در کمال خوش خدمتی پرونده به نتیجه ی نهایی رسید و ایشان تبرئه و آزاد گشتند.  

در توضیح چنین حکم فوری و سریعی ، جناب قاضی اقای مصط****ءواتی ، فرمودند ؛ 

شواهد به حدی قابل روئت و مستند بودند که در طی یکروز نخست 51 نفر از افراد تجسس و تحقیق ، با ارائه ی مدارک و اسناد کافی رای به بیگناهی رومه نگار دادند. وی در تایید صحت خبر ، افزود ؛ 

يک خبرنگار یا رومه نگار صفحه ی حوادث در نشریه کثیر الانتشار جوانب هر خبری را باید بسنجد ، و این جمله را فراموش نکند که ؛  

جزء راست نباید گفت، هر راست نشاید گفت. . 

گاه عوارض و عواقب یک حادثه ، تنها متوجه ی اشخاص درگیر با ان میشود ، و گزارش و نشر ان حادثه نباید موجبات صدمات بیشتر و در مقیاس چند میلیونی شود. تمام.

 

بسیار خردمندانه و صحیح ، بنده نیز از سر عقل سلیم و حکمت ، سر تعظیم برابر این فرمایش فرود آورده و یادآور میشوم که صندلی سردبیر یک نشریه ، مکان گرم و تضمین شده ای برای زیاده گویی نیست و هرچه بزرگان گویند ، ما را ناچار گوشها میکنند شنوا ، اما!. نظر صاحب نظری ما را بس.  

   سید ضیاء خلعتبری 

سردبیر نشریه    

امضاء.       

           

پانویس برگه __ نگرانم ، صورت مسئله پاک کردن ، چه دردی دوا خواهد کرد.» 

 

 

 

/ایشان سینزده نسخه ی بعد ، با ذکر یادداشت کوچکی در نسخه ی سه شنبه اواسط اردیبهشت استعفا دادند. و اما یادداشت ایشان که بی اسم و رسم چاپ شده بود این جمله ی کوتاه بود و صد و سینزده نقطه ی ممتد در ادامه و. که شاید منظور به حرفهای ناگفته اش بود ، ضمنا ایشان جمعا هزار و صد و سینزده روز در جایگاه سردبیر بودند . جمله اینچنین بود ؛ 

       گفتند از داسونی هیچ نگو ، نگفتم. میگویند برو. .میروم .

 

 

اما داسونی چیست کیست . چرا سردبیر یک نشریه معتبر و کثیرالانتشار آینده ی شغلی اش را فدای چاپ یک کلمه کرد . داسونی؟

 

خب واژه ی داسونی آخرین کلمه ی بی مقدمه و نامفهوم گزارش خبری بود که در ابتدا ذکر شد. و عده ای که به موضوع اشراف کامل دارند. ، مرگ سینزده نفر را بگونه ای به خبر و منبع اصلیش مرتبط میدارند. اگر در جریان نیستید و از افراد جویای ماجرا و ارسال کننده ی نامه و تومار پیرامون روشن شدن داسونی نبوده اید ، خواهشن نخوانید ادامه اش را. 

 

آغاز 

 

تیتر خبر چاپ شده چه بود؟

 

بنابر گزارش های رسیده به مقامات و سخنان غیرمنتظره ی یک نماینده ی مجلس شورای اسلامی در صحن علنی بهارستان ، حرفهای نامفهومی از وقوع یک تراژدی غیر قابل باور در شهرستان سنگر در گیلان ، در محله ی شاقاجی مطرح گردید . که سریعا با فشارهای پشت پرده مجبور به تکذیب سخنانش شد. و به محل نام برده آمده ایم ، روستایی ست که در سراشیبی مدرنیته قرار دارد . درون قهوه خانه نبش میدان کوچکی که چند مغازه ی قدیمی ست مینشینم ، از جایی سر مطلب را باز میکنم و میگویند که از ریز جزییات خبر دارند . من اما هیچ حتی کلیات ماجرا را نمیدانم ، اما شنونده میشوم ، همکارم دستگاه ضبط صدای خبرنگاری را که در میاورد تا صدای پیرمرد را ضبط کند ، همگی متحیر و میخکوب خیره به دستگاه رکورد میمانند ، سپس پیرمرد با هیجان میگوید ،؛ آره همینه . دقیقا همین بود

ادامه در لینک  

http://shahroozseighalani.blogfa.com.blogfacom

.


آموزش نویسندگی خلاق با استاد شهروز براری صیقلانی هنرکده سروش 

                                               

 

 

 

  

سلام دوستان مینا اوخرایی براهنی هستم هجده ساله از خرم آباد لرستان. من توی یه وبلاگ آموزشی مطلب مفیدی یافتم و با اشاره به منبع مطلب براتون بازنشر میکنم بلکه مفید واقع بشه. 

خداحافظ دوستان همزبان من .

   مراقب بغل دستیاتون باشید.

}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{

 [][][][][][][][][][][][][][]

 

                   بازنشر

موضوع ؛ آموزش نویسندگی خلاق 

عنوان ؛ جلسه پرسش و پاسخ 1394/07/03 "16:45'  

_____________________ _________________ __

 • girls-shiraz نام کاربری 1394/07/03 •پرسش :      

      _با سلام . من بارها نتایج روزهای بیشمار زحماتم رو در قالب یک رمان دستنویس نزد اساتید نویسندگی بردم ، اما اونها حتی رمانم رو کامل نخوندند و بطور تصادفی یه ورقی رو باز کردند ، عینک زدند ، از بالای عینک یه نگاه عاقل اندر صفی به من انداختند ، یه نگاه هم به جملاتی تصادفی از وسط داستان و همون لحظه نوچ نوچ تاسف خوردند و گفتند ؛ (خانم شما که اینقدر علاقه داری و از زمان و انرژی خودت براش مایه میزاری پس چرا نمیری کلاس یا کارگاه داستان نویسی ، تا اصولش رو یاد بگیری؟ این رمان نیست. ، این افتضاحه ، اماتوره ، دلنوشته ست . این از یک اثر ادبی به دوره. )

سوالم اینه که ایا استاد ، شما و هم قطاران تان در چند جمله ی تصادفی از دل قصه ی من ، آیا عکس سی تی اسکن مغز میبینید که مثل دکترها چنین عکس العملی نشان میدهید؟ البته آقای شهروز براری صیقلانی بطور نوعی گفتم شما!، وگرنه به هیچ وجه چنین رفتاری را از شما شاهد نبوده ام. "16:54' 

______________________________________

}{}}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{

   شهروز براری صیقلانی» 1394/07/03 *پاسخگوی کارگاه اموزش نویسندگی خلاق سطح مبتدی /،

 

__با درود و احترام. خدمتتان عارضم که بنده درک میکنم حس شما را . زیرا نتیجه ی روزها و یا ماهها انرژیو تلاشتان که بی شک از نظر خودتان و یا حتی فی الواقع زیبا بوده و دارای ابعاد و زوایای پنهان و کشف نشده ای از تعبیر زیبایی در هنرهای نوشتاری را در پستوی خود نهان داشته ، در لحظه ای کوتاه به امتداد چند جمله ی تصادفی از صفحه ای نامعلوم ، محکوم به شکست و بنحوی بی ارزش شمرده میشود. براستی که اگر هر شخصی در چنین جایگاهی قرار گیرد از بی ارزش شمرده شدن هنرش رنجور و دلشکسته خواهد شد. واما. 

من سالها در جایگاه شما بوده و احساستان را بخوبی درک میکنم ولی تا وقتی که به ان جایگاه از بینش و دانش اصولی نویسندگی نرسیده اید نمتوانید درک درستی از رفتار استاد بقول شما عینکی داشته باشید. من اعتراف میکنم که خودم نیز شخصا هرگز رمان های هنرجویان تازه وارد را بیش از دو یا سه خط نخوانده ام. بگذارید رک بگویم ، در همان دو یا سه خطی که از وسط رمان تصادفی انتخاب میکنم و میخوانم چنان با خلاء دانش و هنر و فن نویسندگی مواجه میشوم که تقریبا به شعورم بر میخورد. و واقعا قادر به ادامه ی خواندن رمان یا داستانی که مهم ترین اصل و اصول نویسندگی در ان رعایت نشده نیستم. منطق هم این را میگوید که ان اثر ممکن است هزاران نکته مثبت و بی نظیر را در خود جای داده باشد اما، مادامی که نویسنده اش از مهمترین اصول نویسندگی بیخبر و بی بهره باشد ان اثر هنوز اماده ی ارایه نخواهد بود. "16:56' 

______________________________________ __

   •Negin-shiraghaei نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_ استاد سلام . استاد ممکنه بگید مهمترین اصلی که میفرمایید که نویسندگان اماتور از ان بی اطلاع هستند چیه؟ البته من بلطف دو دوره کارگاه داستان نویسی که در خدمت خانم ناهید طباطبایی و جنابعالی بودم از صحت فرمایش شما به خوبی آگاهم ، اینو برای دوستان تازه وارد پرسیدم تا بلکه منظورتون رو طور دیگه ای اگاه بشند . نگین شیرآقایی از کرج_ "16:58' 

________________________________________

*پاسخ 

ممنون از دقت نظرتون. بطور مثال الان یک متن فی البداعه مینویسم و اون متن رو نمونه ای از یک متن خام و آماتور فرض میکنیم ، سپس بنده یک یا دو جمله ی تصادفی از اون رو براتون انتخاب میکنم ، سپس به دوستان نشون میدم که روش کار معیار سنجی یک اثر ادبی اماتور چطوره و چرا اونقدر سریع مچ دوستان در اماتور بودن نوشته شون باز میشه. "16:59' 

__________________________________________ 

•sudabe-taghavian نام کاربر 1394/07/03

_ پس لطفا یه متن معمولی و کمی طولانی تر از ده جمله باشه. یعنی هرچی بیشتر بهتر . خب اگر ممکنه راجع به یک پسری زیبا و پررو و کمی گستاخ بنویسید که خواننده نتونه تشخیص بده قضیه چیه و وقتی به پایان متن رسید بفهمه که کل ماجرا چی بوده چون رمان من اینجوری هستش . اصلا اگر ممکنه بزارید من یه متن از رمانم رو که قبل از حضور در کلاس اموزش فن نویسندگی نوشتم رو پست کنم، تا واقعا ثابت کنم ک هیچ ایرادی نداره. مرسی "17:00' 

________________ _________________________

• Admin_nomber-One نام کاربر1394/07/03

    •پرسش_

        واااااااااای. همیشه شماها توی عالم هپروتید. خانم تقویان مگه اومدی ساندویچی که سفارش میدی واسه من کاهو نداشته باشه ، کرفس هم کم باشه، فلفل اگه سیاهه نمیخای ولی فلفل قرمز رو اگه کم باشه ایراد نداره، بندری اگه فلفل دلمه ای سبز داخلش باشه نمیخوری ، اگر گارسون کچل باشه بهتره ، چون ک موی سرش توی ساندویچ در نمیاد. خجالت نکش، کفشاتو بکن ، بیا داخل !. نوشابه چی میل داری عزیییییییزم؟ یع وقت تعارف نکنیاااا!

"17:01' 

_________ __________ ____________ ________

•sare-babayiZade. نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_ 

       ععععع. خانم تقویان بحث پرسش پاسخ بود مثلناااا. استاد گفت متن فلبداعه ، شما اصل مطلب و نکته ی اموزشی رو ول کردی. داری سفارش متن میدی به استاااد؟

. واقعا نوبره والااااا. "17:02' 

_______ ____________ _____________________

*پاسخ

__هنرجویان محترم و دوستان گرامی و کاربران متفرقه ، بنده ترجیح میدم تا سرکار خانم تقویان یک پاراگراف از بهترین و ناب ترین و قوی ترین قسمت رمان دستنویس خودشون رو برای ما به به عنوان نمونه ای فرض مثال ارائه بدهند تا بروی همان پاراگراف بنده دلیل تشخیص سریع یک اهل فن در اماتور بودن یک نوشته را خدمتتان عرض کنم. پیشاپیش به شما تضمین میکنم در اولین جمله ی متن ارسالی از یک نویسنده ای که هرگز در پی یادگیری اصول نویسندگی نبوده ،بشه مهم ترین اصل نویسندگی رو پیدا کرد که رعایت نشده. و مهم ترین اصل نویسندگی خلاق _{ نگو_نشان بده}. "17:05' 

____________ ________________________ _____

 •sudabeh-taghavian نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_ سودابه تقویان ، این پاراگراف رو براتون انتخاب کردم دوستان ، تا بعنوان مثال استاد توضیح بده برامون . / 

           _پاراگراف : »         

. _ هوا امروز بد بود . پسرک قد بلند ،چهارشونه ، سفید روشنه ، موههای بلندتر از بلند ، چشم های عسلی و نگاه گیراهش رو از چشم در چشمی با دیگران میرباید ، و خط شکستگی کوچکی بطور زیبایی کنج خط تقارن لبهایش را قرینه کرده، واضح است که وسواس خاصی در پنهان نمودن خال بزرگ و قلبی شکل روی گونه اش دارد و دايم زولف موی خرمایی رنگش را بروی چهره اش و و چشم چپش می اندازد تا خال زیبایش را از چشمان دیگران پنهان کند ، البته در تشبیه شکل هندسی خال زیر چشم چپش کمی اغراق است اگر به شکل قلب پنداشته شود ، زیرا قلب وارونه ، بیشتر به عدد پنج میماند تا اینکه بخواهد به قلب بماند. 

او انتهای اتاقکی سرو ته بسته و تاریک نشسته ، دو سوی اتاق پر از تخت خوابهای دو طبقه و فی است . پسرک مملوء از حس زندگی و سرخوشی ست ،باریکه ی نوری از پنجره ی کوچک اتاقک به چهره ی او میتابد ، او سرشار از حس طراوت و عاشقی ست . البته به شکل شکیل و با دیسیپلین . او 

از روبرو شدن با نگاه دیگران تفره میرفت

، اما به نوعی خاص و بی مانند نماد فوران اعتماد به نفس بود   

او بی اعتنا به شرایطش و موقعیت مکانیش و افراد غریبه ای که درون اتاق حضور داشتند میزند زیر آواز و بعد از کمی چهچهه ترانه ی قدیمیه رشتی را میخ.اند ،

الحق که صداق خوشی هم دارد   

او ترانه ای از فرامرز دعایی در پنجاه سال پیش را میخواند 

متن ترانه گیلکی ؛ 

  اَمی کوچه دوختران می سایه رِه غش کُنیدید . خوشانه می واسی به آبو آتیش زنیدید 

پس بزار ایپچی تره بگم که من

می پر و ماره جیگر گوشه ی ما 

ناز بیداشته ام ، ایدانه پسرم 

اگر نازو ناز بازی ببه !?.

، بیشتر از تو ناز دارم 

 

صدای لولای زنگ زده ی درب فی بازداشتگاه باز میشود و او را فرا میخوانند و میگویند ؛ هی. دختر بیا این چادر رو سر کن . برو توی بازداشتگاه ن . کی بهت گفت بیای استادیوم ها؟. "17:09' 

________________ _ ______ _________________

پاسخ* 

         1_این مطلب که خودش داستان کوتاهه ، پس پارگراف از رمان ، منظورتان این بود؟ 

2_ الوعده وفا. دوستان در جمله اول و در حرف [ب] درون بسم الله با مشکل مواجه ایم ؛ یعنی در همان جمله اول . 

یعنی چه که مینویسید؛ [ امروز هوا بد بود. ]

       اولا که من به جرات میتونم قول بدهم که به تعداد کلمات این متن، میتونم عیب و نقص فنی تکنیکی ، دستوری ، پیرنگ ، درون مایه ، و درونش پیدا کنم . اگر هم بخوام سختگیرانه تر نگاه کنم که شاید به تعداد نقطه هاش میشه ایراد پیدا کرد ازش . 

_اما در لپ کلام با خوندن هر کدام از جملاتش ، به یک ایراد و مشترک در اصول نویسندگی بر میخورم .

در جمله اول »» اصل اول نویسندگی »»-» نگو . نشان بده. 

یعنی نباید بگی که هوا بد بود.

باید نشون بدی که هوا بده. "17:10'  

_________________________ ______________ _

•M-HAMILTON نام کاربری 1394/07/03

CHE JORI OSTAD? • پرسش : 

"17:12' 

_______ ______ ______ _______________ _____

•Admin-121 نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_ 

وااای که شما هیچی رو رعایت نمیکنید .

دوستان رفع اشکال فن نویسندگی خلاق # بعد با حروف انگلیسی بشکل فینگلیش تایپ میکنیدددددد؟ "17:18' 

________________ _______________________ _

• shdi70-ghadiri نام کاربری 1394/07/03

      •پرسش:       

خب ببخشیییید . چطوری پس استاد؟ "17:21'

____________ ___________ _________ _______

     پاسخ* 

       _ نباید بگید بلکه باید نشان بدهید که هوا بد است. 

مثلا :» (ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود، عاقبت بارید) و تصویر شهر در نگاه آشناترین غریبه ی شهر، خیس و مجهول نشست. "17:24'

_________________ ____________ _________

•fatemeh-68I. نام کاربری 1394/07/03

      •پرسش_ یعنی نباید مطلبی رو مستقیما ارائه بدیم بلکه باید اون موضوع رو به طریق مختلف توصیف کنیم تا مخاطب و خواننده خودش به این نتیجه برسه که هوا بد بوده ؟ پس من تمام عمرم از مهم ترین اصل کلی نویسندگی بی خبر بودم که چون همه چیز رو مستقیما میگفتم هرگز به ذهنم نرسیده بودش "17:29' 

__________________ ________ ___________ _

•donya-deldari نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_   

چه جالب . پس منم تمام نوشته هام تا الان غلطن . باید دوباره بنویسمشون و نگم بلکه نشون بدم. خب این تازه اصل اول نویسندگی خلاق بود و سبب شد همه نوشته هام غیر حرفه ای محسوب بشن. ،وای بحالم اگه بقیه اصول رو هم در نظر بگیریم. خخخخ. "17:35'

__________________________________________ 

•sudabe-taghavian نام کاربری 1394/07/03

     • پرسش _ راست میگید استاد الان خودم ک متنم رو خوندم داخلش صد تا ایراد اساسی و مبتدیانه پیدا کردم . "17:39' 

_______________________________________ __

  جلسه یکساعته ی اول 1394/07/03 _ "17:40' 

 یکساعت اول _ اصول کلی نویسندگی خلاق »» { نگو ، نشان بده}  

پاسخگو سوالات : جناب آقای شهروز براری صیقلانی . 

(با سپاس فراوان از جناب آقای شاهین کلانتری ، بواسطه ی ارائه ی محتوای آموزشی جامع فن نویسندگی ) شین براری

_____________________________________

}{}}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{

.                                              دعوای شهروز براری صیقلانی با یغما گلرویی          


  پاسخ  تست  دقت   

  

   

 

     (تابستان 1398_ یک شنبه 14 ژوئیه "16:06' جلسه مدرسان گیل + پویندگان ، شرکت برای عموم آزاد و رایگان . کارگاه داستان نویسی شهروز براری صیقلانی مدرس؛ شین ب صاد ، هماهنگ کننده: مهرانه یوسفیان _، مجوز برگزاری: ***4370/02الف وزارت ارشاد و معارف اسلامی،  شیراز. معالی آباد. منطقه دوم ، ناحیه یک ، زیر نظر نهاد کانون های پرورشی و فکری و هنرکده هنرهای نوشتاری، رده سنی کلاس: 16سال به بالا ، تعداد هنرجویان حاضر در جلسه: آزاد /نامحدود . 

  ؛ًًًًٍٍٍٍ;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛•;؛؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;;؛ًًًٍٍٍ;؛            

     #راوی: هانا کاویانفر 

ضبط فایل صوتی ، استخراج کلام ، ثبت نوشتاری : کارگروه فضای مجازی جهاد دانشگاهی . 

         ؛ًًًًٍٍٍٍ;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛•;؛؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;"ٍٍٍُ;؛           

      صفحه نخست. ®®® ارتباط باما ©©© آرشیو وروداعضاء®®®®®®® نام کاربری ********** رمز ورود[][][][][][][]

                 <((_/\/۷\\/۷\\/۸\/\/۷\V/\v/\۷/۷\_}~         

  صحبتهای خارج از مبحث تخصصی و خوش آمدگویی و تبریک ولادت امام رضا (ع) توسط سرکار خانم دکتر مهرانه یوسفیان 

{ متفرقه}              


 ومدرس جلسه شهروز براری صیقلانی :  

      (درود و احترام و.)

''''''' من جلسه پیش به تمامی شما پیرنگ مقدمه چینی رو شرح دادم ، شما هم سر تایید تکان دادید که انگار توی دلتون میگفتید؛ اینا چیه ک آقای براری درس میده؟ اینا که زیادی آسونه سخت ترش نبودددد؟   

  ولی واقعا منو شوکه کردید ، بنده در پایان جلسه کاغذهای داستان کوتاهی رو با شرح اینکه تمرین منزل شماست به تک تک شما خوبان تقدیم کردم. بنام روح بی تن. 

از شما خواسته شده بود ک انتهای کاملا بی ربط داستان رو عوض کنید و دو خط آخر رو حتما حذف کنید ، بنده هزاران نکته ی ظریف و پنهانی در متن مسخره و فی البداعه ام گذاشته بودم ، که هر کدام کلیت دیگری رو نقض میکرد ، اما شما ظاهرا هیچ فرقی با محصل دوران ابتدایی ندارید ، و هر چرت و پرتی رو که بنده بنویسم با جان دل میپذیرید ، از میان هشتاد تا جواب و پاسخی که از شما دریافت شد ، تنها یازده نفر تونسته بودند پیرنگ و مقدمه چینی رو برام کشف کنند و بهش اشاره کنند ، 

شما چطور نتوانستید مقدمه چینی رو پیدا کنید؟

خب براحتی معلوم بوده که مقدمه چینی برای خلق کنش در داستان به این جمله ی خاص ختم میشه؛

   ( از بی قبری و کفن و دفن نشدن جسمم که مبتلا به حادثه ی شیرین مرگ شده شاکی ام. )

یعنی چی؟ 

یعنی من ازتون خواستم براش فرجام بنویسید و پایانش رو شما بنویسید. من حتی پیش آگاهی هم دادم درون متن .

1_آیا داستان به مرحله ی کنش رسیده بود؟ نخیر

2_آیا عنصر روایی که دقیقا پس از مقدمه چینی در اثر می آید نوشته شده بود؟ نخیر.

3_ آیا کنش صعودی در اثر موجود بود ؟ نخیر

4_ آیا نقطه ی اوج در اثر موجود بود ؟ نخیر 

5_آیا سه شرط لازمه ی نقطه ی اوج ذکر شده بود؟ نخیر

سه شرط چی بود؟ الف/ شخصیت دچار تعییراتی شود. ب/ چیزهایی کشف کند. جیم/ مضمون داستان آشکار شود. 

5_ کنش نزولی اومده بود؟

نخیر

معمولا پس از نقطه ی اوج در تراژدی و داستان کوتاه کنش نزولی می اومد. 

آیا من اینها رو برای شما نگفته بودم؟ 

خب پس مقدمه چینی چی بوده در اثر :

روح بی جسمو بی تن و بی کالبد اثیری ، گیجو منگ و سرگردان و شاکی و رنجیده حال از اینه که جسمش بی روح دچار مرگ شده ولی هنوز کسی در خانه ی متروکه ی ته بن بست اون جسم و پیکر بی جان رو پیدا نکرده ، در عین این حالکه ظاهرا در همسایگی هم کسی فوت کرده و صدای گریه و زاری و روضه خوانی میاد و عطر حلوای خیراتی و صدای تلاوت آیات قرآنی. 

خب پس اثر فقط یک پیرنگ مشخص و ثابت داشت که تا مقدمه چینی پیش رفته و قبل از کنش صعودی متوقف شده بود، پس شماها چرا جدولی ک براتون طراحی کردم و ازتون خواستم حتما در دفترچه تون بنویسید رو مد نظر قرار ندادید؟ مگه نگفتم هر تراژدی یا داستان کوتاه باید از این ساختار بندی ساده پیروی کنه !؟ شما برای پختن یه غذای مخصوص و پیچیده یا حتی ساده ، مواد اولیه رو از پخته پز نکرده میریزید توی ظرف و تزيینات میکنید میزارید جلوی مهمان؟ خب آیا نباید یک پروسه ی مشخص برای به عمل اومدن مواد اولیه ی اون غذا طی بشه؟ تا بعد هر کدوم رو به ترتیب یک نظم و قانونی با دیگری ترکیب کنی و از ادغام ترکیب های مختلف در کنار هم بتونی به مفهوم اون طعم و عطر و مزه ی مخصوص مورد نظر دست پیدا کنی؟ 

راوی ( سلام دوستان ، خخخخ. اقای براری هجب مثالی زدااا خخخ. ؛ حیف ک عصبانی هستند ، وگرنه بخاطر چنین مثال عجیب و مقایسه نویسندگی با آشپزی ، دوستان حسابی پرسش و پاسخ راه می انداختن تا بلکه مثالش رو پس بگیره و دیگه ما خانم های خلاق رو با پیشبند در حال آشپزی تصور نکنه.)

.

خب پس چرا مراحل رو فراموش کردند ، یا بلکه کردید؟ حتی اون دوستانی که مراحل رو فراموش کرده اید یا بلکه کرده بودند به شکل نا امید کننده ای با بی تفاوتی از کنار صدها غلط املایی ، غلط دستوری ، واژگان قرمز ممیزی ، نثر معیوب ، ناهمگونی وزن جملات ، اشتباهات عمدی اثبات پذیری، وو.گذشتند یا گذشتید. و تنها به یک اشاره مختصر به آب میچکد از آسمان ، بسنده کردید یا کردند . 

 حتی برایتان سوال پیش نیامد که اگر متوفی هنوز میتش و جنازه اش اگر بروی زمین است و هیچ کس او را نیافته پس صدای روضه و گریه و زجه و عطر حلوا از کجا و برای چه می آید؟ 

خب حتی از یازده نفرتان که صحیح داستان را بستید تنها هفت نفر به وجود رد پای یک عامل ناگفته و پنهان پی بردید . تا در ادامه به همزمانی فوت یک فرد دیگر در همسایگی ان مخروبه اشاره کردید. بسیار عالی و احسنت به خواهر محترم سرکارخانم مهسا چماچایی . تشریف دارند؟ 

سکوت »»»»»»

شمایید؟ 

بله 

واقعا امیدوارم کردید وقتی که اومدید و از انعکاس رد پای نامحسوسم چنین استعاره و یا جمله ی متل واری که رایج بین عامه ی مردم بومی هست استفاده کردید. و در پایان بندی خودتون ، نشون دادید که ، یک فردی پس از کشف جسد میت شخصیت اصلی داستان ، به این مهم اشاره میکنه که ؛ چه عجیب ، انگار عزرايیل ته کوچه ی بن بست گیر کرده بوده که طی یک شب دو فرد در همسایگی هم فوت شده اند . 

من انتظارم بیش از اینها بود ، مثلا ربطی بین همزمانی و وقوع چنین حادثه ی مشکوکی در یک شب و در یک کوچه میدادید . یا عاشق و معشوق بودند ، یا هرچی. 

در ضمن برخی مثل خانم اسدی کوچکتر ، و خانم بوستانی اگر هیچی رو رعایت نکردند لااقل به حذف فعل های پایانی که مشکل ممیزی داشتند اشاره کردند که حتما باید حذف بشند ، اما در مقابل دو تا از شما بزرگواران که واقعا اسم شریفشون رو بخاطر نسپردم کاملا در خلاف جهت حرکت و اقدام کرده بودید ، 

و به واژگان ممیزی و خلاف عرف و بی عفتی که در راستای عدم رعایت خطوط قرمز اورده بودم تا عکس العمل شما را ببینم ، واکنش مع بروز داده ، و کل داستان رو به یک صحنه ی ضد اخلاقی تبدیل کرده بودید ، واقعا چگونه شما ابتدای امر به چهار خط مانده به پایان و بکارگیری فعل های نفی اروتیک یا حالا هر کوفتی که دارای بار مفهومی منفی بوده پی بردید ، ولی بجای اینکه سریعا حذفشون کنید ، اومدید و روی تکرار تاکیدی اونها پافشاری کردید و گسترشش دادید من وقتی برگه های اون دو بزرگوار را مشاهده کردم ، به هیچ وجه تشخیص ندادم این برگه هایتان همان داستان خام بنده ست بلکه خیال کردم ، لیست کاملی از واژگان ممنوعه توسط ارشاد اعلام شده بتازگی و آقای دستجردی یا استاد فیاض پور ماچیانی ، لطف کرده برام فتو گرفته گذاشته لای برگهای شما تا بنده از آخرین خطوط قرمز ارشاد و ممیزی اگاه بشم. از بس که رکیک بودند . 

من دیگه حرفی نزنم بهتره .

در ضمن خدا رو گواه میگیرم ک دوستان و خوبانی هم که بین شما حضور ندارند و یک دهم شما آموزش فن نویسندگی رو طی کردند ، در تشخیص و اشاره و حذف فعل های ممیزی در انتهای متن بهتر از اکثر شما اقدام کردند ، خانم سمیعی پیشاپیش موفق شد کلید مقدمه چینی و پیش آگاهی رو کاشف بعمل بیاره ، در حالی که تنها دو جلسه تشریف آورده ، ولی چون یک مخاطب آگاه و ظریف خوان و نکته سنج بودند براحتی گفتند که ، داستان تازه به •1 مقدمه چینی و•2 پیش آگاهی رسیده و پایان دادن بهش غیر ممکنه ، مگر اینکه از تمامی مراحل بعدی گذر کنه ، و

•3 عنصر روایی 

•4 کنش صعودی 

•5 نقطه اوج 

  سه بخش مربوط به نقطه ی اوج 

یعنی تغییرات در تصورات شخصیت اصلی

کشف چیزهای مهم

آشکار شدن مضمون داستان 

 

6• سپس کنش نزولی 

  یعنی عاقبت داستان

رو یک به یک انجام بدهیم تا بتوانیم •7 پایان بندی برسیم.

 

در ضمن ، امان از دست اقای ماچیانی ، چون اون دو جمله ی بی ربط و ابلهانه رو در انتهای متن ، ایشون دقیقه ی نود افزودند، با این توضیح که قصد داشتند به بنده و سرکار خانم یوسفیان ثابت کنند ، هنرجویان هیچ تصور اصولی و قانون مندی از داستان نویسی ندارند ، و اومدند بی ربط ترین ، بی ربط ترین ، نا مناسبت ترین ، غیر عادی ترین ، مسخره ترین جملات ممکنه رو افزودند به انتهای متن. 

آخه مقدمه چینی مبحث جدایی روح از جسم اثیری رو بیان میکنه و پیش آگاهی متن میگه که یکی فوت شده ، یکی دیگه هم در همسایگی فوت شده ک جنازه اش درون خانه ی متروکه ست و داستان از زاویه ی دید روح بی جسم و بی کالبده ، ک ناراحت و شاکیه که جسمش بی قبر و کفن و دفن نشده ست ، اون وقت چه ربطی به .کارت حافظه پر است 

مموری یافت نشد 

داره آخه؟ 

بخدا یه لحظاتی که پاسختون رو میخوندم که نوشته بودید روح رفته از گوشی موبایلی که داخل جیب کالبد فوت شده اش بوده ، زنگ زده به اورژانس ، احساس میکردم دارید به شعورم توهین میکنید 

خخخخخخخخ 

میخندید؟ حق دارید بخندید

با توجه به خاصیت داستان نویسی خلاق از سبک کوت.

               صفحه 60.       

      ادامه مطلب کلیک کنید[][][]

           مطلب در ادامه[][][]

 

                      .قبلی59 صفحه » 61 بعدی.      

 

بازنشر کپی متن ، انتخاب کنید، برش، جایگذاری، انتقال، پوشه جدید، حذف مطلب، ذخیره موقت، سایت تارنما، 

 

کارگروه فضای مجازی جهاد دانشگاهی 

آدرس_رشت، میدان فرهنگ _چسبیده به فروشگاه زنجیره ای رفاه ، جنب تاکسیرانی . 

 

هانا کاویانفر راوی ، ضبط صوت ،استخراج کلام ، ثبت نوشتار. سایت رسمی جهاد دانشگاهی استان گیلان 

hht//Gilan_kalanshare131Rasht@Sitte.com 

#JavaScript #gnashing #Kalamazoo #shavings

including# #news calendar# #kalantariClassroim

#sclerotic# //bromans98ia@blogfa.com

 

  ؛ًًًًٍٍٍٍ;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛•;؛؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;;؛ًًًٍٍٍ;        

نوشته شده در ساعت: "19:23' تاریخ 1398یکشنبه 14ژوئيه    

نظر دهید  

برچسب های مرتبط : ، کارگاه نویسندگی ، رشت 1398جهاددانشگاهی ، روح بی تن ، شهروز براری صیقلانی، 

 

            ؛ًًًًٍٍٍٍ;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛•;؛؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;;؛ًًًٍٍٍ;           

             پیوندهای روزانه

bromans98ia@blogfa.com 

amoozesh98iran@blogfa.com

nashrejoshan@blogfa.com

kafe98ketab2020@blogfa.com

Kanonnevisandegan@blogfa.com

shahinKALANTARI@blogfa.com

      ؛ًًًًٍٍٍٍ;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛•;؛؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;؛;;؛ًًًٍٍٍ;           

          مطالب پربیننده در سایت جهاد دانشگاهی 

 

مطالب قدیمی تر

جلسات استاد جناب آقای احمد رضا تمجیدی(76)

جلسات استاد سرکار خانم فاطمه علی نیا پور(26)

جلسات استاد سرکار خانم زهرا خاکپور کالمرزی(121)

جلسات استاد جناب آقای شهروز براری صیقلانی (213)

جلسات سرکار خانم سمیرا رمضانپور تهرانچی (202)

جلسات سرکار خانم مژده پرزور پیربازاری (67)

جلسات سرکار خانم سحر روزبه فشتمی (16)

  جلسات عمومی کانون در ترم پاییز 1397 

   کنفرانس صحاب راحمی        

     نوسانات کاغذ       

     جنگ فرسایشی      

    موضوع: آموزشی ، کانون ، فن نویسندگی 

WWW.GILLIAN_KalanshahreRasht@website.COM

WWW.Kanonnevisandegan@blogfa.COM

WWW.amoozesh98iran@blogfa.COM

WWW.SHAHINKALANTARI@BLOGFA.COM

WWW.bromans98ia@blogfa.com

WWW.nashrejoshan@blogfa.com

 


 تست دقت 


  

 

پایان جلسه ی سینزدهم 

کار در منزل ، تست دقت 

مدرس شهروز براری صیقلانی مجری و مدیر دوره ی آموزش سرکارخانم رعنا شمس واعظی ، مکان 

 

 

از داخل خانهء متروکه ی پدری وارد کوچه شدم ، زندگی جاری ست

 ، دوباره پشت سرم ، خانه ای سیاه پوشیده ، صدای زجه و شیون و عزاداریست. 

  داخل خانه عطر شیرین حلوای خیراتی ست ، چه خوب ، این عالی ست . 

اما من که توان خوردنش را ندارم ، چه بد ، اما برای آن هم ، روش و راه حلی مشکل گشا باقی ست ، 

می توانم تنها عطرش کنم ، پس جای شُکرش باقی ست.

 باز هم ، صدای روزه و گریه ، و تلاوت آیات قرآنی ست 

، بدک هم نیست ، البته از ترس خدا، اما خب تکراری ست، 

ولش کن ، عطر شیرین را بچسب ، بی شک حلوای داغی ست ، ساعتم هربار با ورود به خانه از کار می افتد ، از چرخش و زمان خالی ست  

 نگاهم از متن خالی و نمناکِ کوچه راضی ست  

آسمان خیسو ، ذهن من گیجو ، قدمام ضبدری ، پسو پیشو ، مسیر پُر خمو پیچو ، زیرپا لیزو ، پیش پام ریگو ، زمین بوسیدنم عادی و تکراری ست 

روح عریانم چرا خاکی ست ؟ 

شریک این روزهای من دردِ فراموشی ست

   _ تنم زخمو ،دلم آبی ست !?  

نه _ آنکه آسمان بود که به رنگ آبی درباری ست 

 حرفهایم با افکارم قرو قاطی ست

 این منِ دَرِ غَم شُدِه ، اَفُسردِه و بیروح ، گویی نیمی از من گُم شده 

این تنم از خویشتن خویش جا مانده ، قلبش از تپش ، وجودش از حیات ، دمش از نفس ، بازش از رمق افتاده ، گوشه ی خانه ی مخروبه ، در مرگ افتاده 

این منه در منم ، بی جسمو کالبده خاکی ، عریان و خالی از تپش ، تهی از حیات

    راستی!. ، چه داشتم میگفتم؟

یادم آمد ، اینکه دل کوچک من تنگو و دریایی ست ، فراموشی هم درد بدی ست ، زمین ابری ،دل آسمان سنگو ، هوا طوفانی ست. این روزها کسی غمخوارم نیست ، از هزار هزار عاشق و دلباخته ، یک تن حتی جویای احوالم نیست ،  

دلم از بی قبر و کفن ماندن جسمو تنم ، شاکی ست 

از ابتلا به حادثه ی شیرین مرگ اما چه بسیار راضی ست _اینک چشم انتظار پروازم 

سوی نور خواهم رفت _ مشتاق هجرت ، پر شور و شوق خواهم رفت _راستی ، از آسمان ، آب چکیده _دخترک و پسرکی ، کنج پنهان گذر ، دستانشان در هم تنیده ، خوش و خرم یارانند ، همه خیس زیر چترند ، عاصی از بارانند 

چرا پس من بی چتر و بی جسم ، حس نکردم قطرات باران را؟

چه بد ، اولین چیزی که بعد از جسم داغانم از دست داده ام ، حس خیس شدن زیر باران است 

        کاش پیش از رهایی از زندان جسم ، یکبار تن به باران میسپردم 

زیر یاران باید رفت ، خیسی را زیر یاران باید جست نه!_ اشتباه شد زیر باران باید داد ، دادن را زیر باران باید کرد

نه نه! بازم اشتباه شد

اه ، فراموشی هم عالمی دارد ، بزن بر طبل فراموشی که آن هم دادنی دارد

نه نه! اصلا میدانید چیست ؟ ! من نیمی از حافظه ام را در جسمو تنم جای نهادم ، پس تقصیر از من نیست 

هرچه میگردم دنبال جملات صحیح ، نجوایی درونم میگوید؛

کارت مموری یافت نشد 

حافظه ی داخلی خالی ست .

________________________________________ ________ ________________________آموزش ____نویسندگی_____________ ____________ ______ 

سوال اول ؛ آیا این متن دارای اجزای اولیه ی پیرنگ است؟ 

سوال دوم _ ایا پیش آگاهی را در حد یک جمله از درونش میتوانید بیابید؟

سوال سوم ؛ آیا دارای ایده ، طرح و درون مایه است؟ یا بلکه تنها یک متن آزاد و بی مبنا و بی پیکره میباشد؟

سوال چهارم ؛ موضوع اصلی و چالش شخصیت متکلم داستان بر سر چیست؟ 

(این متن دارای سی و هشت غلط عمدی و ساختاری و تکنیکی ، املایی ، دستوری ، میباشد ، آیا شما میتوانید بیست مورد آنرا بیابید؟) 

 

سوال پنجم ؛ یک قسمت از آن به عمد بطور فوق العاده بی ربطی نوشته شده ، آنرا بیابید و بجایش چند جمله مرتبط بنویسید؟ 

سوال شش؛ گره ی داستانی این متن را بیابید و ده اصل کلی نویسندگی خلاق را که در متن زیر پا گذارده شده را بیابید

 

 

تمرین __ کاردر منزل 

کانون فرهنگی هنری طاها و پویندگان دانش 

به سلیقه ی خودتان برایش پایان بندی بنویسید و دو جمله نهایی را حذف کنید . 

کاردر منزل کارگاه داستان نویسی خلاق شهروز براری صیقلانی کانون پویندگان دانش در شیراز معالی آباد 

​​​​​​​


داستان  کوتاه  شماره   _13    12+1 

آثار صوتی شهروز براری صیقلانی     اثر جدید شین براری صیقلانی  

 

       جنگ عقل و احساس  .

 

 

  

 

 

 

 

 

 

همه چیز تار و مبهمه ، آسمان فرش زیر پام شده ، آینده در فرسنگ ها دور تر قابل مشاهده ست ، ملایم ترین رنگها درونش بشکل آشفته و آشوب زدگی ها پخش شده ، هرچه بیشتر عمق میگیره بشکل هاشور زدگی های ی ، گنگ و نامفهوم میشه ، بی شک در خواب هستم ولی نمیتونم حدس بزنم که این خواب از جنس نرم و نازک به لطافت رویاست یا که از جنس ضخیم کابوس .

به آهستگی یک نقطه ی تیره از عمیق ترین مکان در تصویر روبرو ظاهر میشود و بزرگ و بزرگ تر میشود ، میتوانم حدس بزنم که یک درختچه ی کوتاه قامت باشد ، لحظاتی نمیگذرد که درخچه تبدیل به درخت کاج بلندی میشود ، خب مجدد گمانه زنی میکنم که دو حالت و اتفاق در حال وقوع ست ، اینکه من مشغول سقوط بسمت درخت کاج باشم؟،!. _ یا اینکه آن درخت در حال سقوط سمتم است؟! نمیدانم. جفتش دو تاست. سکوت جر میخورد با صدای کلاغ انبوهی از صداهای گوناگون در گوش هایم پیچیده ، همچون چکیدن قطره های آب درون لیوانی لبریز شده از آب. 

زنگ دوچرخه ای قدیمی ، صدای هجوم کبوترها  

درخت در چند فرسنگی ست و من برابر عظمتش کوچک.

لحظاتی در التهاب میگذرد و با صدای مهیبی درخت زوزه کشان سمتم هجوم میاورد من با ترس و وحشت از خواب به عمق بیداری پل میزنم. 

چند نفس عمیق.

تپش های قلبم را حس میکنم ، صبح به پشت پنجره ی اتاق رسیده ، کلاغی پشت پنجره نشسته و به تکه صابون کوچکی نوک میزند ، و گویی از وجودم آگاه ست چون با حالتی عجیب رو به من قار قار میکند و پر میکشد به دل آسمان. باز هم چکیدن قطره های ناتمام از شیر آب خراب سوهان روح و روانم شده

.

 

 

  روزی جدید ، و تقدیری عجیب.

شهروز، همان پسرک شاد و شلوغ . البته این روزها ساکت است. زمان محو عبور ، اما در او ثابت است. او طبق معمول اولین فردی ست که هر صبح با وی رودر روی و همکلام میشوم ، و هر دو همزمان و مشابه به یکدیگر دست و صورتمان را میشوییم ، گاه بروی تصویرش در قاب آیینه یک مشت آب میپاشم و لکه های آیینه را پاک میکنیم. اعتراف میکنم که شدیدا دوستش دارم ، بهترین و متفاوت ترین فرد کاریزماتیکی ست که در شهر خیس رشت وجود دارد ، اما از ته دل برایش اندوهگینم ، نمیدانم چرا زندگیش هرگز سرو سامان نمیگیرد  

فرد واقع بین ولی پر ریسکی ست درون زندگیش. برای کارهای کوچک ساخته نشده ، یکبار فردی تحصیل کرده و کم غیرت به ما گفته بود که شما صد سال زود به دنیا آمده اید و درک نخواهید شد . . . . از این بابت میگویم کم غیرت که انتظار داشت شهروز تاوان ناتوانی اش در زندگی شویی اش را پرداخت کند و شهروز نیز مدتهاست که توبه کرده تا با زن مطهعلی هم خواب نشود و از همان روز توبه ، هرچه بدم امده ، بر سرم امده . اما میدانم، او یعنی بالاسری مشغول آزمایش من و شهروز است. و من نیز تاکنون پایبند به توبه ام مانده ام. البته شهروز را نمیدانم ! او ادمی سر به هواست ، خوش گذران و حوص باز. حتی اگر من نبودم تاکنون سر شغل قبلیش میماند و با رابطه اش با همسر مدیر فروشگاه ، سبب طلاق آنان میشد و خودش اکنون با زلیخا ازدواج کرده بود و صاحب مال و منال و ثروت شده بود. ولی من همچون خوره بجانش افتادم و او را دچار چنان عذاب وجدانی نمودم که از شغلش استعفا دهد و پایش را از زندگی انان بیرون بکشد. 

اما از ان روز ، بیکاری آمد 

بی پولی آمد

بی همدمی آمد 

بی برنامه گی و الافی آمد

افسردگی نیز بلافاصله خودش را به ما رساند 

تنهایی که همچون کلاف سر در گمی به دوره منو شهروز پیچیده شده .

از همان روز نخست ، شهروز با من درگیر شد و مرا سرزنش و ملامت کرد ، او میگفت که من و ندای درونش سبب تمام بدبختی هایش هستیم. 

راستش کم کم خودمم به همین نتیجه رسیده ام که وجود من برایش سبب درماندگی ست. چون او که در دنیا غیر از خدا و من کسی را ندارد ، و هربار که یک موقعیت مناسب برایش رخ میدهد او بین دو راهی وجدان و بیرحمی گیر میکند و من سبب از بین رفتن فرصتش میشوم . 

حتی همین دیروز درون سوپر مارکت سرکوچه ، او کیف کوچک نه ای را یافت و من خواب بودم که او انرا برداشت و به خانه اورد، او کمی ترسیده بود و نفس نفس میزد، درون کیف تنها هفت اسکناس پنجاه هزار تومانی بود . اما شهروز از لحنم شاکیست ، که چرا اینگونه سیصد و پنجاه هزار تومان را بی ارزش میپندارم در حالیکه در جیب هایمان تنها یک سکه ی صد تومانی ست. البته انهم از کف خیابان پیدا کرده است و برخلاف میل من ، درون صندوق صدقات نیانداخته . اما کیف و پول را به اصرار و تشویق من برد و به صاحبش پس داد. . و یک ریال هم برنداشت. شهروز میگفت به من که چون من به مادیات نیازی ندارم سبب بی اعتنایی ام به مادیات شده

به او گفتم که خب من که مانند تو ، نه به غذای خوراکی نیاز دارم و نه به رخت و لباس . هر وقت گرسنه ام بشود یک وعده موسیقی مینوشم ، یا یک جرعه از عطر گل یاس . گاه عبادت های شبانه چنان سیرابم میکند که دلم میخواهد ضتگری بزنم. .  

شهروز به حرفهایم شک دارد. این را از کلماتش میتوان فهمید، زیرا بارها گفته ؛ اما اگر دنیای دیگری نباشد ، پس چه؟ ان وقت هم این دنیا را از دست داده ام و هم آن دنیا . پس بهتر نیست لااقل نقد را بچسبیم و نسیه پیشکش خودت؟

 

من به شوخی در جوابش با صدای بی صدا و از طریق نجوای درونی در سکوت قول داده ام که به زودی از این شرایط عبور کنیم 

او پرسید؛ اما چطوری اخه؟ 

گفتم از انجایی که خودت با تجربه ی زیستی طی سی سال زندگی زمینی ات پی برده ای که آدمهای خوب زود میمیرند پس تو نیز بزودی خواهی مُرد .

و من از اثیری و اسارت در کالبد زمینی ات آزاد خواهم شد 

او از بس که ساده و خوش قلب است به من میگفت که پس از گسسته شدن هفت هاله ی حریر مانند نقره تاب و رهایی از جسم زمینی ، باید بسوی جرعه ی نور بروی و یا برکه ی نور در آسمان را بیابی ، تا بتوانی به سوی معبودت بازگردی .     

برایم عجیب است که او با عقل زمینی اش چگونه این نسخه و دستور العمل را برایم پیچیده. زیرا او به کلی از عالم غیب بیخبر است.   

درون خانه ی متروکه و نمور وارثی ، در کنج ضلع فرسوده سوم اتاق ، شهروز مشغول نوشتن است که گویی ، نوشتنش را نیمه کاره رها میکند و قصد رفتن به جایی را دارد .  

من صدای تقدیر را میشنوم ، اما او نه . پس چرا ناخودآگاه دست از نوشتن برداشت و سمت تقدیرش روانه شد؟ 

شهروز درب را کوبید و رفت

 

___لحظاتی بعد .

راس ساعت "08:08' صبح ، صدای جیغ ترمز ماشینی مست و پیام اور مرگ .

.

بازگشت همه بسوی اوست. سوی نور باید رفت  

 

 

متن بداعه و بی پیرنگ بی ویرایش و خام 

بلکه شاید دلنوشته ای به اندازه ی داستان کوتاه محسوب بشه. من شهروز براری صیقلانی _ رشت . گوشه ی نمور و متروکه ی خانه ی وارثی . ساعت 8 صبح روز سه شنبه . بهتره برم یه نون لواش بگیرم با صد تومن ته جیبم .

 

 

 

همه چیز تار و مبهمه ، آسمان فرش زیر پام شده ، آینده در فرسنگ ها دور تر قابل مشاهده ست ، ملایم ترین رنگها درونش بشکل آشفته و آشوب زدگی ها پخش شده ، هرچه بیشتر عمق میگیره بشکل هاشور زدگی های ی ، گنگ و نامفهوم میشه ، بی شک در خواب هستم ولی نمیتونم حدس بزنم که این خواب از جنس نرم و نازک به لطافت رویاست یا که از جنس ضخیم کابوس .

به آهستگی یک نقطه ی تیره از عمیق ترین مکان در تصویر روبرو ظاهر میشود و بزرگ و بزرگ تر میشود ، میتوانم حدس بزنم که یک درختچه ی کوتاه قامت باشد ، لحظاتی نمیگذرد که درخچه تبدیل به درخت کاج بلندی میشود ، خب مجدد گمانه زنی میکنم که دو حالت و اتفاق در حال وقوع ست ، اینکه من مشغول سقوط بسمت درخت کاج باشم؟،!. _ یا اینکه آن درخت در حال سقوط سمتم است؟! نمیدانم. جفتش دو تاست. سکوت جر میخورد با صدای کلاغ انبوهی از صداهای گوناگون در گوش هایم پیچیده ، همچون چکیدن قطره های آب درون لیوانی لبریز شده از آب. 

زنگ دوچرخه ای قدیمی ، صدای هجوم کبوترها  

درخت در چند فرسنگی ست و من برابر عظمتش کوچک.

لحظاتی در التهاب میگذرد و با صدای مهیبی درخت زوزه کشان سمتم هجوم میاورد من با ترس و وحشت از خواب به عمق بیداری پل میزنم. 

چند نفس عمیق.

تپش های قلبم را حس میکنم ، صبح به پشت پنجره ی اتاق رسیده ، کلاغی پشت پنجره نشسته و به تکه صابون کوچکی نوک میزند ، و گویی از وجودم آگاه ست چون با حالتی عجیب رو به من قار قار میکند و پر میکشد به دل آسمان. باز هم چکیدن قطره های ناتمام از شیر آب خراب سوهان روح و روانم شده

.

 

 

  روزی جدید ، و تقدیری عجیب.

شهروز، همان پسرک شاد و شلوغ . البته این روزها ساکت است. زمان محو عبور ، اما در او ثابت است. او طبق معمول اولین فردی ست که هر صبح با وی رودر روی و همکلام میشوم ، و هر دو همزمان و مشابه به یکدیگر دست و صورتمان را میشوییم ، گاه بروی تصویرش در قاب آیینه یک مشت آب میپاشم و لکه های آیینه را پاک میکنیم. اعتراف میکنم که شدیدا دوستش دارم ، بهترین و متفاوت ترین فرد کاریزماتیکی ست که در شهر خیس رشت وجود دارد ، اما از ته دل برایش اندوهگینم ، نمیدانم چرا زندگیش هرگز سرو سامان نمیگیرد  

فرد واقع بین ولی پر ریسکی ست درون زندگیش. برای کارهای کوچک ساخته نشده ، یکبار فردی تحصیل کرده و کم غیرت به ما گفته بود که شما صد سال زود به دنیا آمده اید و درک نخواهید شد . . . . از این بابت میگویم کم غیرت که انتظار داشت شهروز تاوان ناتوانی اش در زندگی شویی اش را پرداخت کند و شهروز نیز مدتهاست که توبه کرده تا با زن مطهعلی هم خواب نشود و از همان روز توبه ، هرچه بدم امده ، بر سرم امده . اما میدانم، او یعنی بالاسری مشغول آزمایش من و شهروز است. و من نیز تاکنون پایبند به توبه ام مانده ام. البته شهروز را نمیدانم ! او ادمی سر به هواست ، خوش گذران و حوص باز. حتی اگر من نبودم تاکنون سر شغل قبلیش میماند و با رابطه اش با همسر مدیر فروشگاه ، سبب طلاق آنان میشد و خودش اکنون با زلیخا ازدواج کرده بود و صاحب مال و منال و ثروت شده بود. ولی من همچون خوره بجانش افتادم و او را دچار چنان عذاب وجدانی نمودم که از شغلش استعفا دهد و پایش را از زندگی انان بیرون بکشد. 

اما از ان روز ، بیکاری آمد 

بی پولی آمد

بی همدمی آمد 

بی برنامه گی و الافی آمد

افسردگی نیز بلافاصله خودش را به ما رساند 

تنهایی که همچون کلاف سر در گمی به دوره منو شهروز پیچیده شده .

از همان روز نخست ، شهروز با من درگیر شد و مرا سرزنش و ملامت کرد ، او میگفت که من و ندای درونش سبب تمام بدبختی هایش هستیم. 

راستش کم کم خودمم به همین نتیجه رسیده ام که وجود من برایش سبب درماندگی ست. چون او که در دنیا غیر از خدا و من کسی را ندارد ، و هربار که یک موقعیت مناسب برایش رخ میدهد او بین دو راهی وجدان و بیرحمی گیر میکند و من سبب از بین رفتن فرصتش میشوم . 

حتی همین دیروز درون سوپر مارکت سرکوچه ، او کیف کوچک نه ای را یافت و من خواب بودم که او انرا برداشت و به خانه اورد، او کمی ترسیده بود و نفس نفس میزد، درون کیف تنها هفت اسکناس پنجاه هزار تومانی بود . اما شهروز از لحنم شاکیست ، که چرا اینگونه سیصد و پنجاه هزار تومان را بی ارزش میپندارم در حالیکه در جیب هایمان تنها یک سکه ی صد تومانی ست. البته انهم از کف خیابان پیدا کرده است و برخلاف میل من ، درون صندوق صدقات نیانداخته . اما کیف و پول را به اصرار و تشویق من برد و به صاحبش پس داد. . و یک ریال هم برنداشت. شهروز میگفت به من که چون من به مادیات نیازی ندارم سبب بی اعتنایی ام به مادیات شده

به او گفتم که خب من که مانند تو ، نه به غذای خوراکی نیاز دارم و نه به رخت و لباس . هر وقت گرسنه ام بشود یک وعده موسیقی مینوشم ، یا یک جرعه از عطر گل یاس . گاه عبادت های شبانه چنان سیرابم میکند که دلم میخواهد ضتگری بزنم. .  

شهروز به حرفهایم شک دارد. این را از کلماتش میتوان فهمید، زیرا بارها گفته ؛ اما اگر دنیای دیگری نباشد ، پس چه؟ ان وقت هم این دنیا را از دست داده ام و هم آن دنیا . پس بهتر نیست لااقل نقد را بچسبیم و نسیه پیشکش خودت؟

 

من به شوخی در جوابش با صدای بی صدا و از طریق نجوای درونی در سکوت قول داده ام که به زودی از این شرایط عبور کنیم 

او پرسید؛ اما چطوری اخه؟ 

گفتم از انجایی که خودت با تجربه ی زیستی طی سی سال زندگی زمینی ات پی برده ای که آدمهای خوب زود میمیرند پس تو نیز بزودی خواهی مُرد .

و من از اثیری و اسارت در کالبد زمینی ات آزاد خواهم شد 

او از بس که ساده و خوش قلب است به من میگفت که پس از گسسته شدن هفت هاله ی حریر مانند نقره تاب و رهایی از جسم زمینی ، باید بسوی جرعه ی نور بروی و یا برکه ی نور در آسمان را بیابی ، تا بتوانی به سوی معبودت بازگردی .     

برایم عجیب است که او با عقل زمینی اش چگونه این نسخه و دستور العمل را برایم پیچیده. زیرا او به کلی از عالم غیب بیخبر است.   

درون خانه ی متروکه و نمور وارثی ، در کنج ضلع فرسوده سوم اتاق ، شهروز مشغول نوشتن است که گویی ، نوشتنش را نیمه کاره رها میکند و قصد رفتن به جایی را دارد .  

من صدای تقدیر را میشنوم ، اما او نه . پس چرا ناخودآگاه دست از نوشتن برداشت و سمت تقدیرش روانه شد؟ 

شهروز درب را کوبید و رفت

 

___لحظاتی بعد .

راس ساعت "08:08' صبح ، صدای جیغ ترمز ماشینی مست و پیام اور مرگ .

.

بازگشت همه بسوی اوست. سوی نور باید رفت  

 

 

متن بداعه و بی پیرنگ بی ویرایش و خام 

بلکه شاید دلنوشته ای به اندازه ی داستان کوتاه محسوب بشه. من شهروز براری صیقلانی _ رشت . گوشه ی نمور و متروکه ی خانه ی وارثی . ساعت 8 صبح روز سه شنبه . بهتره برم یه نون لواش بگیرم با صد تومن ته جیبم .

 

 

 

 

 

 

 

همه چیز تار و مبهمه ، آسمان فرش زیر پام شده ، آینده در فرسنگ ها دور تر قابل مشاهده ست ، ملایم ترین رنگها درونش بشکل آشفته و آشوب زدگی ها پخش شده ، هرچه بیشتر عمق میگیره بشکل هاشور زدگی های ی ، گنگ و نامفهوم میشه ، بی شک در خواب هستم ولی نمیتونم حدس بزنم که این خواب از جنس نرم و نازک به لطافت رویاست یا که از جنس ضخیم کابوس .

به آهستگی یک نقطه ی تیره از عمیق ترین مکان در تصویر روبرو ظاهر میشود و بزرگ و بزرگ تر میشود ، میتوانم حدس بزنم که یک درختچه ی کوتاه قامت باشد ، لحظاتی نمیگذرد که درخچه تبدیل به درخت کاج بلندی میشود ، خب مجدد گمانه زنی میکنم که دو حالت و اتفاق در حال وقوع ست ، اینکه من مشغول سقوط بسمت درخت کاج باشم؟،!. _ یا اینکه آن درخت در حال سقوط سمتم است؟! نمیدانم. جفتش دو تاست. سکوت جر میخورد با صدای کلاغ انبوهی از صداهای گوناگون در گوش هایم پیچیده ، همچون چکیدن قطره های آب درون لیوانی لبریز شده از آب. 

زنگ دوچرخه ای قدیمی ، صدای هجوم کبوترها  

درخت در چند فرسنگی ست و من برابر عظمتش کوچک.

لحظاتی در التهاب میگذرد و با صدای مهیبی درخت زوزه کشان سمتم هجوم میاورد من با ترس و وحشت از خواب به عمق بیداری پل میزنم. 

چند نفس عمیق.

تپش های قلبم را حس میکنم ، صبح به پشت پنجره ی اتاق رسیده ، کلاغی پشت پنجره نشسته و به تکه صابون کوچکی نوک میزند ، و گویی از وجودم آگاه ست چون با حالتی عجیب رو به من قار قار میکند و پر میکشد به دل آسمان. باز هم چکیدن قطره های ناتمام از شیر آب خراب سوهان روح و روانم شده

.

 

 

  روزی جدید ، و تقدیری عجیب.

شهروز، همان پسرک شاد و شلوغ . البته این روزها ساکت است. زمان محو عبور ، اما در او ثابت است. او طبق معمول اولین فردی ست که هر صبح با وی رودر روی و همکلام میشوم ، و هر دو همزمان و مشابه به یکدیگر دست و صورتمان را میشوییم ، گاه بروی تصویرش در قاب آیینه یک مشت آب میپاشم و لکه های آیینه را پاک میکنیم. اعتراف میکنم که شدیدا دوستش دارم ، بهترین و متفاوت ترین فرد کاریزماتیکی ست که در شهر خیس رشت وجود دارد ، اما از ته دل برایش اندوهگینم ، نمیدانم چرا زندگیش هرگز سرو سامان نمیگیرد  

فرد واقع بین ولی پر ریسکی ست درون زندگیش. برای کارهای کوچک ساخته نشده ، یکبار فردی تحصیل کرده و کم غیرت به ما گفته بود که شما صد سال زود به دنیا آمده اید و درک نخواهید شد . . . . از این بابت میگویم کم غیرت که انتظار داشت شهروز تاوان ناتوانی اش در زندگی شویی اش را پرداخت کند و شهروز نیز مدتهاست که توبه کرده تا با زن مطهعلی هم خواب نشود و از همان روز توبه ، هرچه بدم امده ، بر سرم امده . اما میدانم، او یعنی بالاسری مشغول آزمایش من و شهروز است. و من نیز تاکنون پایبند به توبه ام مانده ام. البته شهروز را نمیدانم ! او ادمی سر به هواست ، خوش گذران و حوص باز. حتی اگر من نبودم تاکنون سر شغل قبلیش میماند و با رابطه اش با همسر مدیر فروشگاه ، سبب طلاق آنان میشد و خودش اکنون با زلیخا ازدواج کرده بود و صاحب مال و منال و ثروت شده بود. ولی من همچون خوره بجانش افتادم و او را دچار چنان عذاب وجدانی نمودم که از شغلش استعفا دهد و پایش را از زندگی انان بیرون بکشد. 

اما از ان روز ، بیکاری آمد 

بی پولی آمد

بی همدمی آمد 

بی برنامه گی و الافی آمد

افسردگی نیز بلافاصله خودش را به ما رساند 

تنهایی که همچون کلاف سر در گمی به دوره منو شهروز پیچیده شده .

از همان روز نخست ، شهروز با من درگیر شد و مرا سرزنش و ملامت کرد ، او میگفت که من و ندای درونش سبب تمام بدبختی هایش هستیم. 

راستش کم کم خودمم به همین نتیجه رسیده ام که وجود من برایش سبب درماندگی ست. چون او که در دنیا غیر از خدا و من کسی را ندارد ، و هربار که یک موقعیت مناسب برایش رخ میدهد او بین دو راهی وجدان و بیرحمی گیر میکند و من سبب از بین رفتن فرصتش میشوم . 

حتی همین دیروز درون سوپر مارکت سرکوچه ، او کیف کوچک نه ای را یافت و من خواب بودم که او انرا برداشت و به خانه اورد، او کمی ترسیده بود و نفس نفس میزد، درون کیف تنها هفت اسکناس پنجاه هزار تومانی بود . اما شهروز از لحنم شاکیست ، که چرا اینگونه سیصد و پنجاه هزار تومان را بی ارزش میپندارم در حالیکه در جیب هایمان تنها یک سکه ی صد تومانی ست. البته انهم از کف خیابان پیدا کرده است و برخلاف میل من ، درون صندوق صدقات نیانداخته . اما کیف و پول را به اصرار و تشویق من برد و به صاحبش پس داد. . و یک ریال هم برنداشت. شهروز میگفت به من که چون من به مادیات نیازی ندارم سبب بی اعتنایی ام به مادیات شده

به او گفتم که خب من که مانند تو ، نه به غذای خوراکی نیاز دارم و نه به رخت و لباس . هر وقت گرسنه ام بشود یک وعده موسیقی مینوشم ، یا یک جرعه از عطر گل یاس . گاه عبادت های شبانه چنان سیرابم میکند که دلم میخواهد ضتگری بزنم. .  

شهروز به حرفهایم شک دارد. این را از کلماتش میتوان فهمید، زیرا بارها گفته ؛ اما اگر دنیای دیگری نباشد ، پس چه؟ ان وقت هم این دنیا را از دست داده ام و هم آن دنیا . پس بهتر نیست لااقل نقد را بچسبیم و نسیه پیشکش خودت؟

 

من به شوخی در جوابش با صدای بی صدا و از طریق نجوای درونی در سکوت قول داده ام که به زودی از این شرایط عبور کنیم 

او پرسید؛ اما چطوری اخه؟ 

گفتم از انجایی که خودت با تجربه ی زیستی طی سی سال زندگی زمینی ات پی برده ای که آدمهای خوب زود میمیرند پس تو نیز بزودی خواهی مُرد .

و من از اثیری و اسارت در کالبد زمینی ات آزاد خواهم شد 

او از بس که ساده و خوش قلب است به من میگفت که پس از گسسته شدن هفت هاله ی حریر مانند نقره تاب و رهایی از جسم زمینی ، باید بسوی جرعه ی نور بروی و یا برکه ی نور در آسمان را بیابی ، تا بتوانی به سوی معبودت بازگردی .     

برایم عجیب است که او با عقل زمینی اش چگونه این نسخه و دستور العمل را برایم پیچیده. زیرا او به کلی از عالم غیب بیخبر است.   

درون خانه ی متروکه و نمور وارثی ، در کنج ضلع فرسوده سوم اتاق ، شهروز مشغول نوشتن است که گویی ، نوشتنش را نیمه کاره رها میکند و قصد رفتن به جایی را دارد .  

من صدای تقدیر را میشنوم ، اما او نه . پس چرا ناخودآگاه دست از نوشتن برداشت و سمت تقدیرش روانه شد؟ 

شهروز درب را کوبید و رفت

 

___لحظاتی بعد .

راس ساعت "08:08' صبح ، صدای جیغ ترمز ماشینی مست و پیام اور مرگ .

.

بازگشت همه بسوی اوست. سوی نور باید رفت  

 

 

متن بداعه و بی پیرنگ بی ویرایش و خام 

بلکه شاید دلنوشته ای به اندازه ی داستان کوتاه محسوب بشه. من شهروز براری صیقلانی _ رشت . گوشه ی نمور و متروکه ی خانه ی وارثی . ساعت 8 صبح روز سه شنبه . بهتره برم یه نون لواش بگیرم با صد تومن ته جیبم .

 

​​​​​​  

 

 

 

 

 

 

همه چیز تار و مبهمه ، آسمان فرش زیر پام شده ، آینده در فرسنگ ها دور تر قابل مشاهده ست ، ملایم ترین رنگها درونش بشکل آشفته و آشوب زدگی ها پخش شده ، هرچه بیشتر عمق میگیره بشکل هاشور زدگی های ی ، گنگ و نامفهوم میشه ، بی شک در خواب هستم ولی نمیتونم حدس بزنم که این خواب از جنس نرم و نازک به لطافت رویاست یا که از جنس ضخیم کابوس .

به آهستگی یک نقطه ی تیره از عمیق ترین مکان در تصویر روبرو ظاهر میشود و بزرگ و بزرگ تر میشود ، میتوانم حدس بزنم که یک درختچه ی کوتاه قامت باشد ، لحظاتی نمیگذرد که درخچه تبدیل به درخت کاج بلندی میشود ، خب مجدد گمانه زنی میکنم که دو حالت و اتفاق در حال وقوع ست ، اینکه من مشغول سقوط بسمت درخت کاج باشم؟،!. _ یا اینکه آن درخت در حال سقوط سمتم است؟! نمیدانم. جفتش دو تاست. سکوت جر میخورد با صدای کلاغ انبوهی از صداهای گوناگون در گوش هایم پیچیده ، همچون چکیدن قطره های آب درون لیوانی لبریز شده از آب. 

زنگ دوچرخه ای قدیمی ، صدای هجوم کبوترها  

درخت در چند فرسنگی ست و من برابر عظمتش کوچک.

لحظاتی در التهاب میگذرد و با صدای مهیبی درخت زوزه کشان سمتم هجوم میاورد من با ترس و وحشت از خواب به عمق بیداری پل میزنم. 

چند نفس عمیق.

تپش های قلبم را حس میکنم ، صبح به پشت پنجره ی اتاق رسیده ، کلاغی پشت پنجره نشسته و به تکه صابون کوچکی نوک میزند ، و گویی از وجودم آگاه ست چون با حالتی عجیب رو به من قار قار میکند و پر میکشد به دل آسمان. باز هم چکیدن قطره های ناتمام از شیر آب خراب سوهان روح و روانم شده

.

 

 

  روزی جدید ، و تقدیری عجیب.

شهروز، همان پسرک شاد و شلوغ . البته این روزها ساکت است. زمان محو عبور ، اما در او ثابت است. او طبق معمول اولین فردی ست که هر صبح با وی رودر روی و همکلام میشوم ، و هر دو همزمان و مشابه به یکدیگر دست و صورتمان را میشوییم ، گاه بروی تصویرش در قاب آیینه یک مشت آب میپاشم و لکه های آیینه را پاک میکنیم. اعتراف میکنم که شدیدا دوستش دارم ، بهترین و متفاوت ترین فرد کاریزماتیکی ست که در شهر خیس رشت وجود دارد ، اما از ته دل برایش اندوهگینم ، نمیدانم چرا زندگیش هرگز سرو سامان نمیگیرد  

فرد واقع بین ولی پر ریسکی ست درون زندگیش. برای کارهای کوچک ساخته نشده ، یکبار فردی تحصیل کرده و کم غیرت به ما گفته بود که شما صد سال زود به دنیا آمده اید و درک نخواهید شد . . . . از این بابت میگویم کم غیرت که انتظار داشت شهروز تاوان ناتوانی اش در زندگی شویی اش را پرداخت کند و شهروز نیز مدتهاست که توبه کرده تا با زن مطهعلی هم خواب نشود و از همان روز توبه ، هرچه بدم امده ، بر سرم امده . اما میدانم، او یعنی بالاسری مشغول آزمایش من و شهروز است. و من نیز تاکنون پایبند به توبه ام مانده ام. البته شهروز را نمیدانم ! او ادمی سر به هواست ، خوش گذران و حوص باز. حتی اگر من نبودم تاکنون سر شغل قبلیش میماند و با رابطه اش با همسر مدیر فروشگاه ، سبب طلاق آنان میشد و خودش اکنون با زلیخا ازدواج کرده بود و صاحب مال و منال و ثروت شده بود. ولی من همچون خوره بجانش افتادم و او را دچار چنان عذاب وجدانی نمودم که از شغلش استعفا دهد و پایش را از زندگی انان بیرون بکشد. 

اما از ان روز ، بیکاری آمد 

بی پولی آمد

بی همدمی آمد 

بی برنامه گی و الافی آمد

افسردگی نیز بلافاصله خودش را به ما رساند 

تنهایی که همچون کلاف سر در گمی به دوره منو شهروز پیچیده شده .

از همان روز نخست ، شهروز با من درگیر شد و مرا سرزنش و ملامت کرد ، او میگفت که من و ندای درونش سبب تمام بدبختی هایش هستیم. 

راستش کم کم خودمم به همین نتیجه رسیده ام که وجود من برایش سبب درماندگی ست. چون او که در دنیا غیر از خدا و من کسی را ندارد ، و هربار که یک موقعیت مناسب برایش رخ میدهد او بین دو راهی وجدان و بیرحمی گیر میکند و من سبب از بین رفتن فرصتش میشوم . 

حتی همین دیروز درون سوپر مارکت سرکوچه ، او کیف کوچک نه ای را یافت و من خواب بودم که او انرا برداشت و به خانه اورد، او کمی ترسیده بود و نفس نفس میزد، درون کیف تنها هفت اسکناس پنجاه هزار تومانی بود . اما شهروز از لحنم شاکیست ، که چرا اینگونه سیصد و پنجاه هزار تومان را بی ارزش میپندارم در حالیکه در جیب هایمان تنها یک سکه ی صد تومانی ست. البته انهم از کف خیابان پیدا کرده است و برخلاف میل من ، درون صندوق صدقات نیانداخته . اما کیف و پول را به اصرار و تشویق من برد و به صاحبش پس داد. . و یک ریال هم برنداشت. شهروز میگفت به من که چون من به مادیات نیازی ندارم سبب بی اعتنایی ام به مادیات شده

به او گفتم که خب من که مانند تو ، نه به غذای خوراکی نیاز دارم و نه به رخت و لباس . هر وقت گرسنه ام بشود یک وعده موسیقی مینوشم ، یا یک جرعه از عطر گل یاس . گاه عبادت های شبانه چنان سیرابم میکند که دلم میخواهد ضتگری بزنم. .  

شهروز به حرفهایم شک دارد. این را از کلماتش میتوان فهمید، زیرا بارها گفته ؛ اما اگر دنیای دیگری نباشد ، پس چه؟ ان وقت هم این دنیا را از دست داده ام و هم آن دنیا . پس بهتر نیست لااقل نقد را بچسبیم و نسیه پیشکش خودت؟

 

من به شوخی در جوابش با صدای بی صدا و از طریق نجوای درونی در سکوت قول داده ام که به زودی از این شرایط عبور کنیم 

او پرسید؛ اما چطوری اخه؟ 

گفتم از انجایی که خودت با تجربه ی زیستی طی سی سال زندگی زمینی ات پی برده ای که آدمهای خوب زود میمیرند پس تو نیز بزودی خواهی مُرد .

و من از اثیری و اسارت در کالبد زمینی ات آزاد خواهم شد 

او از بس که ساده و خوش قلب است به من میگفت که پس از گسسته شدن هفت هاله ی حریر مانند نقره تاب و رهایی از جسم زمینی ، باید بسوی جرعه ی نور بروی و یا برکه ی نور در آسمان را بیابی ، تا بتوانی به سوی معبودت بازگردی .     

برایم عجیب است که او با عقل زمینی اش چگونه این نسخه و دستور العمل را برایم پیچیده. زیرا او به کلی از عالم غیب بیخبر است.   

درون خانه ی متروکه و نمور وارثی ، در کنج ضلع فرسوده سوم اتاق ، شهروز مشغول نوشتن است که گویی ، نوشتنش را نیمه کاره رها میکند و قصد رفتن به جایی را دارد .  

من صدای تقدیر را میشنوم ، اما او نه . پس چرا ناخودآگاه دست از نوشتن برداشت و سمت تقدیرش روانه شد؟ 

شهروز درب را کوبید و رفت

 

___لحظاتی بعد .

راس ساعت "08:08' صبح ، صدای جیغ ترمز ماشینی مست و پیام اور مرگ .

.

بازگشت همه بسوی اوست. سوی نور باید رفت  

 

 

متن بداعه و بی پیرنگ بی ویرایش و خام 

بلکه شاید دلنوشته ای به اندازه ی داستان کوتاه محسوب بشه. من شهروز براری صیقلانی _ رشت . گوشه ی نمور و متروکه ی خانه ی وارثی . ساعت 8 صبح روز سه شنبه . بهتره برم یه نون لواش بگیرم با صد تومن ته جیبم .

 


         فساد و فحشا. در آثار منتشر شده برخی از نویسندگان 



»،

 

تیتر گزارش خبری بخش فرهنگ و هنر 

ستون اصلی صفحه دوم . 

 

فحشا به لطف دولت تدبیر و امید وارد نشریات کلانشهر رشت شد »

 

 اخیرا کتاب‌هایی وارد بازار نشر شده‌اند که اگر آنها را با چشمان خود نبینید و خود، نخوانید باور نخواهید کرد که این کتاب‌ها در ایران اسلامی منتشر شده و از زیر دست کارشناسان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی گذشته و مجوز گرفته است! این کتاب‌ها که دچار اشکالات محتوایی فراوان هستند، از توصیف دقیق ارتباطات جنسی گرفته تا ترویج مسیحیت و رکیک گویی و فحاشی به عنوان ادبیات! به مردم کشورمان قالب شده‌اند و آش شله قلمکاری از اباحه گری و ترویج فحشا آن هم به صورت صریح و دقیق ساخته‌اند.

 

 نمی‌دانیم اسم این گونه مجوز دادن در دولت تدبیر و امید را اهمال کاری بگذاریم یا چیز دیگر! اما در چند گزارش قصد داریم به این موضوع بپردازیم و در این گزارش به اشاعه علنی فحشا در کتاب‌های و توصیف بفی‌پرده روابط جنسی در چند کتاب جدید خواهیم پرداخت. از هر کتاب هم چند شاهد مثال آورده‌ایم تا خوانندگان در این باره خود قضاوت کنند.

 

**همه زن‌ها قربانی هوس بازی مردها هستند!

 

در کتاب ساقه بامبو» نوشته سعود النسعوسی که اخیرا ترجمه‌اش وارد بازار کتاب شده‌است، همه‌ی زن‌ها محکوم به قربانی شدن در آغوش زن خواهی و هوس بازی مردها هستند. آیدا اولین قربانی داستان است . 

همه‌ی زن‌ها محکوم به قربانی شدن در آغوش زن خواهی و هوس بازی مردها هستند. آیدا اولین قربانی داستان است، که در نوجوانی به زور پدرش به خانه می‌رود تا مخارج خانواده را تامین کند. این امر که سرنوشت بسیاری از دخترهای فیلیپینی است، آیدا را از همه‌ی مردها ناامید می‌کند. او پس یک بارداری اتفاقی از یک مرد اروپایی شغلش را از دست می‌دهد؛ و برای تحمل درد و فشارهای روحی بودن و داشتن یک طفل نامشروع که به رغم بارها اقدام برای سقط، سقط نشده است به الکل و ماری جوانا پناه می‌برد. خواهر دیگر ژوزفین که تمام تلاشش را می‌کند تا از شدن نجات پیدا کند، سر انجام با ازدواج شرعی و قانونی با یک مسلمان در کویت باز هم به سرنوشت شوم تنها شدن با یک بچه‌ی بی پدر گرفتار می‌شود!

 

در این کتاب ما بارها با بیان بی پرده و بی حیای نویسنده و اروتیک نویسی اش روبرو هستیم: با دستش شانه‌ام را گرفت. آهسته صورتش را به صورتم نزدیک کرد. لرزه ی لذت بخشی به جانم افتاد و چشم‌هایم را بستم. من هم صورتم را نزدیک آوردم و پیش از آنکه …(ص ۱۳۱)»

 

در حالی که مادرم پهلویش می‌نشیند و زانوهایش را به سینه‌اش می‌چسباند تا قسمت‌های ظریف بدنش که از زیر لباس‌های خیسش نمایان بود پنهان بماند (ص ۵۳)»

 

همچنین این کتاب شامل کلمات رکیکی است که ار بیان آنها معذوریم.…

 

نمونه دیگر، کتاب آرش صادقی بیگی است که به کمک نشر نگاه، مجموعه ای داستان ایرانی به بازار کتاب ارائه داده است به نام بازار خوبان»؛ و آنچه این بازار ندارد در و پیکر و مقیاس و معیار مخصوصا از نوع اخلاقی‌اش است. معلوم نیست اهدای جوایزی که در جشنواره‌ها (سالهای ۸۷، ۸۸،۹۲، ۹۳) به این داستان‌های کوتاه بوده چه خط و ربطی داشته است!

 

نویسنده بازار خوبان، با دادن موقعیت‌های مکانی و زمانی دقیق، ضرباهنگ تند و استفاده از ضرب المثل ها و رگه ای از طنز خفیف خواسته است تا مخاطب را با خود همراه کند، اما اینها هیچ کدام از درجه آلودگی متن و تأثیر آزاردهنده آن بر ذهن مخاطب کم نمی‌کند. جواب داد سیگار فیلتر دار آدم را از مردی می‌اندازد و من … فهمیدم که در شصت و هفت سالگی هم مردی از خود سلامتی مهم‌تر است.» (ص ۲۹) و تا همین بار آخر که مشتری برایش فرستادم عین دختر باکره‌ها هنوز رو می‌گرفت و الان می‌فهمم به دنیا که آمده نه فقط نوک سینه ننه، که […] پدرش را هم گاز گرفته .» (عرض یک حال- ص ۵۱)

 

 مثال: صفحات متعدد کتاب کلمات یا عباراتی هست که با عفت قلم منافات دارد و گاه آن را نابود می‌کند. رفاقت‌های زن و مرد نامحرم، (به ویژه در باران تابستان، نقشه ختایی مینا، و …) چشم چرانی ها، توضیح در مورد شرابخواریِ و قماربازی، و بسیاری موارد ضد اخلاقی دیگر، از مشخصه های داستان‌هاست.

 

**قباحتی بی سابقه به اسم شعر درباره مادر و میهن!

 

البته این ترویج فحشا به کتاب‌های داستانی محدود نمی‌شود و کتاب‌های شعر هم در این میان دستی بر آتش گرفته‌اند و بر طبل بی عفتی می‌کوبند. کتاب منتخبی از شعرهای شاد…» » مجموعه شعرهای فاطمه اختصاری یکی از این نمونه‌ها است. این کتاب نیز دچار مشکلات فروان محتوایی است از ترویج بی‌بندی و باری و سقط جنین بگیرید تا بی پروایی در توصیف روابط زن و مرد.مثلا:

 

آمد کنارم و همه جا غم بود

 

تنها پناه کنج اتاقم بود

 

چیزی که زیر پوست داغم بود

 

از روی پیرهن به تنم چسباند

 

گفتم عقب بایست! نمی‌خواهم!

 

من مثل درّه‌ای ته این راهم

 

ما هیچ‌وقت، هیچ کجا با هم…

 

با بوسه‌هاش بست دهانم را (ص ۶۶)

 

 

و جالب آنکه ناشر در پشت این کتاب می‌نویسد:

 

کتاب از عشق نامتعارف دختری جوان و مترجمی مسن که، رابطه ای روانکاوانه و نامعمول دارند تصویری استادانه ارائه داده است و …کتاب هتل آیریس اثری سراسر روانکاوانه و پر از شگفتی است که اوگاوا استادانه ان را پرداخته است.» کسی هست که از ناشر محترم بپرسد ارائه‌ی چهره‌ی زیبا از بردگی جنسی و لذت بردن از آسیب دیدن و تاحدمرگ پیش رفتن کاری روانکاوانه است!؟ چسباندن این انحراف به یک ماجرای بی تعلیق تکراری کاری استادانه است!؟

 

متاسفانه محتوای کتاب به قدری زشت و رکیک است که امکان انتشار حتی بخشی از آن هم وجود ندارد…

 

** خیانت عاطفی، یک عشق طبیعی است!

 

نمونه دیگر  کتاب هست یا نیست» دومین اثر سارا سالار همسر بازیگر و کارگردان معروف سینما و البته تلویزیون سروش صحت است که توانست پس از مدت‌ها ماندن در پشت ممیزی وزارت ارشاد در دولت جدید مجوز نشر گرفته و در زمستان ۹۲ راهی بازار شد. و جالب اینکه در میان نامزدهای نهایی جایزه شهید حبیب غنی پور هم بود!

 

این رمان هم مانند رمان قبلی سارا سالار داستان زنی ست که دچار سردرگمی گشته، از محل تولدش جدا شده و اکنون در شهر و دنیای جدید در آستانه‌ی چهل ساله گی همه چیز هستی برایش سوال برانگیز شده.

 

ماجرای رمان با صحنه حضور زن در فرودگاه آغاز میشود و از همان ابتدا از متلک های جنسی تا نگاه هیز راننده تاکسی نقل میکند تا دختر و پسری که پشت بوته ها شیطنت میکنند 

 

   و اما! در نهایت امر میرسیم به بی عفت نویس ترین فرد اهل قلم این روزها که به لطف ناآگاهی مخاطبین و ت منفی و راهبردی خویش موفق به پررنگ شدن اسمش در لیست سیاه وزارت ارشاد اسلامی شده ، بی شک همگان با شنیدن چنین مشخصات و آوازه ی منفی در عرصه ی ادب و هنر نویسندگی به یک نام مشترک و کمی مجهول میرسیم !.  

 درست حدس زدید. رهبر کج اندیشی جنسی در میان اهل قلم که فردی ست کم تجربه و دوران رسیده بنام شین براری .  

شهروز براری صیقلانی این روزها بلطف خنجر زهرآلودی که در قالب قلم بر پشت جامعه ی اهل ادب و ناشرین رمان و داستان نویسی خلاق زده تا اطلاع ثانویه ممنوع الاثر است . اما با توجه به قباحت و جنسیت زدگی نوشتارهای آثاری چون شهر خیس! و یا رودخانه ی زَر ، محله ی ضرب _ آنچنان در ذهن مان ریشه دوانده که نمیتوان بدون اشاره به نام وی این گزارش را به سرمنزل مقصود رساند

از اثاری همچون نیلیا بقلم شین براری میتوان به چند جمله ی محترمانه تری اشاره داشت که در اوج بی عفتی ، باز قابل ذکر در این گزارش است **دوگانگی هویت

**صفحه 321 اپیزود ترنس اروتیک 

 * _ شخصیت تغییر جنسیت داده ی روایت درون یک کافه اینگونه زبان بازی و بلبل زبانی های رکیک و اهانت آمیز به مقدسات میکند و میگوید،: 

_چای کوچک یا بزرگ میخوری؟ _والا من هم بزرگش رو خوردم هم کوچکشو، اما خب همیشه اولش کوچیکه دیگه ! بعد یواش یواش کنج لباش وا میشه. وااا چیه آق رسول خوشت اومدش! شما خودت چی عزیزم؟ میخوری یا میزاری بزرگ شه؟ میخوای بزاری لای پاهام بچه شتر شه؟ مشتی چیه؟ من اسمم ک مشتی نیست . من سوگندم. مشتی گنبدش طلاست. دو تا هم دسته دار شق کرده دو سمتش، سرش هم گرده و سوراخ داره. واااا باز میخنده. مناره هاش رو میگفتم با گنبد سرش که طلاست. چرا فکر بد میکنی. ها؟

 

   _ باری در این مجال نمیگنجد تا به چگونگی راه یافتن چنین نویسندگانی به مجامع ادبی و نگارستان ادب و معرفت بپردازیم . در گذری چند پیشرو گر فرصت غنیمت زندگانی در تقدیرمان بود به چندو چوند ماجرا خواهیم پرداخت و پیشینه ی نویسندگان معدوم القلمی همچون بهنازصرابی زاده ، شهروز براری صیقلانی و امثالهم خواهیم پرداخت و به ریز ماجرا و زوایای پنهان مجهولات انها میپردازیم 

. پس تا مجالی دیگر بدرود. 

 

نویسنده. سید ضیاء میر طباطبایی دستجردی

سردبیر. سید شعبان بجنوردی

شماره شناسه ثبت مقاله خبرنامه 7422_07013

رومه و هفته نامه های مشترک با موسسه فجر پیروزی را در قسمت بایگانی مطلب جستجو کنید

تبلیغات سبب افزایش فروش و ارایه ی خدمات نمیشود. بلکه موجب بیشتر دیده شدن میشود . پس چهره ی زیبایی از خود نمایش دهید با گروه تبلیغاتی سهند سازان مرکزی +989126195050

 

ن      

 


  

 

 

 

 

 

 

همه چیز تار و مبهمه ، آسمان فرش زیر پام شده ، آینده در فرسنگ ها دور تر قابل مشاهده ست ، ملایم ترین رنگها درونش بشکل آشفته و آشوب زدگی ها پخش شده ، هرچه بیشتر عمق میگیره بشکل هاشور زدگی های ی ، گنگ و نامفهوم میشه ، بی شک در خواب هستم ولی نمیتونم حدس بزنم که این خواب از جنس نرم و نازک به لطافت رویاست یا که از جنس ضخیم کابوس .

به آهستگی یک نقطه ی تیره از عمیق ترین مکان در تصویر روبرو ظاهر میشود و بزرگ و بزرگ تر میشود ، میتوانم حدس بزنم که یک درختچه ی کوتاه قامت باشد ، لحظاتی نمیگذرد که درخچه تبدیل به درخت کاج بلندی میشود ، خب مجدد گمانه زنی میکنم که دو حالت و اتفاق در حال وقوع ست ، اینکه من مشغول سقوط بسمت درخت کاج باشم؟،!. _ یا اینکه آن درخت در حال سقوط سمتم است؟! نمیدانم. جفتش دو تاست. سکوت جر میخورد با صدای کلاغ انبوهی از صداهای گوناگون در گوش هایم پیچیده ، همچون چکیدن قطره های آب درون لیوانی لبریز شده از آب. 

زنگ دوچرخه ای قدیمی ، صدای هجوم کبوترها  

درخت در چند فرسنگی ست و من برابر عظمتش کوچک.

لحظاتی در التهاب میگذرد و با صدای مهیبی درخت زوزه کشان سمتم هجوم میاورد من با ترس و وحشت از خواب به عمق بیداری پل میزنم. 

چند نفس عمیق.

تپش های قلبم را حس میکنم ، صبح به پشت پنجره ی اتاق رسیده ، کلاغی پشت پنجره نشسته و به تکه صابون کوچکی نوک میزند ، و گویی از وجودم آگاه ست چون با حالتی عجیب رو به من قار قار میکند و پر میکشد به دل آسمان. باز هم چکیدن قطره های ناتمام از شیر آب خراب سوهان روح و روانم شده

.

 

 

  روزی جدید ، و تقدیری عجیب.

شهروز، همان پسرک شاد و شلوغ . البته این روزها ساکت است. زمان محو عبور ، اما در او ثابت است. او طبق معمول اولین فردی ست که هر صبح با وی رودر روی و همکلام میشوم ، و هر دو همزمان و مشابه به یکدیگر دست و صورتمان را میشوییم ، گاه بروی تصویرش در قاب آیینه یک مشت آب میپاشم و لکه های آیینه را پاک میکنیم. اعتراف میکنم که شدیدا دوستش دارم ، بهترین و متفاوت ترین فرد کاریزماتیکی ست که در شهر خیس رشت وجود دارد ، اما از ته دل برایش اندوهگینم ، نمیدانم چرا زندگیش هرگز سرو سامان نمیگیرد  

فرد واقع بین ولی پر ریسکی ست درون زندگیش. برای کارهای کوچک ساخته نشده ، یکبار فردی تحصیل کرده و کم غیرت به ما گفته بود که شما صد سال زود به دنیا آمده اید و درک نخواهید شد . . . . از این بابت میگویم کم غیرت که انتظار داشت شهروز تاوان ناتوانی اش در زندگی شویی اش را پرداخت کند و شهروز نیز مدتهاست که توبه کرده تا با زن مطهعلی هم خواب نشود و از همان روز توبه ، هرچه بدم امده ، بر سرم امده . اما میدانم، او یعنی بالاسری مشغول آزمایش من و شهروز است. و من نیز تاکنون پایبند به توبه ام مانده ام. البته شهروز را نمیدانم ! او ادمی سر به هواست ، خوش گذران و حوص باز. حتی اگر من نبودم تاکنون سر شغل قبلیش میماند و با رابطه اش با همسر مدیر فروشگاه ، سبب طلاق آنان میشد و خودش اکنون با زلیخا ازدواج کرده بود و صاحب مال و منال و ثروت شده بود. ولی من همچون خوره بجانش افتادم و او را دچار چنان عذاب وجدانی نمودم که از شغلش استعفا دهد و پایش را از زندگی انان بیرون بکشد. 

اما از ان روز ، بیکاری آمد 

بی پولی آمد

بی همدمی آمد 

بی برنامه گی و الافی آمد

افسردگی نیز بلافاصله خودش را به ما رساند 

تنهایی که همچون کلاف سر در گمی به دوره منو شهروز پیچیده شده .

از همان روز نخست ، شهروز با من درگیر شد و مرا سرزنش و ملامت کرد ، او میگفت که من و ندای درونش سبب تمام بدبختی هایش هستیم. 

راستش کم کم خودمم به همین نتیجه رسیده ام که وجود من برایش سبب درماندگی ست. چون او که در دنیا غیر از خدا و من کسی را ندارد ، و هربار که یک موقعیت مناسب برایش رخ میدهد او بین دو راهی وجدان و بیرحمی گیر میکند و من سبب از بین رفتن فرصتش میشوم . 

حتی همین دیروز درون سوپر مارکت سرکوچه ، او کیف کوچک نه ای را یافت و من خواب بودم که او انرا برداشت و به خانه اورد، او کمی ترسیده بود و نفس نفس میزد، درون کیف تنها هفت اسکناس پنجاه هزار تومانی بود . اما شهروز از لحنم شاکیست ، که چرا اینگونه سیصد و پنجاه هزار تومان را بی ارزش میپندارم در حالیکه در جیب هایمان تنها یک سکه ی صد تومانی ست. البته انهم از کف خیابان پیدا کرده است و برخلاف میل من ، درون صندوق صدقات نیانداخته . اما کیف و پول را به اصرار و تشویق من برد و به صاحبش پس داد. . و یک ریال هم برنداشت. شهروز میگفت به من که چون من به مادیات نیازی ندارم سبب بی اعتنایی ام به مادیات شده

به او گفتم که خب من که مانند تو ، نه به غذای خوراکی نیاز دارم و نه به رخت و لباس . هر وقت گرسنه ام بشود یک وعده موسیقی مینوشم ، یا یک جرعه از عطر گل یاس . گاه عبادت های شبانه چنان سیرابم میکند که دلم میخواهد ضتگری بزنم. .  

شهروز به حرفهایم شک دارد. این را از کلماتش میتوان فهمید، زیرا بارها گفته ؛ اما اگر دنیای دیگری نباشد ، پس چه؟ ان وقت هم این دنیا را از دست داده ام و هم آن دنیا . پس بهتر نیست لااقل نقد را بچسبیم و نسیه پیشکش خودت؟

 

من به شوخی در جوابش با صدای بی صدا و از طریق نجوای درونی در سکوت قول داده ام که به زودی از این شرایط عبور کنیم 

او پرسید؛ اما چطوری اخه؟ 

گفتم از انجایی که خودت با تجربه ی زیستی طی سی سال زندگی زمینی ات پی برده ای که آدمهای خوب زود میمیرند پس تو نیز بزودی خواهی مُرد .

و من از اثیری و اسارت در کالبد زمینی ات آزاد خواهم شد 

او از بس که ساده و خوش قلب است به من میگفت که پس از گسسته شدن هفت هاله ی حریر مانند نقره تاب و رهایی از جسم زمینی ، باید بسوی جرعه ی نور بروی و یا برکه ی نور در آسمان را بیابی ، تا بتوانی به سوی معبودت بازگردی .     

برایم عجیب است که او با عقل زمینی اش چگونه این نسخه و دستور العمل را برایم پیچیده. زیرا او به کلی از عالم غیب بیخبر است.   

درون خانه ی متروکه و نمور وارثی ، در کنج ضلع فرسوده سوم اتاق ، شهروز مشغول نوشتن است که گویی ، نوشتنش را نیمه کاره رها میکند و قصد رفتن به جایی را دارد .  

من صدای تقدیر را میشنوم ، اما او نه . پس چرا ناخودآگاه دست از نوشتن برداشت و سمت تقدیرش روانه شد؟ 

شهروز درب را کوبید و رفت

 

___لحظاتی بعد .

راس ساعت "08:08' صبح ، صدای جیغ ترمز ماشینی مست و پیام اور مرگ .

.

بازگشت همه بسوی اوست. سوی نور باید رفت  

 

 

متن بداعه و بی پیرنگ بی ویرایش و خام 

بلکه شاید دلنوشته ای به اندازه ی داستان کوتاه محسوب بشه. من شهروز براری صیقلانی _ رشت . گوشه ی نمور و متروکه ی خانه ی وارثی . ساعت 8 صبح روز سه شنبه . بهتره برم یه نون لواش بگیرم با صد تومن ته جیبم .

 

_________________________________________

Farzadshafiyi.blogfa.com نظر داد کاربر به شناسه 

 سلام ، مرصی ازتون. یه پرسش دارم. شما دوستی دشمنیتون معلوم نی؟ شما کلی توی وبلاگ. Novelll.blog.ir & Novelli.blog.ir. شین براری رو کوبیدید و زیر هر پست پیرامونش شما چهار نظر رکیک گذاشتید. بعد چون بازار گرمه ،خودتون دارید بدترین و دستنویس ترین اثار خامش رو توی وبلاگتون پست میزارید؟ من نه طرفدارشم نه دشمنشم. ولی برام خیلی عجیبه چنین بازخوردی از شما 

_________________________________________

 

 

Novell lovely whit  shin barari, شهروز براری صیقلانی                                  

}{}{}{}{}{}{وبلاگ ماوراءالطبیعه کلیک کنید}{}{}{}{}{ 

                                                  


   JIKJIK,PISHI              

انجمن ادبیات داستانی دریچه کلیک کنید}{}{}{}{ 


 رشت تن پوش زرد خزان به تن دارد ، وباغ بزرگ هلو در خط خمیده ی گذر امین الضرب به خواب فرو رفته ، پسرکی در همسایگی بنام شین ، میگفت ؛ غروب های خزان خورده ی ایام در دلش بشکه های هجران عشق بهار را جابجا میکنند ، اما نمیدانم کدام بهار را میگفت!?. بهار رفته بر باد تقویم چهار برگ دیواری را? یا بهار جفای مهربانی که نرفته از یادش را .? 

لباسهايم را پوشيدم، آنقدر لاغر شده بودم كه در تنم مى رقصيدند!

در آينه، چهره ام را زرد و بى روح يافتم. بيمارى و تب، وجودم را خسته و ناتوان ساخته بود.

چهل روز متوالى در بستر خوابيده و چشمانم به در دوخته شده بود تا شايد، كسى بيايد و مرا از قلعه ى ديو تنهايى نجات دهد، از تاريكى ها و از درد، دردى كه تا استخوانم را فراگرفته بود.

تمايلى به خوردن صبحانه نداشتم. به يك قهوه ى تلخ بسنده كردم و با تلاش بسيار خودم را جمع و جور كرده و به راه افتادم.

روشنايى و هواى تازه ى رشت چشمها و سينه ام را مى آزرد. خواستم برگردم كه صداى لطيفى مرا از رفتن بازداشت.

_ سلام آقاى شین ب صاد!!

عينكم را روى بينى خود جا به جا كردم و با دقت بيشترى به او خيره شدم. تعجب كردم، چون چند سالى مى شد كه نامم را از بهار به عقیق" تغيير داده بودم و ديگر پس از چندين سال كسى مرا به نام بهار نمى شناخت!

پسر جوان و زيبايى بود با كفش هايى پوتین از جنس چرم ، برنگ سیاه . طورى كه پس از چهره ى آسمانيش، نظرم را جلب كرد.

او را نمى شناختم ولى ادب حكم مى كرد كه لبخندى را بر لبانم بنشانم.

_ سلام بر شما! مى بخشيد، اين بيمارى، حواس مرا به كل مختل كرده. شما را به جا نياوردم!

_ البته كه فعلاً من رو نشناخته ايد ولى اگه با من بياييد حتماً به خاطر خواهيد آورد!! دو هفته اى هست كه منتظرتون هستم!

عجيب بود!! يك پسر جوان بيست و چند ساله با من كه جاى مادرش بودم چه كار مى توانست داشته باشد؟!

لبخند قشنگش هوش و حواسم را ربود و بى اختيار به دنبالش رفتم.

ماشين عجيبى داشت، تا به حال سوار چنين وسيله اى نشده بودم!! از فرمان و دنده، خبرى نبود. هر دو بر صندلى عقب نشستيم و با اشاره ى او حركت كرد!!!

سرعتى چون نور!!! حالم دگرگون شد، ولى با يك استكان آبى كه در اختيارم گذاشت، كاملاً بهبود يافتم.

در حالى كه هنوز در ماشين نشسته بوديم، وارد راهروى باريك و تاريكى شديم.

وقتى به خودم آمدم، در سالن بزرگى بر روى يك صندلى راحتى لم داده بودم.

فضاى آنجا جسمم را نوازش مى كرد و البته روانم هم آرام تر شده بود.

همه ى اسباب و وسايل به رنگ سفيد بود، پنجره اى وجود نداشت ولى بدون حتى يك چراغ، نور بيداد مى كرد!!

رايحه ى خوبى به مشامم مى رسيد. چقدر احساس سبكى مى كردم. مثل كودكى كه مى خواهد شيرينيش را براى فقط خودش نگه دارد، دوست نداشتم اين ساعات خوش تمام شود.

فرش سفيد و بزرگى از جنس ابريشم، پاهايم را لمس مى كرد، يك لحظه متوجه شدم كه جوراب هم ندارم چه رسد به كفش.

پسر جوان كه هنوز اسمش را هم نمى دانستم، برايم شيرينى و يك فنجان قهوه آورد.

تشكر كردم و قهوه را سر كشيدم، نه سرد بود و نه داغ، اصلاً هيچ مزه اى نداشت. شيرينى هم در دهانم مانند تكه اى پشمك آب شد!!

اى خداى بزرگ، من كجا هستم، چه بر سرم مى آيد؟ اين پسر كيست؟

خوابم آمد. پلك هايم بسيار سنگين شد، پسر زيبا كه نامش را شین گذاشتم، به طرفم آمد و دستم را گرفت، يا حس لامسه ام را از دست داده بودم يا او واقعاً يك فرشته بود، چرا كه هيچ نقطه اى از دستش را حس نمى كردم ولى با نيروى خارق العاده اى مرا به سوى اتاق ديگرى مى كشيد.

در آنجا همه چيز بر خلاف سالن ديگر، به رنگ سياه بود. ولى چشمانم قادر بود اطراف را برانداز كند.

درست شبيه اتاق سفيد، همه ى اسباب مرتب چيده شده بود و تخت خوابى درست در وسط يك استخر غوطه ور بود.

با اشاره به من فهماند كه بايد روى آن تخت دراز بكشم.

با سرعتى چون برق بر روى تخت پرتاب شدم!!

يك لحظه به ياد داستان " آليس در سرزمين عجايب" افتادم.

يك آن، فرشته ی شین در مقابل چشمان حيرت زده ى من تبديل به يك پروانه شد، شروع به پريدن كرد و روى پيشانى من نشست.

واى خداى من!!! سنگين بود. چند كيلو وزن داشت. سرم به شدت درد گرفت و بيهوش شدم.

وقتى چشمانم را باز كردم، گويى چندين ساعت خوابيده بودم، اما ديگر از اتاق سياه و پروانه خبرى نبود.

خود را در حركت مى ديدم ولى احساس عجيبى داشتم. برخورد با هواى تازه، وجودم را سرحال مى آورد. ناگهان!!!! ضربه ى محكمى را بر كمر خود حس كردم كه نفسم را بند آورد!!

دخترکی با چشمان درشت و رفتاری بى ادبانه و ده يا دوازده ساله اى با چوب به جانم افتاده بود و كتكم مى زد!!! چشمانم را تيزتر كردم، يك آن از ترس ميخكوب شدم، دخترک برايم غريبه نبود .

او، كسى نبود جز بهاره ف !! بله خودم بودم، ولى چطور ممكن بود.

با زحمت بدن زخمى خود را از دست بهاره ف. رها كردم و به طرف بركه اى كه در همان حوالى بود، رفتم. وقتى براى آب خوردن خم شدم، با تعجب، سگى را در آب ديدم كه به من زل زده است!!!!

با دقت بيشترى نگاه كردم، بله، آن سگ خود" من" بودم. عكسم در آب افتاده بود.

درد امانم نمى داد.

 

 

 

بى اختيار اشك هايم سرازير شد. حالا فهميدم كه سگها و حيوانات هم گريه مى كنند!!

وقتى داشتم آب مى خوردم، به داخل بركه افتادم. يادم افتاد كه شنا بلد نيستم!

يك دفعه سرم به سنگ در اعماق بركه برخورد كرد و از حال رفتم.

صداى يك زن به من فهماند كه هنوز زنده ام.

تمام بدنم هنوز خيس بود. خوب نگاه كردم.

دو تا چشم بزرگ و زيبا به من زل زده بودند، آنها را كاملاًً شناختم. قطرات زلالى از آن دو برويم مى چكيد، مامان نسرین گريه مى كرد ولى چرا؟؟؟

در همين افكار بودم كه دست زمختى مرا از انگشت لطيف " مامان نسرین" خارج كرد و با خشم زيادى به سمتى ديگر پرت كرد.

مامان نسرین با التماس از او مى خواست كه به اين دعوا خاتمه بدهد و او را به خاطر حرفهای ديگران رها نكند، ولى یک فامیل حسدورزانه با كمال وقاهت و با اصرار از او مى خواست كه براى جدايى اقدام كند!!!

من كه روى زمين بى حركت مانده بودم، بر سر آن مرد پست فطرت فرياد مى زدم كه دست از آزار او بردارد اما گوش هاى او با پنبه هاى غرور و حماقت پر شده بود و قلبش چون سنگ، سخت گشته بود.

به ياد آوردم كه روزى حلقه ى نامزدم شین را با زور از انگشتش درآورده و پرت كردم، مردى عاشق و خوش ذات كه شريك زندگيم بود را به همراه دختر كوچكم عقیق به خاطر عشق به يك تازه وارد تنها گذاشتم.

همان شب بهار ، شین را ترك گفت و تا حال كه چندين سال از آن موضوع مى گذرد حتى سراغشان را هم نگرفته است.

سرم درد مى كرد.

نور زيادى به يكباره چشمان مرا آزرد. كمى آنها را ماليدم.

تابش نور شديد خورشيد به گلها زيبايى خاصى بخشيده بود.

عقیق، دخترم حدوداً ده ساله شده بود و به همراه مامان نسرینم براى پيك نيك به آنجا آمده بودند.

خداى بزرگ، عقیق زيبا و مليح، موهاى بلند و تيره ى خود را به دستان باد سپرده بود و به او اجازه داده بود تا با وزيدن در بينشان، آنها را پريشان تر كند و بر جذابيت زلف پرپشتش بيفزايد.

خواستم كه به سويشان بدوم و از رفتار ناشايست گذشته و ترك كردن آن دو معذرت خواهى كنم.

نتوانستم! با وجود شش پا، قادر به دويدن نبودم اما در عوض، دو تا بال داشتم، پس با صداى خاصى شروع به پريدن كردم!

شین در حال نوشتن يك نامه بود. هر چند كلمه اى را كه مى نوشت، براى خودش با گریه آنرا مى خواند.

قطرات اشك زير نور خورشيد مانند الماس مى درخشيدند و با آرامش خاصى بر گونه هاى زيباى شین مى لغزيدند. حاضر بودم تمام داراييم را بدهم و لحظه اى به جسم خودم برگردم و هر دوى آنها را در آغوش بگيرم.

ولى افسوس!!!

به ياد آوردم كه آن نامه را قبلاً خوانده ام. ولى آنقدر مست انديشه هاى مزخرف و پول و مقام شده بودم كه توجهى به جملات زيبايش نكردم، كلامى كه از ژرفاى سينه ى پسری نوجوان برآمده بود براى یار و بهار سنگدلى كه اسير حرص و طمع گشته بود.

به سوى عقیق پرواز كردم ولى به محض ديدن من، داد زد:

_ زنبور، زنبور!!!

سپس با دستمالى مرا به طرف درختى پرتاب كرد كه از درد بيهوش شدم.

با گرماى مطبوعى به هوش آمدم.

چشمانم را باز كردم، پيرزنى بر روى تخت كهنه اى دراز كشيده بود. پتوى پاره اى بدن ضعيف و تركه ايش را مى پوشاند.

پدرم با پارچ پر از آب وارد اتاق شد. كمى از آنرا به روى من ريخت و مرا در دست گرفت و به همراه يك عدد قرص به مادرم داد، او عاشقانه از مادر پيرم مراقبت مى كرد. با وجود اينكه چند سال از او جوانتر بود ولى هميشه به او وفادار مانده و در اين واپسين لحظات زندگيش هم او را تنها نگذاشته بود.

مادرم فقط توانست مقدار اندكى آب بنوشد، سپس با صدايى لرزان پرسيد:

_ بهاره و بهادر نيومدن؟

پدرم دستانش را گرفت و گفت:

_ تو راهه عزيزم. الان ديگه مى رسه!!!

شايد اين بزرگترين دروغى بود كه بر زبانش مى آورد چون من با اينكه پيغام پدرم را دريافت كرده بودم، هرگز براى ديدن مادرم نرفتم.

پيرزن بيچاره همان لحظه جان داد و آرزوى ديدن مرا نيز با خود به گور برد.

پدرم با فريادى كه غم و درد در آن موج مى زد، او را در آغوش گرفت و باعث شد كه من از روى ميز به زمين بيفتم.

شكستم اما نه تنها جسمم بلكه روحم نيز تركهاى متعددى برداشت، دردى شديد را حس مى كردم، انگار با سوزن هاى بزرگ به جانم افتاده بودند.

چشمانم را بستم و بيهوش شدم .

با تكان هاى تند، دوباره بيدار شدم، نمى دانم چه مدتى از حال رفته بودم ولى به نظرم سالهاى طولانى را در خواب بودم.

.

روزى همگى در پاركى قدم مى زديم كه شین یک عروسک بزرگ به من هدیه داد و دختران غریبه ای که از روبرو می آمدند بی آنکه ما را بشناسند. دست زدند و هورا کشیدند ، نمیفهمیدم چرا !? هنوز با صدای رعد برق به فکر شین هجوم میبرم و او را به یاد خودم م ی اندازم . یکروز در دفتر مسافرتی هواپیمایی ام ، همکارم توجه مرا به پروانه ى زيبايى جلب كرد. آن موجود قشنگ برايم كاملاً آشنا بود. كم كم به ما نزديك شد و آرام بر پيشانى من نشست ولى اينبار آنقدر سبك بود كه گويا حس نمى شد.

 

 پایان.

________________________________

 

بازنشر از کتابناک ، نشر ققنوس 

پست بانک رمان 

نویسنده اثر شین براری روی تصویر جلد 

که فکر کنم شهروز براری صیقلانی باشد. 

من نگین شیر آقایی و صدف اشراغی از دانشگاه آزاد اسلامی واحد اردبیل مدیریت بازرگانی و مترجمی زبان. 

 9308762028.  9117993057  0123456789.  09876543210 

 

 

رمان برتر سال ،  نوشته شین براری صیقلانی اثار داستانی 

                      آثار صوتی شهروز براری صیقلانی

         شهروزبراری صیقلانی رمان عاشقانه


خاله اینا به جای دو روز یک هفته موندن و مقدمات عروسی من و سهره رو فراهم کردن.قرار شد یه صیغه محرمیت خونوادگی بینمون خونده بشه و عروسی بمونه اخر مرداد.

سهره هیچ حرفی نمی زد.حتی جواب بعله رو هم نداد و گفت : هرچی مامانو بابا بگن.

من جواب بعله رو از خودش می خواستم.

این یک هفته شرکت و تعطیل کردم و کارا رو سپردم به معاون شرکت و با هم رفتیم خرید با روشا و گاهی هم هم روشا هم سارنج.اما در تمام مدت همون سهره شیطون و پر حرف سکوت کرده بود . تو ماشین کنارم می نشست و اما نگاهش فقط به بیرون بود.

یعنی دوسم نداشت ؟ به اجبار من و می خواست ؟ برای خرید حلقه که وارد طلا فروشی شدیم.روشا و سارنج ازمون دور شدن و مشغول بررسی گردنبندا شدن.نگاهی به حلقه ها انداختم و با اشاره به یه حلقه که روش چهار پنج تا نگین بود کردم اما سهره بی توجه به فروشنده گفت : حلقه هایی که روش دوتا نگین داشت و لاو نوشته شده بود رو بده.

فروشنده هم اونا رو روی میز گذاشت و گفت :

اینا طرح جدیدن.

رو به من گفت : سلیقه همسرتون خیلی خوبه.

لبخندی زدم و گفتم : بله همینطوره.

می خواستم بگم خوش سلیقه هست که من و پسندیده اما باید کاری می کردم باهام راه بیاد.

سهره بدون اینکه حرفی بزنه حلقه ی من و جلوم گذاشت.

به جای حلقه خودم حلقه اون و برداشتم و دست چپش و به دست گرفتم.

سر بلند کرد و تو چشمام خیره شد.

لبخندی به روش زدم و حلقه رو تو انگشتش کردم.

نگاهی به جواهر فروش که به ما خیره شده بود انداخت و حلقم و برداشت انگشتر و تو دستش نگه داشت.دستم و جلوش گرفتم.در حالی که سعی می کرد دستش به دستم نخوره حلقه رو تو انگشتم فرو برد.

بعد از خرید همون حلقه ها و یه سرویس برای سهره از اونجا بیرون اومدیم.

سارنج و روشا جلوتر می رفتن.سهره با من هم قدم بود اما نگاهش به همه جا بود جز من.

یه پسر زیگول که به سهره چشم دوخته بود مستقیم به طرف سهره میومد.سهره هم بیخیال به مغازه ها چشم دوخته بود.

دستم و به بازوش حلقه کردم و به طرف خودم کشیدمش.

با تعجب به طرفم برگشت و نگام کرد.گفتم : چیزی می خوای بگیری ؟

با سر نه ای گفت و دوباره به اطراف چشم دوخت.

چرا این کار و می کرد.چرا سکوت کرده بود ؟ می خواست من بگم اشتباه کردم ؟

گرمای بدنش و احساس می کردم.

اما نمی تونستم از این نزدیک تر احساسش کنم.قرار بود زنم باشه اما نه به این شکل.من اینطور نمی خواستم.

یکدفعه خودش و بیشتر بهم نزدیک کرد.نگاهش کردم.سهره خودش و بهم چسبوند و سرش و به طرف شونم خم کرد.نگاهی به اطراف انداختم چند تا پسر بهش خیره شده بودن و یکی براش چشمک می زد.

چشم غره ای به پسرا رفتم و دستم ودورش حلقه کردم.اونم خودش و بیتشر بهم نزدیک کرد.کاش اون لحظه زمان متوقف می شد و من می تونستم برای همیشه تو این نزدیکی احساسش کنم.

بعد از خرید طلا رفتیم مغازه یکی از دوستانم می خواستیم لباس بخریم.درسته قرار بود مراسم خصوصی باشه و فقط خونواده های خودمون حضور داشته باشن اما مامان اینا پیشنهاد کردن من کت شلوار بخرم و سهره هم یه لباس شب بگیره.کت شلوار من و همون اول گرفته بودیم.وارد مغازه که شدیم نگاه دخترا روی لباسا می چرخید.

به سارنج و روشا هم پیشنهاد کردم یه لباس انتخاب کنم.

سارنج یه لباس پوست پیازی کوتاه و پر چین انتخاب کرد و روشا یه پیراهن ابی تیره بلند انتخاب کرد.

اما سهره هنوز میان لباسا می چرخید.

وسط لباسا به طرف یه پیراهن سرخ و شیک چشم دوخته بود.پیراهن دکلته بود و سنگ دوزی زیادی داشت.

مطمئن بودم نگاهش اون لباس و گرفته.از دوستم خواستم اون لباس و بده.

سهره با یه لبخند و نگاه تشکر امیز بهم خیره شد و بعد از گرفتن لباس به اتاق پرو رفت.

میون لباسا می چرخیدم و به لباسا چشم دوخته بودم.درسته خوشم نمی اومد سهره زیاد از این لباسا تو جمع بپوشه اما امشب فقط خودمون بودیم.تازه بابا هم بهش محرم میشد پس مشکلی نبود.

منتظر بودم صدام کنه اما خبری نشد.لحظاتی بعد دخترا به طرف اتاق پرو رفتن.صداشون میومد که با هم پچ پچ می کنن.به طرفشون می رفتم که روشا در و بست و گفت : شما نمی تونی ببینی.

ابروهام و بالا دادم : چرا ؟

-:تو هنوز نامحرمی.خوب نیست ببینیش.

چشم غره ای به روشا رفتم و گفتم : روشا خانم تلافی می کنما.

سارنج و روشا خندیدند.

مامان سالن بالا رو تزیین کرده بود.روشا و سارنجم به شوخی می گفتن : مامان و خاله تولد گرفتن.

رفتم تو اتاقم تا لباس بپوشم.

بابا و عمو کلی سر به سرم گذاشتن.از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم.اما چیزی که ازارم می داد سکوت سهره بود.

اگه دوسم نداشت چرا قبول کرد ؟

روشا چند ضربه به در زد و گفت : بیا اقا داماد.مهمونا اومدن.

بابا بزرگ و عمو اینا اومده بودن.

مامان و خاله همون روز به بابا بزرگ خبر داده بودن ، اما بابابزرگ بخاطر بیماریش قول داده بود فقط امشب و بیاد.

وارد سالن شدم و به طرف بابا بزرگ رفتم و دستش و بوسیدم.اونم دستم و گرفت و سرم و بوسید

-: خوشبخت بشی پسرم.

-:ممنون اقاجون.

به طرف عمو رفتم.

عمو هم صورتم و بوسید و برام ارزوی خوشبختی کرد.

با رضا دست دادم و احوالپرسی کردم.زیر گوشم گفت : کلک نگفته بودی.

نیشخندی زدم و چیزی نگفتم .

زن عمو باهام دست داد و بهم تبریک گفت.

لیدا هم برام ارزوی خوشبختی کرد.

مامان و خاله هم خیلی خوشحال بودن و هر دوتا بوسیدنم.

اخر سر به طرف بابا و عمو که گوشه سالن ایستاده بودن و پچ پچ می کردن رفتم و گفتم : دارین غیبت می کنین ؟

بابا گوشم و گرفت و گفت : داری داماد میشی.خجالت بکش پسر.

خندیدم و خواستم دستش و ببوسم که دستش و کشید و گفت : مواظبش باش و خوشبختش کن.یادت نره من ریشم و گرو گذاشتم.

به طرف عمو رفتم و خواستم دست اونم ببوسم که صورتم و بوسید و گفت : مواظب دخترم باش.من اون و تو پر قو بزرگ کردم.نبینم اشکش و در بیاری.

-:قول می دم خوشبختش کنم.

-:ازت همین انتظار و دارم.

تو همین زمان روشا و سارنج دست و سوت ن از اتاق بیرون اومدن و پشت سرشون سهره اومد.

لیدا هم به جمع دخترا پیوست و با هم کل می کشیدن.

سهره به طرف بابابزرگ رفت .

اقا بزرگ بیشتر از همه مون سهره رو دوست داشت. همه این و خوب می دونستیم.

اقابزرگ سرش و بوسید.

سهره پیراهنی که خریده بودیم و پوشیده بود و روش یه چادر سفید سر کرده بود.

بابابزرگ صدام کرد و گفت : رایش بیا اینجا.

کنار سهره جلوی بابابزرگ ایستادم.

بابابزرگ دستم و گرفت و دست سهره رو تو دستم گذاشت و گفت : این گل سر سبد منه.میسپرمش دست تو.مواظبش باش.نبینم اشکش و در بیاری.نبینم اذیتش کنی.نبینم ناراحتش کرده باشیا.

با لودگی گفتم : کی جرات داره عزیزدردونه شما رو اذیت کنه.

اقابزرگ به شوخی سیلی ارومی به صورتم زد و گفت : داماد باید سنگین رنگین باشه.

و رو به سهره ادامه داد : مگه نه بابا ؟

سهره با صدای ارومی گفت : این همیشه دیوونه بوده.بار اولش نیست.

بابابزرگ خندیدو گفت :

راست میگه دخترم

-:دست شما درد نکنه اقاجون.داشتیم ؟

-: دخترم همین اول کار گربه رو دم حجله بکش.یادت نره ها.

سهره با شیطنت گفت : پاش و له کنم یا گوشش و بکشم ؟

بابابزرگ اینبار با صدای بلندتری خندید که صدای مامان اینا در اومد.

-:اقاجون بگین ما هم بخندیم.

-:دارم با نوه هام اختلات می کنم.کسی حرفی داره ؟

بابا گفت : شما راحت باشین اقاجون.

اقاجون بازم صورت هر دومون و بوسید و گفت : مبارکتون باشه.خوشبخت بشین.

سهره با همه احوالپرسی کرد و روی یکی از صندلیا نشست.

اقا جون به دوتا صندلی که کنارش خالی بود اشاره کرد و گفت : عجب عروس و داماد بی جنبه ای داریم پاشین بیاین اینجا بشینین ببینم.

هر دوتا بلند شدیم و به طرف صندلیا رفتیم.کنار هم نشستیم.

دستای سهره با اون لاکای سرخش خیلی شیک شده بود.

دلم می خواست دستش و بگیرم.اما در سکوت به زمین چشم دوختم.

دلم می خواست صورتش و ببینم.اما یکمی از صورتش زیر چادر پنهون شده بود.

اقاجون صیغه محرمیت و خوند و مهریه سهره برابر تاریخ تولدش تعیین شد.این پیشنهاد خودم بود.قرار بود نصف شرکتم به نامش بکنم.اینطوری می خواستم بفهمه چقدر دوسش دارم.

ساعت نزدیکای 1 بود که عمو اینا عزم رفتن کردن.تازه متوجه شدم خبری از لیلا نیست.اما بیخیال برام اهمیتی نداشت.

با رفتن عمو و خانوادش اقاجون گفت : خوب بچه ها حالا هرکی می خواد برقصه بیاد وسط.

رو به روشا و سارنج گفت : مگه عروسی خواهر و برادرتون نیست بیاین وسط ببینم.

روشا با خوشحالی سراغ ضبط رفت و روشنش کرد و با سارنج شروع کردن به رقصیدن.

مامان و خاله هم تو مدت کوتاهی به جمع اونا پیوستن و بابا و عمو به همراه اقاجون تشویقشون می کردن.

اقاجون با صدای بلند که ما بشنویم گفت : شما نمی خواین برقصین ؟

نگاهی به سهره که هنوز چادر سرش بود انداختم.

می خواستم زودتر اون چادر و از سرش باز کنه تا توی اون لباس ببینمش.

مامان و خاله به طرفم اومدن و دستم و گرفتن و کشیدن وسط.

شروع کردیم به رقصیدن با مامان اینا.

روشا به طرفم اومد و گفت : نمی خوای از سهره هم دعوت کنی ؟

من که از خدامه.به سرعت به طرف سهره رفتم و دستم و در برابرش گرفتم.

سر بلند کرد .

چشمای درشتش با اون ارایش زیباتر و دوست داشتنی تر شده بود.

گونه های سرخش با اون لبای خوش رنگی که با رژ لب صورتی تیره سرخ و دلفریب به نظر میومدن.

یاداون شبی که بوسیدمش افتادم.از این به بعد قرار بود این اتفاق تکرار بشه.سهره مال من بود.نه مال کس دیگه ای.

دستش و بلند کرد و دستم و گرفتبا خوشحالی دستش و مجکم تو دست فشردم.

مامان و خاله چادر و از سرش باز کردن و سهره ای که همیشه با لباس پوشیده در برابرم ظاهر می شد حال با اون پیراهن سرخ در برابرم بود.

سهره لاغر و قد بلند بود.

اندامش مثل مانکن ها بود .

با صدای اهنگ به خودم اومدم و شروع کردیم به رقصیدن.در تمام مدت چشمم فقط به سهره بود و چیزی از اطرافم نفهمیدم.

اقاجون بلند شد و گفت : دیر وقته دیگه.جمع کنین من خوابم میاد.بابا و عمو از خدا خواسته بلند شدن و گفتن : ما هم میریم بخوابیم.

با رفتن بابا و عمو به اتاق بالا و اقاجون به اتاقی که همیشه در زمان حضورش تو خونه ما اونجا حضور داشت ضبط خاموش شد و مامان و خاله با خستگی خودشون و روی مبل انداختن.

مامان رو به روشا گفت : بیا برو چند تا لیوان اب خنک بیار بخوریم.

روشا با سارنج به اشپزخونه رفتن.

سهره روی یکی از مبلا نشست و به حرفهای مامان و خاله گوش سپرد.چند باری نگاهش کردم.

با اشاره سعی کردم باهاش حرف بزنم.دوبار دید و بیخیال چشم چرخوند.انگار داشتم با در و دیوار حرف می زدم.

روشا لیوان اب و جلوم گرفت و گفت : تو نمی خوری ؟

سهره بلند شد.لیوان و از دست روشا گرفت و گفت : اون که کاری نکرده خسته بشه.

یک نفس همه ی اب توی لیوان و سر کشید و گفت : مرسی خیلی تشنم بود.

لبخندی زدم و گفتم : نوش جون.

روشا لیوان و می گرفت که زودتر گرفتم و به طرف پارچ اب رفتم.

روشا با خنده گفت : ببینین رایش چیکار می کنه.

سهره پرید و دستش و روی دهان روشا گذاشت و مانع حرف زدنش شد.

 

********************************************

 

تا اخر شب هر کاری کردم نتونستم سهره رو تنها گیر بیارم.

امشب حتی چایی هم نخورد.داشتم از تشنگی می مردم.

بلند شدم و به طرف اشپزخونه رفتم.

لیوان اب و پر کردم و به یخچال تکیه داده بودم که احساس کردم کسی وارد اشپزخونه شد.

با دیدن سهره تو اون بلوز و شلوار سبز گه خواستنی ترش کرده بود .

گفتم : توام تشنه اته؟

احساس کردم ترسید

-:تو اینجا چیکار می کنی؟

-:ببخشید ترسوندمت.

-:مهم نیست.

-:اما برای من مهمه .متاسفم.بخاطر من امشب چای نخوردی ؟

-:خودت و خیلی بالا گرفتی.کی هستی که بخاطر تو برنامم و بهم بزنم ؟

تو تاریکی بهش خیره شدم :پس چرا امشب چای نخوردی ؟

-:اب زیاد خورده بودم.

با شیطنت گفتم : اره دیگه وقتی لیوان اب و اونطور سر می کشی باید تشنه نباشی.

-:به تو ربطی نداره.ابه.مال تو که نبود.

-:اما فکر کنم اون لیوان متعلق به من بود.

-:کی سند زدی ؟

-:چند روز پیش.

-:پس قرارداد بیار.

از اشپزخونه بیرون رفت.اینم از اولین شب ازدواج ماعجب ازدواجی.کجا اشتباه کردم ؟

چرا باهام اینطوری رفتار می کنه ؟

 

خسته تر از اونی بودم که بتونم بیشتر از این ادامه بدم.بی توجهی های سهره از یک طرف و کارای شرکت از طرف دیگه.همش اعصابم و بهم ریخته بود.

می خواستم برم بگم این چه وضعشه سهره ؟ ما 15 روز دیگه ازدواج می کنیم و تو حتی یه بارم به من نزدیک نشدی.

منم مردم.دلم می خواد حالا که ازدواج کردم با همسرم باشم.ببوسمش.لمسش کنم اما اون ازم دوری می کرد.

نمی تونستم چیزی به کسی بگم.در سکوت می سوختم و می ساختم.در این مدت فقط دوبار با هم شام رفتیم بیرون که هر وقت ازش پرسیدم چرا اینطور رفتار می کنی سکوت کرد و تو چشمام خیره شد.

سهره داشت من و به مرز جنون می رسوند.

وارد خونه که شدم.بازم بساط مهمونی برپا بود.

می خواستم بدونم این فامیل ما جایی جز خونه ما نداشتن هر روز تو خونه ما ولو بودن ؟

قبل از اینکه برم داخل برگشتم و ماشین و توی پارکینگ گذاشتم و وارد خونه شدم.

کفشام که همیشه جلوی در ولو بود و صدای مامان و در می اورد و توی جا کفشی گذاشتم و به صداها گوش سپردم.همه بالا بودن.اروم از پله ها پایین رفتم.

در و اروم باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم.خبری نبود.اروم وارد شدم و در و بستم.

صدای اهنگ ارومی از اتاق روشا میومد.با تعجب به طرف اتاقش رفتم.

در نیمه باز بود.

در و اروم باز کردم و قامت سهره که مشغول شونه زدن موهاش بود جلوم پدیدار شد.به طرفش رفتم و پشتش ایستادم.

موهاش و که از صورتش کنار زد.

قامتم توی اینه پدیدار شد.

پیراهن مشکی بلندی به تن داشت.دستام و دورش حلقه کردم و به خودم فشردمش.

تو اینه نگاهم کرد.

-:خیلی خوشکل شدی.

حرفی نزد.

-:سهره نمی خوای تمومش کنی ؟

چرا باور نمی کنی دوست دارم ؟ چرا باور نداری عاشقتم ؟ من می خوام مثل همیشه شاد باشی.بخندی صدات توی خونه بپیچه.

سرش و پایین انداخت.

با دستم چونش و بالا اوردم و گفتم : سهره حرف بزن.نابودم نکن.

عاشقتم بدون تو می میرم.

سهره خواهش می کنم.

-:من اونی که تو می خوای نیستم.

هنگ کردم.با تعجب از اینه بهش چشم دوختم.منظورش چی بود ؟

-:یعنی نمی خوایم ؟ دوسم نداری ؟ ازم متنفری ؟ چرا ؟ بهم بگو.

بازم سکوت کرد.

-:کس دیگه ای رو می خوای ؟

-:من هیچکس و نمی خوام.

-:پس چرا سهره ؟ کم مونده بود اشکام سرازیر بشه.

-:چرا سهره ؟

سرش و پایین انداخت.

-:تنهام نزار سهره.می میرم.

فقط تونستم بازوهاش و بگیرم و به طرف خودم برش گردونم.

سهره بمون.سهره اشتباه کردم.سهره می دونم اونطور که تو می خوای نیستم.من خیلی فرق می کنم اما عاشقتم.عوض میشم.تغییر می کنم.همونطور که تو بخوای میشم اما .

فقط بوسیدمش.در سکوت همراهیم کرد و چیزی نگفت.

در تمام مدت دستاش و سپر میون خودش و من کرده بود .

دستاش و گرفتم و به طرف دیوار بردم.همیشه حسرت چشیدن این لبارو داشتم.اما حالا با داشتنش از بودن باهاش محروم بودم.

بلندش کردم و روی تخت گذاشتم.موهاش تو صورتم پخش شد.

نفساش و احساس می کردم.به صورتم یم خورد و به وجدم می اورد.اما دریغ از یک حرکت از سهره.

کنارش دراز کشیدم.

سرش و روی سینم گذاشتم و موهاش و بوسیدم.

من بدون سهره حتی تصورشم از مرگ برام سخت تر بود

می خواست بلند بشه که دستش و کشیدم و دوباره افتاد تو اغوشم.موهاش روی صورتم پخش شد.

با شوق بوییدمشون و سرش و بوسیدم.

-:سهره.باورم کن.

فقط تونستم همین و بگم.

سر که بلند کرد.اشک تو چشماش حلقه زده بود.

بلند شدم و اونم بلند کردم : چی شده خانمم ؟

-:رایش نمی خوام.من نمی خوام اینطور زندگی کنم.

-:من و دوست نداری؟

سکوت کرد

-:بهم بگو سهره.هرچی هست بهم بگو.به من نگی به کی می خوای بگی ؟ بهم بگو سهره بهم اعتماد کن.

دستاش و بلند کرد و با مشت تو سینه ام کوبید و گفت : لعنتی همیشه بهت اعتماد داشتم.دوست داشتم.همیشه تو رویاهام تو تنها کسی بودی که می خواستم.

تو دلم جشن به پا کردم.سهره دوسم داشت.عاشقم بود.این بهترین لحظه زندگیم بوددلم می خواست هرچقدر تو توانم هست محکم بغلش کنم.

صورتش و میون دستام گرفتم.

تو چشماش خیره شدم و می خواستم لباش و که رژش روی صورتش پخش شده بود و ببوسم . صورتم و به صورتش نزدیک می کردم . درست زمانی که یک میلی بینمون فاصله بود گفت : اما.

با این حرفش عقب کشیدم.اما و چی ؟

-:اما

-:اما من نمی خوام زنت باشم.

چیزی تو وجودم فریاد کشید چرا ؟

اما خودم شکستم.از درون شکستم.با صورتی که می دونستم ناراحت نشون میده و با کمترین صدایی که از خودم سراغ داشتم گفتم : چرا ؟

-:چون من ازادم.ازاد بودم.ازاد زندگی کردم.تو از اینکه من ارایش کنم بدت میاد.اما من عاشق اینکارم.تو از اینکه شیطونی کنم خوشت نمیاد.اما من دوست دارم شیطون باشم.می خوام زندگی کنم. می خوام بچگی کنم.می خوام از زمان جوونیم لذت ببرم.من دوست دارم رایش اما اینا رو هم دوست دارم.من عاشقتم اما اینا رو هم می خوام.

تو از روی خودخواهی اومدی سراغ منمن همیشه به حرفات عمل می کردم.می دونم غرغر می کردم اما هر چی می خواستی برات فراهم می کردممن در همه حال باهات کنار میومدم.تا حالا کسی رو سر من فریاد نزده اما تو چندین بار این کار و کردیاگه حرفی نزدم بخاطر این بود که پسر خالم بودی.بزرگتر بودی. احترامت واجب بود اما دیگه تموم شد.از این به بعد سکوت نمی کنم.از این به بعد جلوت می ایستم و منم فریاد می زنم

در برابر دستوات می ایستم.در برابرت نا فرمانی می کنم.اما با این همه دوست دارم نمی خوام جلوت بایستم و فریاد بزنم.نمی خوام احترام عشقم از بین بره.نمی خوام کسی که وجودش تو قلبمه بشکنه

تو خودخواهی رایش.خودخواهتر از اونی که بتونی با من بسازی

تو عوض نشدی رایشتو هنوزم لوس و پسر دردونه خاله ای

من همچین همسری نمی خوام.من همچین همسر زندگی نمی خوامممم.

من کسی رو می خوام باهام مهربون باشه.من کسی رو می خوام که یاور زندگیم باشهمن کسی رو می خوام بهش تکیه کنم.

داد و فریادش برای بیرون از خونه باشه.توی خونه مطیع و مهربون باشه.

پدر خوبی باشه.همسر وفاداری باشه.

تو از همه لحاظ کاملی هر دختری ارزو داره با تو ازدواج کنه اما اون من نیستم . ازادی که من می خوام تو نداری.ارامشی که من می خوام تو نمی تونی بهم بدی.

من می خوام مرد زندگیم با لطافت باشه.اما نه برای همه.فقط برای من

حرفایی که می زد کاملا درست بود.من همچین ادمی بودم . توقعاتی که اون ازم انتظار داشت و نداشتم.

من ضعیف بودم و می خواستم خودم و پشت یه چهره خشن پنهون کنم.

اما سهره از من یه ادم واقعی می خواستمی تونستم باشم یا نه ؟

سهره بلند شد و به طرف در می رفت که به سرعت بلند شدم.خودم و به در تکیه دادم و جلوش ایستادم.

در با صدای بلند بسته شد.

-:عوض میشم.قول میدم.تنهام نزار.کمکم کن تغییر کنم.کمکم کن همونی که تو می خوای باشم.تمام تلاشم و می کنم.این عشق توئه که بهم نیرو میده.پس کمکم کن.

تو چشمام خیره شد.احساس کردم می خواد حقیقت حرفام و درک کنه.

پاهاش و بلند کرد و لباش و روی لبام گذاشت.

این فوق العاده بود همونی که اصلا انتظار نداشتم.

سهره من و بخشید.کمکم می کنه.

صداش توی گوشم پیچید : رایش روزی که اشتباه کنی فرصتی برای جبران نخواهی داشت.اون روز اگه بدون حضور تو بمیرم.

اگه زندگیمون بخاطر بچه پیوند بیشتری خورده باشه.ترکت می کنم.غرورم و نشکن.از اعتمادم سوء استفاده نکن.

اگه یک بار فقط یک بار اشتباه کنی راه برگشتی وجود نداره.مطمئن باش همیشه حواسم بهت خواهد بود.

 

 

پایان

 


با خستگی پشت میزم نشسته بودم و درگیر پروژه جدید بودم.اصلا حال خوشی نداشتم.دلتنگ بودم.دوماهی میشد ندیده بودمش و این اذیتم می کرد.راست می گنا بسوزد پدر عاشقی.حالا این ماجرای من بود.

دلم می خواست برم ببینمش اما هم کارای شرکت زیاد بود و هم نمی دونستم با چه زبونی باید برم سراغش.

با زنگ تلفن نگاهم و از کاغذای روی میز گرفتم و گوشی و برداشتم

صدای مامان تو گوشی پیچید : سلام رایش مادر خوبی؟

-:سلام مامان.شما خوبین ؟

-:اره مادر خسته نباشی.

-:سلامت باشی.تنهایی ؟

-:نه مادر روشا امروز دانشگاه نرفت.پدرتم بیرونه.

-:مراسم کی شروع میشه ؟

مامان هر سال این موقع مراسم انعام برگزار می کرد.

-:ساعت 4 شروع میشه.رایش جان مادر امشب زود بیا مهمون داریم.

مهمون.لعنتی اصلا حوصلش و نداشتم.

-:عمو اینا میان ؟

-: فکر نکنم برای شام بمونن.خالت اینا دارن میان.

انگار برق 220بهم وصل شد.نه بیشتر یه لبخند گنده نشست رو لبام.یه انرژی بهم دادن.

در حالی که سعی می کردم به خودم مسلط باشم گفتم : چشم مامان ساعت 7خونه ام.چیزی لازم داری بگیرم بیارم.

-:نه مادر.منتظرتم.

-:به روی چشم.

-:برو مادر به کارت برس.

-:چشم.خداحافظ.

بعد از قطع گوشی با لبخند رفتم تو رویا.صورتش جلوی چشمم قوت گرفت.

صورت برنزش , موهای مشکی خوش حالتش.همیشه پیش من شال می بست اما چند باری غافلگیرش کرده بودم. موهای بلندی داشت که تا زانو هاش می رسید.چشمای درشت مشکیش.

بینی خوش فرمی نداشت اما لبای کوچیکش خیلی زیبا بود.بینیشم به صورتش می اومد.

از اینکه ارایش کنه خوشم نمی اومد دلم می خواست فقط برای من ارایش کنه.یعنی اونم من و دوست داشت ؟

وقتی به اون لبای کوچیکش رژ لب براق صورتی می زد خیلی به چشم می خورد.

 

ماشین و جلوی خونه پارک کردم و وارد خونه شدم.

صدای حرف زدنش توی خونه پیچیده بود.همیشه وقتی میومد شور و نشاط با خودش می اورد.با صدا می خندید و شیطونی می کرد.منم عاشق همین شیطونیاش بودم.

وارد خونه شدم و سلام کردم.به طرف بابا و عمو رفتم و با هر دو دست دادم.

بعد هم به طرف خاله چرخیدم و باهم رو بوسی کردیم.

با مامان هم رو بوسی کردم.خیلی وقت بود حال و حوصله کسی رو نداشتم.

نگاهم بهش افتاد.بلوز و شلوار نارنجی به تن داشت که خیلی بهش میومد.یه شال سفیدم به سر بسته بود.

سر که بلند کرد به سرعت چشم چرخوندم و به طرف سارنج رفتم.

سارنج یه بلوز و شلوار صورتی به تن داشت و روسری مشکی هم به سرش بسته بود.روی اونا هم خطای صورتی وجود داشت.

باهاش دست دادم و حالش و پرسیدم-: چطوری سارنج ؟

-:خوبم پسر خاله.

روشا از اتاق بیرون اومد و سلام کرد.

به طرف روشا که کنار سهره وایستاده بود چرخیدم و سلام کردم.

با سر به سهره هم سلام کردم : احوال سهره خانم.

لبخندی زد و گفت : سلام.

بازم مثل همیشه ارایش کرده بود.دلم می خواست همین الان بگم سهره عاشقتم.اما به طرف روشا برگشتم : چطوری روشا.

-:خوبم.برو لباس عوض کن بیا.چای می خوری ؟

-:اره دستت درد نکنه.نری بشینی به حرف زدن یادت بره چایی بدیا اشاره ای به سهره کردم.

همه خندیدند و بابا گفت : رایش سر به سرشون نزار.

چشمکی به بابا و عمو زدم و وارد اتاقم شدم.

امروز خوشکل شده بود.همیشه شال سفید که به سر می کرد صورتش نورانی تر میشد.

خدایا کمکم کن.

ز اتاق که بیرون اومدم نگاهی به اشپزخونه انداختم.سهره و روشا با هم حرف می زدن.وارد اشپزخونه شدم .

-:روشا باز که داری حرف می زنی.بیا برو به کارت برس.کلی کار داریم واسه فردا.

سهره چپ چپ نگام کرد و گفت : روشا به کارت برس درد این از تنهایی خودشه.

راست می گفت از اینکه با روشا حرف می زد می سوختم اما لبخندی زدم : اشتباه می کنی.اخه عین این پیره وقتی می شینین به حرف زدن از کاراتون می مونین.در ضمن نمی خوام این همه با هم غیبت کنین به نفع خودتونه.

چشم غره ای بهم رفت و گفت : گناهش پای ماست پسر خاله.شما الکی حرص نخور.

روشا فنجان چای و دستم داد و گفت : بیا برو تو کاریت نباشه.

لیوان و گرفتم و در حالی که بیرون می رفتم گفتم : در کل بخاطر خودتون میگم.بالاخره باید نهی از منکر و امر به معروف کنم یا نه.

به سرعت از اشپزخونه بیرون اومدم.مستقیم رفتم و روی مبلی که کنار ستون قرار داشت و مخصوص خودم بود نشستم.

مامان و خاله مشغول حرف زدن بودن.

بابا و عمو هم مثلا داشتن تلویزیون می دیدن اما راجع به مسائل ی مملکت بحث می کردن.

کنترل و از روی میز کش رفتم و رفتم سمت ترکیه.می خواستم اونجا رو کشف کنم.عاشق خواننده های ترکیه بودم.

یه جورایی هم برای جلب توجه سهره بود.اون عاشق اهنگای ترکیه بود اما معنیش و نمی دونست و برای اینکه براش معنی کنم میومد سراغم.

منم با جون و دل معنی می کردم.

داشتم کانالای تی وی رو عوض می کردم که نگاهم به طرف سهره کشیده شد که داشت به طرف اتاق می رفت.

لبخندی زدم.در همین حین سارنج گفت : اخه شما اگه از ت سر در میارین ت خانواده های خودتون و کنترل کنین چیکار به مملکت دارین ؟

همه خندیدن.سارنج 15 سال داشت و 2 سال از سهره کوچیکتر بود.بر عکس سهره که شیطون بود سارنج اروم بود. زیاد حرف نمی زد اما وقتی حرف می زد به جا و منطقی بود.شباهتی به سهره نداشت سارنج درست شبیه هانیه توسلی بود.البته مامان و خاله می گفتن درست شبیه منه.اما من مطمئن بودم شبیه هانیه توسلیه.

بابا هم به شوخی می گفت : سارنج شبیه هانیه توسلیه و توام شبیه اون پس تو نوع پسرونه هانیه توسلی هستی.

از حق نگذریم راست می گفت.

با زنگ در از جا پریدم و به طرف ایفون رفتم.

صدای عمو که توی گوشی پیچید هنگ کردم.اینا برای چی اومدن ؟ لعنت بر هر چی مزاحمه.

مامان پرسید : کیه رایش ؟

-:عمو اینا.

روشا اشاره کرد : در و باز کن.

در و باز کردم.در عرض چند ثانیه سالن خالی شد.بابا و عمو برای عوض کردن لباس وارد اتاق پایین شدن.

اخه ما و خاله اینا خیلی صمیمی بودیم و تنها کسایی بودن که وقتی میومدن خونه ما همه راحت بودیم.انگار یه خونواده بودیم و هر جا می رفتیم با هم می رفتیم.

مامان و خاله با دخترا رفتن تو اتاق روشا و منم چپیدم تو اتاق خودم.شلوارم و پوشیدم و تیشرتی طوسی که به تن داشتم و با یه پیراهن ابی عوض کردم.

در اتاق و که باز کردم سهره هم در اتاق روشا رو باز کرد.

لبخندی زدم.نگاهی بهم انداخت و گفت : پسر خاله یقه پیراهنت و درست کن.

ابروهام و بالا دادم.

-:یقه پیراهنم ؟

قبل از اینکه چیزی بگم به طرفم اومد و یقه پیراهنم و مرتب کرد.

بوی عطری که زده بود خیلی شبیه عطر من بود.

اره خودش بود.همون عطری که من می زدم بود.

از این عادتش خوشم نمی اومد همیشه عطرای مردونه میزد.تلخ و تند.

-:درست شد پسر خاله.

لبخندی زدم ویه تشکر خشک خالی .

صورتش و جمع کرد و با اخم به طرف اشپزخونه می رفت . یه مانتو سفید پوشیده بود و شلوار لی.

وارد سالن شدم و به طرف عمو و پسر عمو رفتم با اون احوال پرسی و رو بوسی کردم.

به طرف زن عمو رفتم و باهاش دست دادم و نگاهی هم به لیلا و لیدا انداختم و بدون اینکه بهشون نزدیک بشم سلام کردم و به سرعت ازشون دور شدم و به طرف جای همیشگیم رفتم و نشستم.

نگاهم و به صفحه تلویزیون دوختم.

با صدای رضا نگاهم و از تی وی گرفتم.اشاره کرد برم پیشش.

بلند شدم و به طرف رضا رفتم و کنارش نشستم.

-:چه خبرا ؟

-:خبری نیست.تو چیکار کردی ؟تونستی معافی بگیری ؟

-:نه.بابا.بابا راضی نمی شه.می گه باید بری.

-:راست میگه.

-:تو خودت نرفتی سربازی نمی فهمی بابای تو که مثل بابای من نیست.

-:اما بری به نفعته.

در همین زمان سهره با سینی چای وارد شد.نگاهش کردم و گفتم : مرد میشی.

رضا چیزی نگفت.نگاهش کردم.به سهره حیره شده بود.ای خاک تو سرت.داره جهار چشمی می خورتش.پسره عوضی.

به سرعت بلند شدم و به طرف سهره رفتم و سینی و ازش گرفتم : من می برم.

با لبخند تو چشمام خیره شد و گفت : مرسی.

 

نگاه رضا از روی سهره دور نمیشد . این ازارم می داد.

با چیده شدن میز شام همه به طرف میز رفتیم.

نگاهی به میز انداختم.

بابا و عمو و شوهر خاله کنار هم نشستن و رضا هم سمت چپ عمو نشست. بقیه هم کنار هم نشستن.سه تا صندلی کنار هم خالی موند.روشا و سهره تو اشپزخونه بودن.

زود کنار رضا روی یکی از اون سه صندلی نشستم . سارنج سمت دیگه بود.مطمئن بودم روشا بین سارنج و سهره می شینه .

حدسم درست بود سهره کنارم نشست.برای خودم که غذا می کشیدم برای سهره هم کشیدم.لبخندی زد و تشکر کرد.به یه لبخند شیرین مهمونش کردم.

سر که بلند کردم نگاههم به لیلا که به ما خیره شده بود افتاد.داشت با چشماش ما رو می خورد.با حرص سرم و به زیر انداختم و مشغول خوردن شدم.

از بین حرفهای داستان به گذشته ها و بچگیا و شیرین زبونیای ما کشیده شد.مامان با ذوق و شوق فراوان از بچگیای سهره می گفت.

-:یادش بخیر هر وقت گریه می کرد باید براش بستنی می خریدی.

با این حرف مامان خندیدم.

خاله چشمکی زد و گفت : خودت و دست کم گرفتی ؟ بستنیا رو که تو می خریدی.

مامان ادامه داد : مهر که شروع شد از همون روز اول ظهر شد این نیومد خونه.دلم هزار راه رفت.اخه این بچه کجا رفته ؟

تو همین زمان خواهرم زنگ زد که نگران نباش رایش اینجاست.

نگو اقا بعد از مدرسه میره دیدن دختر خالش.ناهارم خونه خاله بخوره بعد بیاد خونه.

بعد از اون تا وقتی اینا برن قزوین همین شکلی بود.رایش برای ناهار نمیومد خونه.

همه خندیدن.نگاهم به طرف سهره کشیده شد.لبخندی بر لب داشت.نتونستم خودم و کنترل کنم و زدم زیر خنده.

بابا گفت : بله بایدم بخندی.دارن شاهکارای شما رو تعریف می کنن.

سهره خندید و گفت : عمو خود شما از اینکارا نکردین ؟

بابا نیشخندی زد : چرا عمو جون.اما نگیم بهتره.

بعد از شام دخترا مشغول جمع کردن میز شدن.اقایون و خانم ها هم به سالن رفتن.

رضا هم درست رو به روی اشپزخونه جای گرفت.

به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم.حالا انرژی گرفته بودم.دلتنگیم از بین رفته بود.

تو همین حال بودم که کم کم خوابم گرفت.

با سر و صدایی که از سالن میومد چشم باز کردم.نگاهی به اطراف انداختم.بلند شدم ساعت نزدیک 12بود.

از اتاق بیرون رفتم.مامان و خاله تو سالن حرف می زدن

گفتم : رفتن ؟

مامان بلند شد :اره فدات شم مادر همه رفتن.

-:بابا اینا کجان ؟

-:رفتن بخوابن.

کنار خاله نشستم:احوال خاله خانم ؟

-:سلامتی.صحت خواب.خسته بودیا.

-:اره بابا.بیدارم می کردین.زشت شد رفتم خوابیدم.

مامان گفت : نه.بابات گفت خسته بودی.می دونن دیگه سرت خیلی شلوغه.

-:مامان چایی داری تشنم شد.

-:هنوز نه.اما سهره الان داشت اماده می کرد.یکم صبر کن اماده بشه.

اینم یه شباهت من و سهره بود که قبل از خواب چایی می خوردیم.

-:کجا رفتن ؟

مامان کنارم نشست : کیا ؟

-: دخترا دیگه.

حاله گفت : سارنج و روشا اتاق روشا هستن.

سهره هم رفت بالا الان میاد.

رفت بالا ؟ هی هی . چطوری پاشم برم بالا ؟ یکم می تونم باهاش حرف بزنم.

یکم این پا و اون پا کردم و بالاخره بلند شدم و رفتم اتاقم.لباسام و عوض کردم و حولم و برداشتم.

این بهترین بهونه بود.من عادت داشتم بالا برم حموم.طبقه پایین احساس خفگی می کردم.

مامان گفت : میری دوش بگیری ؟

-:اره برم یه دوش بگیرم.خستگیم رفع شه.

-:باشه.زود بیا.

به سرعت از پله ها بالا رفتم.

در و اروم باز کردم تا بابا و عمو بیدار نشن.

نگاهی به اتاق انداختم.سهره نبود.

یکدفعه نگاهم به سالن افتاد.توی تاریکی سالن.روی کاناپه نشسته بود.

چراغ و روشن کردم : اینجا چرا نشستی؟

-:هیچی.هیمنطوری.

-:مامان گفت چای دم کردی.

-:اره می خوری ؟

-:البته.یه دوش بگیرم میام.

-:باشه.پس من میرم پایین.

بلند شد.از کنارم که رد میشد.مغزم به کار افتاد.تا کی می خواستم خفه بشم ؟ تا کی می خواستم دوست داشتنم و پنهون کنم ؟

من عاشقش بودم.باید ساکت می موندم.دوسم داشت ؟ الان چیکار باید می کردم ؟

به خودم که اومدم سهره رفته بود و من همونطور وسط سالن ایستاده بودم.

نفس عمیقی کشیدم و به طرف حموم رفتم.

بازم سکوت.بازم غرور.بازم.

با لباس زیر دوش ایستادم و چشمام و بستم.

من دوسش داشتم.همیشه دوسش داشتم.بیش از اندازه می خواستمش.حتی بیشتر از خودم.

چشمام و باز کردم.نمی تونستم زمان با اون بودن و از دست بدم.سریع دوش گرفتم و بیرون رفتم.چراغا خاموش بود. از کمدم توی این طبقه لباس برداشتم و پوشیدم.

جلوی اینه ایستادم تا موهام و خشک کنم.

موهای من به قهوه ای مایل به سیاه می زد.

موهام و تقریبا با حوله خشک کردم.یه شلوار ورزشی ابی و تیشرت ابی پوشیدم و پایین رفتم.

مامان و خاله برای خواب به اتاق مامان رفته بودن.

تنها چراغ اتاق روشا و چراغ خوابای سالن روشن بود.

چند ضربه به در اتاق روشا زدم :بیام تو ؟

صدای فریاد سارنج بلند شد : نه.نیا.

خندیدم و گفتم : من اومدم.

صدای داد سارنج بلندتر شد.وارد اتاق شدم.

سارنج روی تخت کنار روشا نشسته بود و سهره روی زمین.

رو به سارنج گفتم : نمی خوای بخوابی ؟ دیر وقته بچه ها باید زود بخوابن.

-:هر وقت تو بخوابی منم می خوابم پسر خاله.

ماشاا.هیچ کدوم از زبون کم نمی اوردن

رو به سهره ادامه دادم : نمی خوای به ما یه چایی بدی ؟

سهره بلند شد و گفت : خودت دست داری می ریختی دیگه.

-:خدایا خدایا از دست بچه های این دوره زمونه.

سهره در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت : انگار خودت از ما نیستی.چند سال بزرگتری مگه ؟

-:سهره خانم من هشت سال از تو بزرگترم.همینم زیادیه.

سهره از اتاق بیرون رفته بود.

سارنج گفت : بابا دنیال کاراشه.تا شهریور می ره.

با تعجب پرسیدم : کی ؟

روشا گفت : مگه نمی دونی ؟ سهره داره میره فرانسه.

چی ؟ اینبار مثل برق گرفته ها شدم.سهره داره میره ؟ مگه به همین اسونیه ؟ داشت می رفت ؟ روشا انگار متوجه حالم شد.

-:رایش حالت خوبه ؟

-:اره.اره.خوبم.میرم چایی بخورم.

به طرف اشپزخونه رفتم.سهره بره چه غلطی بکنم ؟ سهره بره ؟ نباید بره. مگه می تونه بره ؟ پس من چی ؟

18 سال بخاطر اون زندگی کردم.بخاطر اون تلاش کردم.کار کردم درس خوندم همش بخاطر اون.تا اون و خوشبخت کنم.حالا می خواست بره ؟ با چه حقی می خواست بره هان ؟

من بدون اون می میرم.

نفهمیدم چطور جلوش ایستادم و تو تاریکی به چشماش زل زدم.

-:چیزی شده پسرخاله ؟

-:نگفته بودی می خوای بری ؟

لبخندی زد -: فکر می کردم می دونی.

-:کسی به من چیزی نگفته.

-:حالا مگه چی شده.هنوز دوماه وقت هست.

-:فقط دوماه ؟ چرا نگفتی ؟

-:چی باید می گفتم . پسر خاله من دارم میرم خارج از کشور.مگه می خواستی چیکار کنی ؟ فوقش می گی به سلامت دختر خاله.اونجا مواظب خودت باش.به هر کسی اعتماد نکن و از اینجور حرفا.

خواستم بگم می گفتم دوست دارم.نرو بخاطر من نرو.بخاطر عشقم نرو.تنهام نزار بدون تو می میرم.

اما بازم لال مونی گرفتم و نگاش کردم.

فنجانم و دستم داد و گفت : چاییت سرد میشه.

نگاهی به فنجان انداختم.همونطور که می خواستم پررنگ و داغ بود.

اما گفتم : این سرده.

فنجان و از دستم کشید و به طرف سماور رفت.

بهش خیره شدم.موهای بلندش از زیر شال بیرون زده بود.چشماش بخاطر کم خوابی یکم خمار بود و این زیباترش کرده بود.

فنجانش و برداشت و رو به روم نشست.بهش خیره شدم.دوماه ؟ چقدر زود ؟ بعد از دوماه اومده میگه می خوام برم.

مگه به این اسونیه ؟ من نمی زارم بری.اخه رایش تو جربزه داشتی زودتر از اینا اعتراف می کردی.خلی دیگه . اگه نبودی این مدت اعتراف می کردی اینطور تو هچل نمی افتادی.اره دیگه تقصیر خودته.خود کرده را تدبیر نیست.

با صدای سهره به خودم اومدم : پسر خاله بازی بیارم ؟

فنجان و به طرفش گرفتم : اگه بیاری ممنون می شم.

فنجان و که از دستم می گرفت.دستش خورد به دستم.یه لحظه نگام کرد.منم بهش لبخند زدم.دستاش داغ بود می تونستم دوری این دستا رو تحمل کنم ؟ می تونستم بدون احساس این دستا زندگی کنم ؟ نمی تونستم. دلم می خواست رو به روش بشیتنم و بگم سهره دوست دارم.بدون تو می میرماما نه جراتش و داشتم نه غرورم اجازه می داد.

سهره فنجان چای و جلوم گذاشت.

گفتم : میری درس بخونی ؟

-:اوهومم.کاره دیگه ای ندارم.

-:عمو چطور راضی شد ؟

-:با کلی زحمت راضیش کردم.

-:پس داری میری!!!

-:اره.

-:دلت برای اینجا تنگ نمی شه ؟

-:خیلی تنگ میشه.

-:برای بچگیامون.مادرت پدرت.سارنج.روشا.

-:چرا اما برای رسیدن به اهداف باید قوی بود.

-:مگه اینجا نمی تونی به اهدافت برسی ؟

-:نه.اینجا خیلی عقب تر از بقیه جاهاست.

-:ازت توقع همچین حرفی نداشتم.

-:وا.چرا پسر خاله ؟

-:سهره تصمیمت برای رفتن خیلی جدیه ؟

-:نمی دونم.گاهی دو دل میشم.از طرفی دوست دارم برم.از طرفی هم دلم می خواد بمونم

-:پس بمون اجباری برای رفتن نیست.

-:نمی تونم بمونم.دلیلی برای موندن ندارم.

باید می گفتم بخاطر من بمون.برای من بمون.اما زبونم لال شده بود و حرف نمی زد.

روشا بیرون اومد و گفت : چقدر می خورین پاشین بخوابین دیر وقته.

سهره چشمکی زد و گفت : تا حالا دیدی ما به این زودی بخوابیم ؟

حرفش و تایید کردم و گفتم : تو برو بخواب.

روشا سری به تاسف ت داد و گفت : من میرم بخوابم.شما هم پاشین بخوابین.سهره تو بیا بخواب این الان بیدار شده دیگه کجا می خواد بخوابه ؟ مثلا فردا می خواد بره سرکار.

-:کی گفته میرم سره کار ؟ فردا می خوام بمونم خونه و استراحت کنم.

روشا کنارمون نشست و گفت : چند بار به بابا گفتم براش شرکت باز نکن.این اگه رئیس بشه می خوره می خوابه گوش نکرد.

چشم غره ای به روشا رفتم : دستت درد نکنه.من که الان چند هفته هست جمعه ها هم کار کردم.باید گاهی استراحت کنم.

-:تو که کم نمیاری.

روشا بلند شد و به اتاقش رفت.

بلند شدم و در حالی که به طرف اشپزخونه می رفتم گفتم : بهتره فکر رفتن و از سرت بیرون کنی.اینجا خیلی پیزا داری.اونجا چی داری ؟ فقط برای درس خوندن می خوای بری.

سهره به دنبالم اومد.

فنجانم و توی ظرفشویی گذاشتم و گفتم : برای خودت می گم.

سهره مشغول شستن فنجان ها شد و در همان حال گفت : اولا تو هنوز یاد نگرفتی فنجونت و بشوری بزاری سر جاش ؟

دوما اونجا موفقیت در انتظارمه.

چطور بگم می خوام اون فنجون با دستای تو شسته بشه.

داشتم از پشپزخونه بیرون می رفتم که گفت : دستم درد نکنه بابت چایی.

-:یعنی بگم دستت درد نکنه.

-:اگه خستت می کنه نگو

-:حالا که گفتی دستت درد نکنه

برگشتم پشت سرش ایستادم.بوی عطرش ، نفساش.همه توی وجودم اتیش به پا می کرد.می خواستم الان بغلش کنم.

دستم و به طرف شونش بردم.می خواستم بگم دوست دارم سهره.اما با تی که خورد دستم و پس کشیدم و از اشپزخونه بیرون زدم.

جلوی تلویزیون روی کاناپه دراز کشیدم و کنترل و بدست گرفتم کانال ها رو عوض می کردم و اما با خودم درگیر بودم که صدای سهره بلند شد : بزار بمونه.

با تعجب سر بلند کردم و گفتم : چی ؟

-:بزن 26 تویلایت و می ده.

روی 26 توقف کردم و به صفحه تلویزیون دوختم و گفتم : این دیگه چیه نگاه می کنی ؟ مزخرفه.اینا رو نگاه می کنی.شب خوابای بد می بینی.

-:اشتباه گرفتی اقا.این توئی با دیدن فیلمای ترسناک شب تا صبح پیش مامانت می خوابی.

بله بله ؟

قبل از اینکه چیزی بگم ادامه داد : در ضمن این اصلا ترسناک نیست.می ترسی می تونی بری اتاقت بگیری بخوابی.

-:اول از همه من نشستم پای تی وی.

-:من ایمجا مهمونم باید احترامم و نگه داری.

-:برو بابا.

دیگه حرفی نزد.منم نگاهم و به تی وی دوختم.

چیزی از ماجرا سر در نمی اوردم پرسیدم : حالا ماجراش چیه ؟

-:این قسمت 1 هست.کلش 4تا کتابه.قسمت 5هم نصفه نوشته شده.چون وسطا لو رفته دیگه ننوشتن.

فیلماشم تا قسمت 4پارت 1 درست شده.پارت 2 هنوز نیومده بازار.انصافا فیلم خوبیه.

اشاره ای به تلویزیون کردم و گفتم : اینا همدیگر و دوست دارن ؟

-:اره اینا عاشق هم هستن.پسره خون اشامه.دختره تو مدرسه عاشقش شد.پسره هم از همون اول عاشق دختره شده بود.اولا دختره نمی دونست این خون اشامه اما الان فهمیده پسره خون اشامه.اما با این همه بازم دوسش داره.

-:دیوونه هست.از جونش سیر شده.

-:جالبش اینجاست پسره خون این دختر و بیشتر از هر خونه دیگه ای طالبه اما ون عاشق دختره هست جلوی خودش و می گیره.

-:اخرش چی میشه ؟

-:با هم ازدواج می کنن و صاحب یه دختر نیمه انسان نیمه خون اشام میشن.اخر داستانم پسره دختره رو تبدیل به خون اشام می کنه.

-:می خواد مثل خودش بشه ؟

-:خواسته دختره هست.عشقشون خیلی شیرینه.

-:جالبه.

-:اره من که خیلی دوست دارم این فیلم و

-:اگه ادامش به بازار نیومده از کجا میدونی ؟

-:من کتاباش و خوندم.

بلند شدم و به طرفش رفتم.کنارش نشستم و گفتم : سهره عشق اینا یه عشق واقعیه.

-:اره.مخصوصا قسمت دوم که پسره می زاره میره دختره مریض میشه.بعد پسره می فهمه دختره مرده میره خودش و بکشه.

-:اگه پسره اینقد رعاشقه چطور می تونه دوری عشقش و تحمل کنه ؟

به طرفم برگشت و گفت : تو نمی تونی دوری عشقت و تحمل کنی ؟

-:من بدون اون می میرم.

چشمکی زد و گفت : خوش به حال عشقت.

-:عشق من خوشبخت ترین دختر دنیاست.

-:نچایی پسر خاله.چه نوشابه ای هم برای خودش باز می کنه.

-:واقعیت و دارم می گم.

خندید و گفت : بسه پسر خاله جو گرفتت برو بخواب.الان کار دستمون میدی.

نگاهش و به صفحه تلویزیون دوخت.

به نیم رخش خیره شدم.

دیگه نمی تونستم.

نمی دونم یه لحظه چه حسی بهم دست داد اما دستش و گرفتم و به طرف خوددم برگردوندم.به چشماش خیره شدم.

داشت با تعجب نگاهم می کرد.تو چشماش چی بود ؟ دوسم داشت ؟ نمی تونستم تشخیص بدم.چشماش رنگ محبت و خشم داشت.

کدوم و باید باور می کردم ؟ خشمش یا محبتش و ؟

نگاهم از روی چشماش به طرف لباش کشیده شد.

لبام و روی لباش گذاشتم و دستم و دورش حلقه کردم.

دقایقی بعد زیر گوشش زمزمه کردم : دوست دارم.

حرکتی نمی کرد.دوست داشتم اونم جواب بوسه هام و بعده.اینبار که لباش و می بوسیدم اونم لبام و بوسید.

لحظاتی بعد ازم جدا شد و به طرف اتاق روشا رفت.در سکوت به رفتنش خیره شدم.و با لبخند دستم و روی لبام کشیدم.

من عاشق بودم.با صددای سارنج چشم باز کردم ، با لبخند نگام کرد و گفت : پسر خاله پاشو همه منتظرن.

نگاهی به ساعت انداختم یه ربع به نه بود.

با یاداوری دیشب لبخندی زدم و بلند شدم.

-:باشه.الان میام.

سارنج در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت : زود بیا.

بلند شدم و دست و صورتم و شستم.لباسام و عوض کردم و از اتاق بیرون زدم.

همه پشت میز نشسته بودن جز سهره.

رو به روی خاله نشستم و گفتم : سحر خیز شدین !!!

بابا با خنده گفت :همه سحر خیز بودن.شما دیر بیدار شدی.داری دست پیش می گیری ؟

لبخندی زدم و گفتم : سهره هنوز خوابه ؟

روشا گفت : دیشب نخوابیده.هر وقت بلند شدم بیدار بود.الان خوابیده.

-:اوه.اوه بهش گفتما از این فیلمای ترسناک نبین.

با این حرفم بحث در مورد فیلمای ترسناک باز شد اما تمام حواسم من به سهره بود.من شوخی می کردم که می گفتم : با دیدن فیلمای ترسناک نمی تونی بخوابی.سهره عادت داشت فیلمای ترسناک ببینه و عین خیالشم نباشه.

بعد از صبحونه مامان و خاله اماده شدن برن خرید.بابا و عمو هم از خدا خواسته اماده شدن و رفتن گردش.بر خلاف خیلی از باجناقها بابا و عمو خیلی صمیمی بودن.یادم باشه بزنم به تخته چشمم شاید شور باشه.

سارنج و روشا هم اویزون مامان و خاله شدن.

همه اماده برای بیرون رفتن بودن که گفتم : بابا کی می خواد واسه ما ناهار درست کنه ؟

خاله با لبخند گفت : تو که دست پختت خوبه.ناهارم درست کن.

-:خاله مردی گفتن زنی گفتن.

مامان چپ چپ نگاهم کرد و گفت : خوشم باشه.حرفای جدید می زنی رایش!!!از کی تا حالا مرد شدی ؟

دستام و به علامت تسلیم بالا بردم : من تسلیمم شوخی کردم.قیمه درست کنم برای ناهار ؟

سارنج بالا پرید و گفت : از دست تو وسهره اونم هر وقت بخواد غذا درست کنه میره سراغ قیمه.حالا ببینم دست پخت تو هم مثل اون عالیه یا نه.

چشمکی زدم و با صدای بلند گفتم : دست پخت من خیلی بهتره.

مامان به طرف پله ها رفت و گفت : اروم حرف بزن.سهره خوابه.چه خبرته بلندگو قورت دادی ؟

نیشخندی زدم و به طرف حیاط رفتم که مامان اینا از خونه بیرون رفتن.

با بسته شدن در به خونه برگشتم.

مستقیم به طرف اتاق روشا رفتم.سهره روی تخت خوابیده بود.موهاش روی تخت پخش شده بود و بوی عطرش تمام اتاق و پر کرده بود.

به طرفش رفتم و کنار تخت نشستم.

چشماش احساس کردم ت خورد.

خم شدم و پیشونیش و بوسیدم.

ت خورد و به سمت دیوار چرخید.

لبخندی زدم و سرم و میون موهاش بردم.بوی خوش شامپو می داد.

سرم و روی شونش گذاشتم و گفتم : دوست دارم.

تی نخورد.

-:می دونم بیداری.سهره من دوست دارم.

بلند شد و گفت : مزخرف نگو . با چه حقی این کار و کردی ؟ اصلا تو این اتاق چیکار می کنی ؟ برو بیرون نمی خوام ببینمت.

با تعجب نگاهش کردم.

-:من دوست دارم ؟

-:إإإ ؟ فکر کردی من از اونام باهاشون بازی کنی ؟ نخیر اقا من لیلا نیستم با چند تا دوست دارم خرم کنیپاشو برو بیرون تا عصبانی نشدم.

-:چی داری می گی ؟ به لیلا چه ربطی داره ؟ من به کی گفتم دوست دارم ؟

با خشم نگاهم کرد و گفت : رایش خود لیلا گفت دوسش داری.دیگه نمی تونی دروغ بگی من از اوناش نیستم برو بیرون وگرنه به مامان و خاله می گم چیکار کردی.

اینبار عصبانی شدم : چی داری می گی برای خودت ؟ کی گفته من لیلا رو دوست دارم ؟ خودش غلط کرده !!! من از اون دختره متنفرم.تو چرا باور کردی ؟ می خوای به مامان اینا چی بگی ؟ می خوای بگی رایش گفت دوسم داره ؟ قبل از تو خودم می گم.من نمی زارم بری

-:می خوام برم.می خوام از دست تو خلاص شمنمی تونی جلوم و بگیری.

بازوهاش و گرفتم و به طرف خودم برگردوندم.

اشک تو چشماش حلقه زده بود . سرش و به طرف دیگه ای برگردوند.

نگاهش و دنبال کردم.به اینه میز ارایش روشا چشم دوخته بود.

-:به من نگاه کن سهره

بیخیال نگاهش و به اینه دوخته بود.

بازوهاش و فشار دادم و گفتم : سهره من تا حالا بهت دروغ گفتم ؟

حرفی نزد

-:نگام کن سهره.لیلا دروغ گفته.من فقط تو رو دوست دارم.همیشه داشتم.تو نباید بریمن بدون تو نمی تونمنمی زارم بری.

زمزمه کرد : می رم رایش نمی تونی جلوم و بگیری.

با خشم گفتم : نمی زارم بری سهره.تو باید با من باشیاجازه نمی دم بری

حق نداری بری.

اینبار با فریاد گفت : می رم .

دستاش و ول کردم و بلند شدم.در حالی که از اتاق بیرون می رفتم گفتم : اجازه نمی دم.

نمی دونم چطور در برابر بابا نشستم و گفتم می خوام زن بگیرم.اونم کی سهره.

بابا یکم نگام کرد و گفت :پس بالاخره ادم شدی و داری به حرفم می رسی.

اخه این پیشنهاد و بابا خیلی وقت پیش داده بود اما من قبول نکردم.یعنی تا همین چند ماه پیش سهره رو یه بچه می دیدم و نمی خواستم باور کنم عاشقشم و میخوام شریک زندگیم باشه.

بابا پرسید : چرا الان نظرت عوض شد ؟

-:داره میره بابا.نمی خوام از دستش بدم.همین امشب کار و تموم می کنین ؟

-:اول باید ت حرف بزنم.

تو اتاقم نشسته بودم.و داشتم فکر می کردم سهره قبول می کنه یا نه ؟ خدایا اگه قبول نکنه زنم بشه من چه غلطی کنم ؟ چرا قبول نکنه.مگه من چمه ؟ همه میگن خوشکلم.خوش تیپم. تحصیل کرده هم هستم.وضع مالیمم که بد نیست.خونه و ماشینم دارم دیگه چی می خواد ؟ اصلا اون چی می خواد از یه مرد ؟

با ضربه هایی که به در خورد چشمم به طرف در چرخید.مامان وارد اتاق شد و گفت :رایش مادر بابات چی میگه ؟

می دونستم راجع به چی حرف می زنه ؟

-:همش راسته.

-:یعنی با خالت اینا حرف بزنیم ؟

-:مامان زودتر.سهره داره میره.

-:صبر کن رایش جان.معلوم نیست قبول کنن.اصلا نظر سهره رو می دونی ؟ شاید نخواد باهات ازدواج کنه !!!

-:شما چی فکر می کنی ؟

-:من فکر می کنم اونم تو رو دوست داره.

با این حرف مامان دلم می خواست بپرم بالا و صورت مامان و چندتا ماچ ابدار بکنم.اما من خود دارتر از این حرفا بودم.مثل یه اقا نشستم و فقط یه لبخند زدم.

-:رایش من مطمئنم خالت و شوهر خالت قبول می کنن.اما از سهره مطمئن نیستم.حواست باشه اگه جواب سهره نه بود نمی خوام مشکلی م داشته باشم.ما باید همینطور صمیمی با هم ادامه بدیم.

-:مامان شما می خوای با رد شدن از طرف سهره بازم تو روش نگاه کنم.

-:اره.تو داری یه پیشنهاد میدی و باید منتظر جوابشم باشی.ممکنه رد بشی یا قبول بشی در همه حال سهره دختر خالت و همبازی بچگیات می مونه.حق نداری به روابط ما لطمه بزنی.اگه همچین کاری می کنی از همین الان باید بگم من هیچ حرفی نمی زنم.

-:مامان.

-:مامان بی مامان.من می دونم الان که داره میره به خودت اومدی اما نمی خوام خواهرم و از دست بدم.ترجیح میدم پسرم و از دست بدم تا خواهرم.پس اگه همچین کاری بکنی مطمئن باش من طرف تو نیستم.

-:باشه مامان.باشه.

-:قول بده.

-:قول میدم مامان

-:پس من میرم به بابات خبر بدم.

-:ممنون مامان.

مامان ه از اتاق بیرون رفت دیوونه شدم.سهره من و می خواست ؟ سهره باور کن دوست دارم.لیلا اون مزخرفات و چرا گفته بود ؟

شماره لیلا رو گرفتم : سلام دختر عمو.

-:رایش توئی ؟

-:بله خودمم.

-:چطوری پسر عمو ؟ چه عجب یادی از فقیر فقرا کردی ؟

-:از حالی که شما برام درست کردی عالیم.دختر عمو من کی به تو ابراز علاقه کردم ؟ چرا دروغ گفتی ؟

-:من چیزی نگفتم.

-:یعنی به من اشتباه گفتن ؟

-:کی گفته ؟

-:چند نفری گفتن

-:دروغه.

-:یعنی اون چند نفر دروغ گفتن و تو تنهایی راست می گی.

-:برای من پاپوش دوختن.

-:اشتباه کردی دختر عمو.یه بار دیگه بشنوم همچین اشتباهی کردی بد جور باهات برخورد می کنم.حواست باشه با کی طرفی.

قبل از اینکه چیزی بگه گوشی و قطع کردم.خاموشش کردم و روی میز گذاشتم.

می خواستم برم بیرون ببینم چه خبره ؟اما از طرفی هم فکر کردم الان دارن باهم حرف می زنن نمی تونم برم بیرون.

توی اتاق قدم رو می رفتم.

 


ک

c کلیک کنید ، برای خواندن رمان های ایرانی   لینک مستقیم رمانکده فارسی کلیک کنید. 

 

 

کتاب بامداد خمار» نوشته فتانه حاج‌ سیدجوادی است.

این کتاب یکی از پرفروش‌ترین رمانهای فارسی است که در طی دهه اول انتشار، 200 هزار نسخه از آن فروش رفته‌است.

داستان این کتاب، داستان سوک عشق نافرجام دختری از اعیان دوره قدیم تهران به جوانی نجار از طبقه پایین جامعه را روایت می‌کند. ترجمه آلمانی این کتاب حدود 10 هزارنسخه فروش داشته و مورد توجه خوانندگان خارجی نیز قرار گرفته است.

 

خلاصه داستان:

سودابه دختر جوان تحصیل‌کرده و ثروتمندی است که می‌خواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پندگرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش می‌کند. 

 

 

 

.

 

.


متن برتر ، از رمان نیلیا بقلم توانمند نویسنده ی مدرنیته شین. 

    شهروز براری صیقلانی رمان نویس محبوب ایرانیان

شهروزبراری صیقلانی رمان عاشقانه   اینایی که من دیدم اصلا شبیه خوابهای معمولی نبودن و اصلا هرگز چنین خوابی ندیده بودم‌. باور کنید. مادر خیلی تاثیرگذار و تکان دهنده بود بخصوص حرفهای اون دختره با اسبش.    مـــــادرش؛ دختره دیگه کیه؟ کدوم اسب؟ یعنی هم خواب موش رو دیدی هم مار ، هم اسب ، هم اون دختربچه‌ی خدابیامرز ، و حتی با یه دختر دیگه هم حرفت شد توی خواب؟ کم کم دارم در عقلت شک میکنم ، حتما با اسب هم حرف زدی !؟ پس با این اوصاف دیشب پرخوری کردی و خوابهای پریشان دیدی  {کَمی‌‌سُکوت} داوود: میگفتش که نیلیاست .من داشتم توی یه مسیر باریک روی ابرها راه میرفتم ، که یهو ، دیدم یه دختر بچه با یه عروسک ، جلوم ایستاده ، و سریع یاد بچگیامون افتادم ، چون شبیه آیلین بودش ، اون نگام کرد و از کنارم رد شد. بالاتر یه پنجره بدون دیوار با پرده‌ی سفید و یه رادیو مثل رادیوی ما بود. اون رفت پنجره رو بازکرد، بعد. موهاشو باز کرد. پرده رو بست. و رفت. من تعقیبش کردم. دیدم از کنار یه درخت بید بزرگ ولی خشکیده و سوخته عبور کرد و  رفته کنار یه چشمه‌ی آب زلال و تمیز ، و خم شده داره خودشو توی آب چشمه نگاه میکنه ، بعد صدای قهقهه‌ی خنده‌ی کودکانه‌اش پیچید توی آسمون ، و یهو پاشد شروع کرد کنار چشمه ، راه رفتن ، تا لبه‌ی آبشار رفت، بعد کل مسیر رو برگشت،  اون رسید به یه اسب بالدار . عروسکشو بوسید و انداخت کنار جاده روی ابرها ، بعد آیلین یهو تبدیل به یه دختر جوان شد. من رفتم سمتش ، ازش سراغ آیلین رو گرفتم ، اون میگفت خودشه ولی الان توی اون دنیاست و  نیلیا صداش میکنه مادربزرگش . _میگفت که فقط جسمش از قید حیات رفته ولی خودش همچنان زنده‌ست. و بزرگش ، ته کوچه میهن ، بغل خونه‌ی شهریار اینا ، زندگی میکنه! آخه چرا بعد این همه سال یهو بی مقدمه اون دختربچه ، باید به خوابم بیاد؟ و جالبش اینجاست که شهریار هم دقیقا توی هَمون خونه ی مَتروکه خودکُشی کرده. هَمون خونه‌ای که دخترک توی خوابم گفتش.  _مادرش؛  نمیدونم والا! از حَرفات سردَر نمِیارَم. حَتما اون خونه‌ِی متروکه سنَگینه ، خب تو غروب رفتی داخلش، شهریار رو توی اون شرایِط پیدا‌ کردی, و باعث شدش ناراحت بشی ، و چنِین خواب آشُفتِه و پَریشانی ببینی. انشالله که خیر باشه.   داوود: چرا هَمه میگَن اون خونه سَنگینه؟ سنگینه ،یعَنی چی خُب?       —درمقابل نیلیا نیز از پرواز کردن درون آسمانی بیکران ، و قدم زدن بر ابرهایی از جنس مرغوب خیال ، خسته میشود و همزمان با طلوع خورشید در آسمان ابری شهر ، بیدار میشود ، و ـمـادربــزرگش را در حال نماز خواندن میبیند ، او خَــــــــــــمیازه ای به وسعت سجده‌ی مادربزرگش میکشد . و از جایش برمیخیزد ، قبل از هرچیز  به فکر فرو میرود که طی شبی که گذشت ،در خواب و در عالم رویا ، چه خوابی دیده ! اما چیزی در یادش نمانده ، و هر چه فکر میکند ، رُبـــــان صـــــورتی رنگش را پیدا نمیکند . از مادربزرگش سراغ رُب‍ــــــان صورتیش را میگیرد و مادربزرگـ ، حین خواندن نماز ، به رسم همیشگی ، اَلْلّٰهُ‌اَکـــــــــــبَرٌ  را دو پهلو و به کِــــنایه بلندتـــــَر میگوید. نیلیا بخاطر دارد که شب قبل از خواب ، موهایش را با رُبان صورتی محبوب و همیشگی اش بسته بوده . ولی اینک موهایش پریشان است و خبری از رُبان صورتی رنگ نیست ، لحظاتی بعد  نیلیا طبق عادت ، سرش را بروی پای مادربزرگ گذاشته تا که موهایش را برایش ببافد . مادربزرگـ نیز صبورانه در حال گیس نمودن موهای پریشان نوه‌اش است.     نیلی میپرسد از او؛ خدا کجاست؟ بهم بگو مادرژون جونی ، خدا چیه؟ چجوری میتونم ببینمش؟ چجوری حرفمو و سوالمو ازش بپرسم تا بهم جوابه‍ای راست راستکی بده.‌   _مادرب‍ـ‌زرگـ ; خدا بی نهایت نزدیکه بهت . اما با چشم بصری قابل مشاهد نیست ، اون مثل ادما محدود نیست و لا مکان و بی زمان همیشه وجودش جاری‌ست . اون بی نهایت بزرگه‌ ، اما بقدر فهم تو کوچیک میشه . خدا رو با چشم دل باید ببینی عزیزدلم‌ ‌. اون بقدر نیاز تو فرود میاد و بقدر آرزوی تو گسترده میشه و بقدر ایمان تو کارگشا میشه. و به قدر نخ پیر زنی دوزنده باریک میشه.  (نیلی: یعنی عین شما که دوزنده ه‍ستی ،و هربار میخوائ نخ رو سوزن کنی ، با چشمای خسته ات، و منو صدا میکنی تا برات نخ رو سوزن کنم ، اما من پشت پنجره دارم کوچه رو دید میزنم  ، و نمیام کمکت کنم؟ یعنی اون وقت همیشه خدا میاد بجای من برات نخ رو سوزن میکنه؟)   _م‌+بزر‌گ؛ نخ رو که سوزن نمیکنن. عزیز دلم باید بگی ، سوزن رو نخ  میکنه.  [نیلیا از شیطنت واژه ها را اشتباه تلفظ میکند!] نیلیا:: مادرژون ژون ‌جونی برام توضیح بده که خدا میتونه تبدیل به چه چیزایی بشه ؟ یعنی مثلا میتونه به یه گل تبدیل بشه؟ پروانـــــِه چطور؟ .(+م‌بـ‌زرگ; مه‍ربونی خدا همه جا هست ، و به قدر دل امیدواران گرم میشه . واسه یتیما پدر و مادر میشه‌، بی برادران رو برادر میشه، بی همسرماندگان رو همسر میشه ،واسه عقیمان فرزند میشه‌.  ناامیدان رو امید میشه. گمشده هارو رو راه میشه. واسه تاریک ماندگان نور میشه. رزمنده ها رو شمشیر میشه. واسه پیرها عصا میشه ، و به قلب ، محتاجان به عشق ، عشق هدیه میده. خداوند همه چیز میشه ، همه کس رو میبینه . و همه کار میکنه اما به شرط اعتقاد  -به شرط پاکی دل ، به شرط طَهارت روح ، و به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.)  نیلیا:: ابلیس دیگه چیه؟ چه موجودی هستش؟ چرا میخواد معامله کنه؟ مادرژونی من اینایی که میگی رو اصلا نمیفهمم که چی هستند. و آخه میدونی چیه ! من راستش یه چیزی میخوام از خدا ، و فقط خدا میتونه برام انجام بده و شما الان گفتید خداجون ه‍مه کار میکنه اما به شرت انتقام؟  م‌+ب‌: نه عزیزم ، بشرط اعتقاد    نیلیا؛؛ خب بعدشم گفتید .  توالت نوح! خب اینا چی هستند؟  [م‌+ب‌: من گفتم طهارت روح و پاکی دل.  عزیزدلم یادته دیشب برام از هاجـر رفیق شفیقت تعریف کردی؟ یادته همش مسخره اش میکردی که کلمات رو ابشبابا میگه! حالا ببین چوب خدا صدا نداره . و خودت هم شدی بدتر از هاجــَـــــر ، و همه چیز رو إبشبابا میگی.] نیلیا:: نه مادرژونی ، من الکی اشتباهی گفتم تا کاری کنم شما مجبور بشی از واژه‌ی (اشتباه) استفاده کنید و اون رو تلفظ کنید . خخخخ آخه خیلی خوشگل اشتباهی کلمه‌ی اشتباه  رو میگید. خواهش میکنم یه بار دیگه بگید .م+‌ب‌؛؛ من ابشباباه رو درست میگم  إبشباباهی نمیگم. (درهمین حال نیلیا از خنده ریسه میرود ، و آنچنان صدای خنده‌اش بلند میشود که باران بند می‌آید و گربه سیاه رنگ  به آسمان شک میکند  نیلی؛ مادرژونی من یه تصمیم جدید گرفتم. تصمیم گرفتم دیگه برای زندگیم تصمیم جدیدی نگیرم. جدی میگم. چون انگاری که من نقشی در زندگیم ندارم. شایدم که اصلا زنده نیستم.  نمیدونم!  من به خواب هرکه میرم انکار عزراییلم. چون فرداش میمیره.  مادربزرگ با تعجب: چی؟ چی‌چی میگی واسه خودت؟  چرا غنچه ای حرف میزنی؟ واضح حرف بزن ببینم.  نیلیا: اخه راستش رو بخوای  من چند شب پیش بخواب شهریار رفته بودم . یعنی تصادفی اونو توی خواب دیدم. و توی خواب بهش گفتم که برات یه پیغام اوردم از طرف سقاخونه.  شهریار فقط منو نگاه میکردش و بعد مادرش یعنی شوکت خانم رو دیدیم که یهویی بیست سال جوان شده بود و انگاری باردار بودش. بیتوجه به ما اومد و رفت یه شمع روشن کردش توی سقاخونه. و منم روبان صورتی رنگی رو دادم به شهریار

 

 

 

        ★داستان‌پانزدهم★          

 

(جنون_مرگ) 

  __مهربانو  ، در امتداد شوم‌ترین و   کینه‌جویانه‌ترین اقدام زندگیش  حرکت کرد و  طبق نقشه ای از پیش تعیین شده ، کپسولهای قرص شب پدرش را باز و خالی نمود، درونش را با پودر خاکستری رنگی با احتیاط پُر نمود و کنار لیوان آب گذاشت. اسپره‌ی تنفس پدرش را کاملا خالی نمود. گوشه‌ی شلنگ گاز بخاری را با ظرافت شکافت، قرص های خواب را کوباند و در فلکس کوچک چای ریخت    ®_ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑ ﺑﻮﺩ ﻪ پیر ﺩﺧﺘﺮ باغ ’مهری‘ ﺍز ندامتگاه افکارش آزاد گشت و چادر حریرش را از بند ایوان ، برسر کشید ، کفشهای سفید طبی اش را پا کرد ، گربه‌اش را برداشت و بغل گرفت ، به آرامی و مخفیانه از بین ستون های بلند ، درختان توسکا درآمد ، به نیمه‌ی باغ رسید ، ایستاد به پشت سرش نگاهی کرد ، چشمش به خانه‌ی چوبی و پنجره‌ی بالایی ، که اتاق پدرش بود افتاد ، تمام وجودش لبریز از حس کینه و انتقام جویی شد ، به راهش ادامه داد تاکه به نیمکت گرد سنگی ، رسید ، از خودش پرسید  ؛آیا باز گذرم به این نیمکت خواهد افتاد؟  _غیر از یک مشت خاطره‌ی تلخ و شیرین چیز دیگری در آنجا یافت نمیشد، تمامشان را پشت سر ، جا نهاد ، تا شاید سبک بال تر از آنجا برود. به ابتدای باغ رسید ، صدای چرخ خیاطی شهلا بلنده بگوش میرسید ، صداهای ممتدی که به گوشش آشنا می آمدند. آپوچی‌جانه را نگاه کرد ، و به روی ایوان شهلا خانم گذاشت .  سپس چشمش به نیمکت چوبی بروی ایوان افتاد ، طبق معمول برویش دفترچه‌ای مشکی و سالخورده بود که معمولا شهلابلنده ، اندازه و میزان سایز لباس مشتریان خود و حساب کتاب هایش را مینوشت. خودکار آبی و جوهر داده‌ی همیشگی نیز با یک نخ به میز متصل بود ، مهری به آرامی دستش را دراز کرد و دفترچه را برداشت ، اما نخ کوتاه‌تر از آن بود که به بتواند از آن فاصله چیزی نوشت ، تکه صابون مخصوص علامتگذاری خیاطی نیز لای دفترچه بود ، در نهایت او با تکه صابون بروی دیوار قهوه ای و رنگ رفته‌ی ایوان نوشت: قالیچه‌‌ی بروی ایوانم برای تو، مواظب گربه ام باش.»  _سپس با قدمهای یک اندازه و پیوسته‌ی خود از باغ توسکا ﺩﺭﺁﻣﺪ . مهری ﻣﻨ ﻭ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﻪ ﺟﺎﺩﻩ ﺶ ﺭﻭﺶ ﻓﺮ ﻣ ﺮﺩ. به صدای چشمه توجه کرد، گویی صدایش را تاکنون اینچنین رسا و واضح نشنیده بود. چند قدم بالاتر ، درخت بید بزرگ ، به پیشوازش نیامد ، زیرا نَفسِ وجودش به پابرجا ماندن و ثابت قدمی بود.  مهری در دلش گفت ؛ من بچه بودم این بید گنده اینجا بود و بهم متلک میگفت، حالا که دارم پیر میشم ، باز همونجا مثل بُز ، زُل زده بهم،  ®سپس به یکباره و بی‌مقدمه شروع به فریاد زدن و عربده کشیدن نمود ، با تمام وجود پرخاش میکرد و میگفت؛ چیـه؟! هــــان؟ به چی مث بُز زُل زدی ؟ خیال کردی که خرسم ، کدخدا میشه؟   نه نخیر  کور خوندی . این همه آزارم دادی بس نیست؟  خب آخرش چی؟ چی بهت رسید؟ همیشه دلمو شدی بس نیس؟ خب چی میگی اصلا چی میخوای از جونم؟  عمرم رو پوچ کردی با تحقیر و تنبیه‌هات ، بهت جایزه دادن؟ یا مدال پدالِ افتخار یا ابتکار در تربیت تک فرزند؟  باشه تو خوب. تو حاجی . تو پدر. تو آقا . تو سرور  . تو سالار. بس نیست اینا؟ کوری؟ نمیبینی دارم پیر میشم؟ نمیبینی موهام سفید شده؟ پس چرا نمیمیری تا من یتیم در یتیم بشم . ها؟ چیه؟ عشقم خودشو کشت. از دست من. از دست تو. از دست ما. میتونی زنده‌اش کنی؟  یکم سعی کن ، زور بزن یه آیه‌ای ، سوره‌ای ، پیغمبری ، معجزه‌ای! ها!،،،  هیچی توی دست و بالت نداری تا خون ریخته‌ شده رو جمع کنه؟  تو که یه عمر سنگ دین و پیغمبر رو به سینه‌ی بیرحمت زدی ، تو که منو جلوی دوستام واسه یه خال شفیده مویِ سرم کتک زدی، تو که گفتی دیفلوم رشته‌ی انسانی واسه کافراست، رشته طبیعی واسه ‌هاست، تو که گفتی اگه هدبند و مقنعه و مانتو رو همراه چادرم نذارم  توی راه مدرسه میسپاری بهم گوجه پرت کنن، تویی که فهمیدی یه واگمن زپرتی دوزاری قرض گرفتم از همکلاسیم، وسط مدرسه ، چک زدی در گوشم واگمن رو وسط مدرسه شکستی،  تویی که فهمیدی رادیو جیبیم غیر از موج آ إم» موج اِف‌اِم» هم میگیره با تخته پارس اونقدر زدی منو تا دو سال فلج بی حرکت  خونه نشینم کردی ، تویی که بعد دوسال یه عصا واسم نگرفتی ، تویی که رفتی به شهلا بلنده گفتی منو میخای بزاری معلولین ، تویی که از خوشیم ناخوش شدی،  تویی که توی سینه قلب نداشتی ،   واسه چی پس با مامان من عروسی شدی؟ اونم که دق دادی کشتی بردی سینه‌ی قبرستون گذاشتی، خیالت راحت شدش؟  حتما میپرسی چرا  داد میزنم؟ واسه درخت دارم چرا فریاد میزنم؟    من دیگه اون رهگذر مودب همیشگی نیستم. اصلا هیچ وقتم نبودم ، همیش پای درخت بید میرسیدم زیر لب  فحش ناموس میکشیدم. میدونی چرا؟   چون دقیقا زیر همین درخت ایکبیری بود که بابام جلوی همه‌ی دوستام لباسام رو جر داد و منو به باد کتک گرفت ،  زیر همین درخت بی غیرت و بی‌میوه بود که کتابهامو ریخت آتیش زد ، آره همین درخت دیوث و بی‌ریشه بود که تمام زندگیمو به خاک و خون کشید ، راست واستاد نگاه کرد   هربار برگاش میلرزید چون که توی دلش داشت بهم میخندید . دم غروبی منم براش یه دبه اسید سوقات اوردم.  تا قطره‌ی اخرش ریختم به پاش. نوش جونش. بره جایی که غم نباشه.   خدایاا بخاطر اینکه به عشقم برسم ، مجبور شدم ، دروغ بگم آره. متاسفم ، من دروغ گفتم بهش. اما! اما فقط واسه اینکه ، زودتر بیاد خواستگاریم. همیـــن بخدا. ولی. ولی نمیدونم چرا ، اون دیوونه خودشو کُشت. آره خودشو کُشت. به همین آسونی. ببین دارم راست میگما. جدی جدی خودشو کُشت. حالا من میگم ، که باید چیکار کرد؟ یعنی من الان باید چیکار کنم؟ میدونی چیـــه؟ آخه من باید ببینمش. حتما باید ببینمش . اصلا اگه نرم پیشش نامردیه. اون بهم احتیاج داره روی کمکم حساب کرده. هــا؟ چه کمکی؟ نمیدونم خب! ولی اون. حتما غمگینه ، پس وجودم کنارش ، بهش آرامش خاطر میده و میتونم باز براش فی‌البداعه مث قبلا از خودم ، از باغ ، حرفای خوب خوب بزنم ،  اون بی من میمیره   ٬٫چی چی دارم میگم!. اون که خودش یکبار الانش مُرده. دیگه نمیشه که باز یه بار دیگه بمیره.  ®(مهربانو که از شدت غم و هجوم فکر و خیال ، روانش پاک گشته ، همچون یک دیوانه‌ی خیابانی و با درصد دیوانگی بالا ، بلند بلند با درخت بید ، کنار گذر ، حرف میزند.  چادرش را رها کرده و به دستان باد سپرده، چادرش به آنسوی گذر و سمت درب باغ ، کشیده شده.) مهربانو با صدای بلند و حرکات شدید دست ، خطاب به شخصی خیالی ، و یا موجودی خیالی ، درحال جر و بحث است، گاه پدرش را در شمایل آن موجود نامرئی میبیند و گاه باز به درخت پیر بید  دشنام میدهد؛     _مهربانو♪؛ چیه ؟ خاک تو سرت . با اون قد و هیکلت ، صبح تا شب ، کنار خیابون مثل لات و لوتای بی سرو پا ، واستادی ، و تکیه زدی به دیوار . خجالت نمیکشی ، درخته‌ی بی حیا؟ چون قدت بلنده ، پس باید توی خونه‌ی مردم رو دید بزنی؟ حالا خوب شد خدا تو رو بید خلق کرد. اگه توسکا بودی ، دیگه چی میشد؟ خجالت اوره با این قد و هیکل ، به هر بادی شروع به لرزیدن میکنی. همین روزاست که با اره موتوری قطعش کنن و تیر چراغ بجایش نصب کنن. حیف به خاطراتمون هم رحم نمیکنند ، آشغالا     ®مهربانو رودرروی درخت بید، درآنسوی گذر مینشیند، نسیمی سرد در موج موههایش میپیچد، زلفش در هوا تاب میخورد، او انگار تمام قصه‌های پیشین را وارونه کرده و سنّت شکن رسوم و روال معمول گشته. زیرا اینبار او همچون لیلی زمانه گشته که سر به جنون گذارده ، و از داغ عشق شهریار ، مجنون‌وار در سراشیبی رسوایی و شیدایی نهاده. مهربانو که روسری و چادر از سرش افتاده ، و بیخبر از نگاه متعجب رهگذری آشناست، در غم فرو میریزد، و دچار فروپاشی روانی میشود، او که پیش از اینها نیز، مستعد دیوانگی بود، زیربار شدید روحی و روانی، تعادل و سلامت عقلیش را از دست میدهد، بی مقدمه خنده‌ای قهقه‌کنان میکند، بلندترین خنده‌ایست، که او در تمام عمرش سرداده. خنده‌ای آنقدر بلند که حتی خنده‌های شهلا بلنده مقابلش رنگ میبازد. او زیر لب شروع به خواندن ترانه‌ای میکند و در مسیر دور و دورتر میشود ♪: دل‌آرومم دراین کوچه‌گذر کرد،   نسیم کاکلش مارا خبر کرد.   نسیم کاکلش جونی به من داد،   لب خندونش از دینم بدر‌کرد.  فلک‌ دیدی که شهریارم باجانم چها کرد،   غم‌عالم نصیب جون ماکرد.   غم‌عالم همه ریگِ بیابون٫     فلک برچیدو در،دامون ماکرد. شهریار دیدی‌که سردار غمم کرد،   مرا بی‌خانمون و همدمم کرد.  یارم شاعر شدش ،شعری ‌ز غم نوشت و داد بدستم،   که سرگردون بدور عالمم کرد.     __در محله‌ی ضرب، درون باغ هلو، هاجر برای فرار از افکاری که واقعیت را به او یادآور میشود، به حاشیه پناه برده تا سرگرم مسایل روزمره بشود. صبح از راه رسيده و خورشيد، با نورِ خفيفي که از پشتِ کوه ها مي پراکند، روز را با سفيدي صبح، اعلام مي کند. آنگاه سکوتِ شبانگاهی ، جایش را به صدای نوای بلبل ها و گنجشکها میدهد ،  و سحرگاه به آرامی تمامیِ افکار منزجر کننده از روح و روان هاجر پاک شده و در تاريکو روشنِ صبح گُم مي شوند . هاجر سحرخیز است و هردم از عالم سیاهه خواب به روشنای بیداری سلام گفته و ابتدا اشکشهای شب پیشش را پاک مي کند و خود را براي کارهاي روزانه آماده مي کند ، او با هزار و یک امید و انگیزه تمام لحظات روزهایش را قدمن به غروب میرساند تا راس ساعت هفت، سرکوچه‌ی میهن، نیلیا را ملاقات کند، و مانند روزهای اول آشنایی ، تا به صف نانوایی حرف بزنند، شوخی کنند و زمان را با هم بگذرانند، از نظر هاجر، نیلیا پاکترین و معصوم ترین فردی‌ست که از آمدنش به شهر، تاکنون او دیده. اما چند صباحی‌ست که تمام لحظات مشترکشان، وقف حرفهایی میشود که نیلیا راجع به شنیده‌هایش مطرح و عنوان میکند‌. همان چیزهایی که از جانب دوست جدید و غریبشان (آمنه) بیان گردیده، و به مزاج نیلیا خوش نشسته. ازاین رو، نیلیا میل دارد، تمامی حرفهایی که شنیده را برای او نیز تعریف کند، اما هاجر حس حسادت و یا حتی مقداری رقابت نسبت به آمنه دارد. زیرا جمع دونفره‌ی دوستانه‌ی‌شان را برهم زده. شخصیت و نوع پوششی که آمنه دارد ، کاملا متفاوت است با هاجر. آمنه همواره حرفهای عجیب غریب و متفاوتی میزند که حس کنجکاوی هر شنونده‌ای را برمی‌انگیزد.

درمقابل اما هاجر بی‌ادعا و ساده‌لوح بنظر می‌آید. او همواره لباسی سفید و محلی مخصوص شهرشرقیِ ٫رودِلنگ٬ را به تن دارد، و اکثرا شور و شوق خاص و دونفره‌ای (،همراه نیلیا،) برای کنجکاوی و کنکاش در ناشناخته‌ها را در سر میپروراند او بهمراه نیلی چند صباحی‌ست هدف مشترک و مشخصی را دنبال میکنند. و در حال کشف اسرار و راز و رمزهای پنهان در باغ هلو هستند‌. چند شب پیش نیز، او به پیشنهاد نیلیا ، با چراغ روشنایی با ترس و لرز ، مخفیانه به گوشه‌ی تاریک و مرموز باغ رفته و پس از دقایقی پر التهاب ، توانسته بود تا هجم برگهای خشکی که روی یکدیگر تلنبار شده بود را به کناری بریزد و در نهایت مطابق آنچه انتظارش را داشت، به سطح سفید سنگ قبری برسد‌. با دیدن سنگ قبر و اطمینان از وجود چنین آرامگاهی ، به فکر خواندن نام مُت‍َوَفیٰ افتاد که در همان لحظه از شنیدن صدای پارس سگهای درون باغ ، مضطرب میشود و از ترس لو رفتن، و بیدار شدن خانم دیبا از صدای سگها، سریعا آنجا را ترک میکند، آن شب او توانسته بود که به لطف نور ماه‌تاب (مهتاب) اسم روی سنگ قبر را بخواند، اما با توجه به اتفاقی که لحظات پس از آن ، حین عبور از سالن پذیرایی ، بقصد رفتن به اتاق زیر شیربانی، برایش رخ داد ، فعلا از ادامه کنجکاوی و کنکاش ، دست کشیده . در عوض به دنبال یافتن راهی برای بهبود بخشیدن به رابطه‌ی دوستانه‌اش با نیلیاست.  _اینک نیز هاجر زیرکانه و نامحسوس ، پشت قفسه‌های پر از کتاب ، درون سالن پذیرایی، ایستاده و کتاب قطوری که از آمنه قرض گرفته است را در دست دارد و مخفیانه ، و رومه‌وار میخواند ، و هر ازگاهی موزیانه نگاهی از لابه‌لای کتابها ، به درب اتاق خانم دیبا میکند. گویی که در حال انجام کار خلافی‌ست و حرکات رفتارش مملوء از پنهانکاری و ترس و اضطراب است.   لحظاتی بعد درب اتاق باز میشود، هاجر از ترس ، نفسش بند امده و بی‌حرکت ،خشکش میزند.  خانم دیبا از پشتِ هاله‌ای پُـر از ابهام ظهور کرده و شروع به قُرقُر زدن میکند، راجع به چیز ثابت و مشخصی حرف نمیزند ، بلکه در خصوص آسمان و ابرهای سمج و همیشگی‌ ان ، شِکِوِه و گِــلایه دارد. هـاجر از پشت قفسه‌ی کتابها، به صدای دیبا گوش میدهد، گویی خانم دیبا ، متوجه‌ی حضورش در سالن نشده، هاجر سولفه‌ای نمایشی میکند تا حضورش را اعلام کند، گوشهای خانم به حـَـدی سـَنگین است که به هیچ وجه متوجه‌ی سولفه‌ی نمایشی هاجــَر نمیشود. هاجر آرام و بیصدا ، از پشت قفسه‌ی کتابها بیرون می‌آید ، و پشت سر دیبا ، راست و ســیخ می‌ایستد، دیبا که مشغول قـــُرقُر  زدن است ، ناگاه برمیگردد و از دیدن هاجر شوکه میشود ٬ _هاجــَر با دلهره و استرس آب دهانش را قورت میدهد و با دستپاچگی میگوید؛  واای ببخـشیدآ خانوم‌جان، ترسوندمتون‌آ؟ بخودا ، والا ، خنوم جان(خانم‌) اصلا قصد ترسوندن شما رو نداشتم‌آ. فقط یهویی عمدی بودآ.   ®خانم دیبا نگاهی تلخ و از بالای عینکش به سرتاپای هاجرمیکند؛♪ یعنی چی که قصدی نداشتم، عمدی بود؟ بازم که شروع کردی به پرتو پلا گفتن. باید بگی قصد بدی نداشتم. یا که از عمد نبود. _ه‍ٰ‌ج؛ آهاا ، یعنی بله. همینی که شوما(شما) میگی دورسته (درسته). خنوم‌جان با من امری ندارین؟   دیبا؛ نه ، عرض خاصی نیست، بفرمایید برید به کارهای روزمره‌تون برسید.   _هٰ‍ ج؛ هاٰ؟  چی فرمودین؟. روزنمه؟ کدوم روزنمه؟ من که رومه ندارم والا بخوداا!   دیبا؛ رومه نه. بلکه› روزمره، یعنی روالِ معمولِ رایج در طی یک روز.  _هٰ‍‌ج؛ ه‍ی خانوم جان کدام کارای روزمنره؟ (روزمره) والا از خودا که پنهون نیستا، از خلق خودا چه پنهون، من  مدت هاست نه به آمدن کسی دلخوشم‌آ‌ نه از رفتن کسی دلگیر.  والا بیکسی هم عالمی داره‌آ .خدایا اونقدرآ تو خودم ریختم‌آ که از سرمم گذشت‌آ. خوداجان (خدا) دارم غرق میشما ٬ دستت کجاستا؟ هی روزگار، من به درک!،، -خودت خسته نشدیا ، از دیدن تصویر تکراریِ درد کشیدنِ من؟ حرف دلم رو اگه امروز بزنما، اسمش میشه› "حرف دل". _اگه نگما فردا میشه"حسرتا". پس بزارید بگما. اصلا خانم جان می دونی چیا؟   ®دیبا با کمی مکث و نگاهی عاقل اندر صفی میگوید :♪آاااوو هاجر چقدر دلت پُر بودش دخترجون. حالا من یه کلمه حرف زدم ، تو دیگه بیست خط مقدمه چینی نکن برام. تازه ازم میپرسی که چیه!  خب باشد میشنوم بگو. چیه؟   _ه‍ٰ ج؛ این دوختره ، نیلیا از وختی(وقتی) که با اون دوغتره(دختره) که اسمش آمنه هستا، دوست شد‌ا ، رفتار کردارش تغییر کردا. دیگه حتیٰ یه خبری از احوالم نمیگیرا.  _دیبا؛ آهان!.پس بگو! از دست رفیقت ناراحتی!؟ خب تعریف کن تا بشنوم چی‌شده و چه اتفاقی تو رو آز‍ُرده‌خاطر  و پریشان‌حال کرده؟!   {کمی سکـــوت}. دیبا؛ هاجر مگه با شما دارم حرف نمیزنم؟ پس چرا لال شدی داری دیوار رو نگاه میکنی. داشتی میگفتی، چرا یهو ماتت برده؟.  -ـ®هاجر‌ که چهره‌ی حق‌بجانب و رنجیده خاطرش براَفروخته‌ و غضب‌آلود گشته ، أبروی چپش را با غیض کمی بالاتر داده و چشم راستش را با حالتی موزیانه ریز نموده و به سمت خالیه اتاق خیره گشته ، گویی در حال خیال پردازی و تجسم لحظه‌ی انتقام‌گرفتن از آمنه است ، او که مـَحو افکاری مجهول شده ، در تصوراتش غرق است و هیچ عکس‌العملی بروز نمیدهد، زیرا اصلا صدا خانم دیبا را نمیشنود و کاملا گوش به صدا و نَجوایِ درونش سپرده  ، او حتی پلک هم نمیزند  و ظاهرا نفسهایش را نیز جایی میانِ قفسه‌های کتاب و یا اتاق زیر شیروانی جا گذاشته.   دیبا اینبار با عصای چوبی و بُرّاقش به نرمی و آرامی ضربه‌ای به پشت پای هاجر میزند ، هاجر به یکباره سراسیمه بخودش آمده و در پاسخ با حرص و لجاجت میگوید??؛ خنوم‌جان آمنه یه حرفهای دروغ و چرت پرتی میگه‌آ ، که اون سرش ناپیدا. میگه با یه پسری که مُطرِب و خواننده‌ست‌آ ، توی داخلِ، اینترپت(اینترنت) آشنا شده‌آ و با هم ازدواج کردن‌آ. بعدش که ازش میپرسیم اینترپت چی هَست‍ ‍ـ‍‌‍آ؟ میگه که چون از آینده اومده‌آ ، یه چیزایی و یه جاهایی بَلَـده که ما بـَلَد نیستیم‌آ. این طفل معصوم، نیلیا، ازبسی که ساده‌ست‌آ، حرفاشو باور میکنه‌آ.  _دیبا؛ خب تو هم اگه دلت میخواد که توجه‌ی نیلیا رو بدست بیاری ، باید با حرفهات و رفتارت کاری کنی که اون بهت جذب بشه و یه چیزی ازت یاد بگیره و یا از تجربه‌هات بهره‌مند بشه. نیلیآ دختری نوجوان و بی‌تجربه‌ست و بطور غریزی سمت افرادی کشش پیدا میکنه که حرفای نو و تازه‌ای برای گفتن دارند.  _ه‍ٰ‌ج؛  خب آخه. من مثلا چی‌آ باید بگم‌آ تا اون نشنیده باشه‌آ و براش تازگی داشته باشه‌آ؟ _دیبا؛ نمیدونم ، من که جای تو نیستم تا بدونم چه چیزایی رو میدونی و چه چیزایی رو نمیدونی.   _هٰ‍‍ ج؛  مثلا میتونم براش از خاطرات سالهای قحطی بزرگ بگم‌آ. اینکه سال ۱۳۲۰ انگلیسا از قصد تمام غلات‌ و گندما و حبوبات ذخیره شده و آذوقه ‌ی ما رو خریدن‌آ  تا برای سربازاشون که درحال جنگیدن توی جنگ جهانی دوم بودن‌آ بفرستن‌آ.  انگلیسا توی اوج قحطی ، حتی از دریافت کمکهای کشورهای همسایه به ما، جلوگیری میکردآ به این بهونه که تمام تجهیزات حمل نقل آبی خاکی ، در اون روزها ، باید در اختیار جنگ باشه‌آ . در حالی که تا به الان همه خیال میکردن اون قحطی بخاطر خشکسالی بوده‌آ اما در اصل نقشه‌ی پلید واسه نسل کشی ایرانیا ، توسط روباهه مکار بوده‌آ ، و اون سالها هشت تا ده ملعون از ادمای این دیار از گرسنگی تلف شدن‌آ.   .®دیبا که ابروهایش را بالاتر از حد معمول داده  و با دهانی که از شدت تعجب نیمه باز مانده  ،در حالتی متحیر و شوکه ، از بالای عینکش به هاجر خیره شد ، کمی با مکث و استخاره پرسید؛ گفتی که هشت تا ده ،چی؟    _ه‍ٰ‌ج؛  هشت تا ده مَلعون نفر ایرانیا از قحطی فوت کردن‌آ.   _دیبا؛ ملعون دیگه چیه! میلیون باید بگی. هشت تا ده میلیون نفر. درضمن اینا که به سن و سالت نمیخوره ، پس از کجا چنین چیزای قلنبه سولنبه‌ای بلدی؟. مامان‌بزرگت برات تعریف کرده؟.   _ه‍ٰ‌ج؛ والا از خودا که پنهون نیست‌آ از شوما چه پنهون ، من خودمم مثل اون دوخترکِ دماغی، (آمنه) ، از زمان خودم یهو بیست ، سی سالی جلوتر تبعید شدم‌آ.  (®دیبا با اخمی معنادار٬  نگاه تلخی به هاجر انداخت که هاجر سریع دستوپایش را گُم کرد و با خنده‌ای مصنوعی و از روی ترس ادامه داد که.)    _ه‍‌ٓ·ٰج؛  ببخشید شوخی کردم‌آ بخودا.  داشتم تمرین میکردم‌آ که اگه نیلیا ازم پرسید‌آ که اینارو از کوجا میدونم‌آ ، بهش الکی بگم‌آ که منم عین اون دوختره، مسافر زمانم‌آ. ولی چون اون از آینده اومده‌آ ، من بجاش از قدیم قدیما اومدم‌آ. همین .  بخودا داشتم شوخی میکردمااا    _دیبا؛ خب حالا بگو ببینم اینارو کی برات تعریف کرده؟  (®ه‍ٰ‍اجر به ارامی و شرمندگی سرش را پایین می‌اندازد و زیرلب چیزهای نامفهومی زمزمه میکند ، انگار که برای خودش قُــرقر میزند، سپس دستانش را که پشت خود پنهان کرده بود ، بیرون می‌آورد و بواسطه‌ی کتاب قطوری که در دستانش است، منبع و مأخذ حرفهایی که زده بود افشا میشود.  دیبا با کمی دقت ، ابروهایش را پایین می‌آورد و چشمانش را بروی کتاب ریز میکند ، عینکش را کمی بالا میدهد ، سپس به هاجر خیره میشود و میپرسد) _دیبا؛♪خب حالا این چی هستش؟  _ه‍‌ج؛ کتاب هستش‌آ.  _دیبا؛ میدونم که کتابه. از کجا اومده؟    _ه‍‌ج؛ بخودا از توی کابینت کتابدان بر نداشتمش‌آ.   _دیبا؛ خودمم میدونم که از قفسه‌ی کتابخونه بر نداشتیش. چون خودم اولین باره که چشمم بهش افتاده.  اسمش چیه؟ نویسنده‌اش کیه؟  _ه‍‌ج؛ اسمش ، یتیم‌خانه‌ی ایران  هست‌آ. راجع به قحطی بزرگ‌و هولوکاست نسل کشی ایرانیاست‌آ       (®دیبا با تعجب جلو میرود و کتاب را از دستان هاجر گرفته و نگاهی به جلدش میکند ، آنگاه صفحاتش را ورق میزند و با تعجب نگاهی به هاجر سپس به تاریخ انتشار کتاب میکند، آنگاه سمت دیوار و تقویم چهاربرگش میرود. سرش را تکانی میدهد ، و کتاب را به هاجر پس میدهد.)  از هاجر میپرسد♪؛  بهم بگو ببینم که این کتاب رو از دست همون دختره که گفته بودش توی زمان گُم شده و بیست سالی یهو به عقب برگشته،  یعنی، آمنه، گرفتی! درسته؟   _ه‍ٰ‌ج؛ آره. درسته خنوم‌جان . _دییا؛  یه سوالی ازت میکنم ، خودم پاسخش رو میدونم، اما میخوام بدونم راجع بهش خودت چه فکری میکنی.  _ه‍‌ج؛ راجع به چی خنوم‌جان؟؟  _دیبا؛ تو چند لحظه‌ی پیش که وارد اتاق شدم ، برگشتی گفتی، حرف دل رو اگه نزنی ، حسرت میشه. ولی حرف دلت رو نزدی، و الکی وانمود کردی که منظورت به دوستت نیلیا و بی‌محلی هاش بوده، اما من میدونم که تو همه چیز رو در مورد حقیقت ماجرا فهمیدی، ولی سکوت میکنی. حالا برام راجع به  ماهیَّت و نَــفْسِ وجودت بگو؟          _هٰ‍‌ج (با بُغض)؛ والا چی بگم‌آ خنوم جان! از روز اولی که اومدم‌آ پیش شوما. یعنی شوما لوطف کردین و پناهم دادین‌آ، من متوجه‌ی یه چیزایی شده بودم‌آ.    _دیبا با نگاهی برقدار و مهربان ، به هاجر زل میزند و با خونسردی و لحنی خوش میپرسد؛♪چه چیزایی؟!     _هاجــَـــــر (اشک در چشمانش حلقه زده، بُغض راه گلویش را بسته) ♪؛  من خیال میکردم‌آ که شوما از باغ خارج نمیشید، و خودتون رو در زمان و مکان حبس کردین‌آ. یواش یواش‌آ فهمیدم توی این باغ و توی این خونه ، هیچ ساعتی کار نمیکنه و زمان توی این فضا و مکان متوقف میشه‌آ. من همش از صدای جُغد زیر شیروانی میترسیدم ، ولی بعدش کم کم از سگهای درون باغ وحشت داشتم‌آ. من همون اوایل فهمیدم که حضور و رفت و آمدم رو سگهای نگهبان باغ حس میکنن ولی انگار منو نمیبینند ، انگار اصلا وجود ندارم. درعوضش ولی تمام گربه‌ها منو میبینند‌آ  -®دیبا سر صندلی چوبی‌اش مینشیند ، گویی لبخند ریزی به لب دارد ، عصایش را به کنار شومینه تکیه میدهد ، سیگار باریک ”موررا به چوب سیگاری‌اش وصل کرده ، طبق عادت ،خاموش بروی لب میگذارد. صفحه‌ی گرام را با اشاره‌ای به چرخش در می‌آورد و سوزنش را پایین اورده و بر سطح صفحه میگذارد. صدای بانوی آوازه‌خوان فضا را تصائب میکند. هاجر که اشک از چشمش سرریز شده ، بینی‌اش سرخ گشته و انگشتانش را به هم گره کرده و گاه با لبه‌ی چین دار ، لباسش بازی میکند، نگاهش به فرش زیر پا چسبیده، و هراز گاهی آب دماغش را بالا میکشد، دیبا با خونسردی و باوقار نگاهی به هاجر میکند ، لبخندی از رضایت گوشه‌ی لبش جا خوش کرده، سرش را به معنای تایید تکان میدهد و میگوید ♪؛ خب!. پس بالاخره فهمیدی؟! میدونستم دیر یا زود متوجه میشی. اما روز اولی که اومده بودی پیشم ، برام سخت بود تا بعد از اون اتفاقاتی که برات پیش اومده بود ، حقیقت رو برات شرح بدم. تو میدونستی که یه اتفاقی توی کلیّت روزگارت رویداده اما هنوز درک درستی از این مرحله از زندگانی نداشتی. تو زندگی رو به زنده بودن جسم و کالبدت تعبیر میکردی و هرگز انتظار تجربه‌ی چنین حالتی از مفهومِ زندگی رو نداشتی. حالا که به ماهیّت خودت پی بردی، برام از شب حادثه و احساست بگو٬٫   _هاجر؛ بخودا چیز زیادی یادم نمونده، امااما چرا! یه چیزایی‌آ یادمه‌آ. روز آفتابی ای بودآ، پنج‌شنبه‌ی غمناک و جلفی بودآ ، از اون روزا که دلت میگیره.ها.  خایلی حس بدی داشتم‌آ،    مانقولی یجوری بهم نگاه میکردآ، انگار حرفی توش بود. یعنی حرفی‌ توی نیگاش بود. اون رو بردم توی تلنبار (طویله) بستم‌آ  _دیبا با نگاهی متعجب ، سوی هاجر خیره میشود و میپرسد♪؛ مانقولی؟ مانقولی دیگه کیه؟  _هاجر؛ اسم گاو کلاش‌ملاشیِ من بود‌آ.  _دیبا؛ کلاشملاشی دیگه چیه؟ 

هاجر؛ یانی(یعنی) رنگش‌آ سیاه سفیدی بود . بعد از اینکه اونو توی تلنبار بستم‌آ ، رفتم تا مَــجِـد (مسجد) گلدسته‌ی روستامون ، سَرِ مَزارِ مادَرِ مشت کریم و بعدشم‌آ که سر خاک مشت کریم یه فاتحه دادم‌آ،  برگشتم‌آ خونه. شب به ستاره‌چین نشسته بود‌آ که بی‌خبر صدای مانقولی رو شنیدم‌آ، خیلی عجیب بود انگاری‌آ داشت زایمان میکرد، از بسی که مٰــِا‍ع مـا‍ِٰع سر داده بود‌آ، فانوس رو برداشتم رفتم‌آ توی تلنبار درب رو که باز کردم‌آ ، دیدم که وای کار از کار گذشته‌آ. گوفتم که واای یا ‘٫قَـلَـمِ بَنـی‌‌ٖهٰآشـِم٬‘ خودت به فریــٓادم برس ، یا ٫ظآهِـــرِ‌ آهو٬  دستم به دامنت ،  من، حالا چه خاکی به سرم بریزم‌آ  _دیبا (با هیجان پرسید)؛ چی شده بودش مگه! گوساله‌اش بدنیا اومده بود؟  _هاجر؛ چی؟ گوساله؟ کدوم گوساله ، خنوم جان؟ مانقولی که اصلا شکم نداشتش‌آ.  درضمن مانقولی اصلا نمیتونست گوساله بدنیا بیاره. من رفتم توی تلنبار و دیدم که مانقولی غیبش زده.  _دیبا؛ چرا منقولی نمیتونست بچه بیاره؟    _هاجر؛ خنوم‌جان من همش میگم مانقولی نمیتونست حامله بشه ، اما شوما همش اصرار کن‌آ. مانقولی نر بودش‌آ. خلاصه با کلی هول و بلا  تند تند اطراف خانه را با چراغ فانوس و نور کمش ، کورمال کورمال با چشام شخم زدم و همش اسمشو صدا کردم‌آ.  که یهو جوابم‌آ داد ، منم رفتم سمت صدا،  آما باز دیدم مانقولی صداش میآد از تویِ تلنبار  آما تصویرش نیست.  بعدش یهویی دیدم که صدا از توی آب‌أنبار قدیمی و نیمه مخروبه‌مان میادا ، من از بچگی از آب‌أنبار میترسیدما ، خلاصه رفتم یه چاقو لااقل بردارم و یا یه سنجاق قُلفی (قفلی) به لباسم بزنم که یه وقت‌آ منو جن نزنه و یا بی‌بختی نشه‌ها .  رفتم سنجاق قلفی گیر نیاوردم ولی در تکاپو بودم که صدای زنگوله‌ی مانقولی در اومدش‌آ . و همش نزدیک و نزدیک تر شدش‌آ . من گوش دادم‌آ و شنیدم که صدای حرف زدنِ یه دختر بچه میاد ، ترسیدم   _دیبا؛ از چی ترسیدی  مگه یه دختر بچه‌ ترسناک میشه که تو بخوای بترسی.  _ه‍.ج؛ آخه خنوم‌جان اونجا که من زندگی میکردم مثل توی شهر نبودش‌آ که.  تا صد فرسخی من ، هیچ آدمیزادی ساکن نبودش‌آ ، تازه بر فرض مثال اگرهم بودا ، جرأت خروج از خانه را نیمه شبا نداشتا . حالا چه برسه به اینکه یه دختر بچه باشه‌ها!.    _دیبا:  هاجر نکنه که همه‌ی اینا رو توی یه کتاب و یا فیلم وحشتناک دیدی و حالا داری منو سرکار میزاری !؟  _ه،ج؛ نه خنوم ‌جان ، بعدش رفتم و دیدم گاوم رفته و توی طویله‌ست. با خودم گفتم حتما لافَندشو (طنابشو) خوب نبستم و اونم رفته از تلنبار به طویله.  آما نزدیک که شودم  دیدم طنابش بسته ‌ست به ستون . ولی پس چطوری‌ا رفته آب‌انبار و یا خارج شده از تلنبار؟،،، دقت که کردم دیدم یه تکه روبان صورتی رنگ به زنگوله‌اش پاپیون زده‌ هست‌آ ، منم بازش کردما و سریع از ترس برگشتم خونه و واسه اینکه اون روبان رو گم نکنم‌آ  برداشتم و بستم دور مچ دستم . و خوابیدم‌آ.     _دیبا؛  چرا اونو برداشتی و بستی به دستت تا گم نکنی؟    هاجر؛  تصمیم داشتم اونو نگه دارم و فردایی ببرم پیش رمال و یا دوعا کن تا یه سرکتابی یا چی‌میدونم یه س‍ِحری ، وِردی یاکه مثلا دعایی بده‌آ به من تا کسی منو جادو جنبل نکنه‌ها. اماا الان‌آ که خوب فکر میکنم.آ، اصلا به یادم نمیاد‌آ که فانوس را کوجا(کجا) گوذاشتم‌آ! آما فکر کنم احتمالا اخرین بار روی زمین کنارِ کلوش (کاه) گذاشته بودم‌آ. حتمی مانقولی لگد زده‌آ و فانوس افتاده زمین ،که سبب اتشسوزی شده‌ بودش‌آ.  منم فقط یادمه که چشام سنگین شده بود، اما دود همه جا رو پر کرده بود ، هیچ صدایی بگوش نمیرسید‌آ، فقط پیچا(گربه) میئو میئو میکرد‌آ و کشکرت(کلاغ) غارغار. البته خب گاهی هم جیرجیرک، جیر جیر.  من احساس کردم‌آ از نوک پاهام یه چیزی کشیده شد سمت بالا، تا به سرم رسیدآ، احساس گرماش رو لمس میکردمآ، نوک انگشتام گِز گِز میکرد، یهو انگار یه چیزی منو از درون کالبدم ، از داخل کشید‌آ و از تن و جسمم آزاد کردآ، واااای خنوووم جان چنان احساس سبکی و راحتی میکردم که نگو و نپرس. انگار تمام زندگیم‌آ داشتم زیر فشارِ مهلک و کشنده‌ی جسمم لــِه میشدم‌آ. اون لحظه برای اولین بار آزاد و رها شده بودم. از خودم پرسیدم که چرا زودتر از اینها ، از قید و بند این جسمِ سنگین ، رها نشده بودم‌آ. اصلا دلم نمیخواست به اون جسم بی جان که اونجا خواب رفته بود برگردم‌آ، احساس غریبگی میکردم باهاش. بعد که به خودم اومدم دیدم دارم از بالای سقف به همه چیز نگاه میکنم، چقدر سخت بود تا بتونم خودمو روی زمین بند کنم‌آ. بعدش فقط یادمه که  مادر مشت کریم‌آ ، اومد پیشوازم، تا چشمم‌آ خورد بهش‌آ ، و لبخندش رو دیدم فهمیدم‌آ که لو رفتم و اون فهمیده که کار من بوده، از خجالت آب شدم‌آ اون هیچی بهم نگفت‌آ، اما از لبخندش معلوم بود که دستم رو شده و فهمیده که من چیکار کردم‌آ.   _دیبا؛  اون چی رو فهمیده بود؟ چی کارِ تو بوده؟ واضح تر بگو تا منم بفهمم .  _هاجر؛ اخه جونم واست بگه که من که کوچیک بودم ، یه بار زده بودم‌آ با سنگ‌انداز ، و سنگ خورده بودآ به کله‌ی شَلَختِش(اُردَک) و اون  اُردک‌آ بیچاره هم یه مدت گیج بود و ضبدری راه میرفت‌آ، تا که سرشو بریدن و فسنجان درست کردن‌آ  دیبا با خنده؛♪ عجبا پس تو خیلی شیطون بودیا.  -®هاجر سرش را با شرمندگی پایین می‌اندازد ولی لبخندی از سر رضایت به لب دارد.

 

\/√\/_ ®سوی دیگر قصه، مهربانو همچون دیوانه‌ای سرگشته و بی‌خانمان در شهر راه میرود .ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻪ ﺪﺭﺵ ﻫﻤﻪ ﺰ ﺭﻭ ﻣ ﻓﻬﻤﺪ ﺩﺮ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺴﺖ . مهری ،ﺗﺤﻤﻞ ﺍﻦ ﺭﺳﻮﺍ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﺁﻥ ﻫﻢ ﺪﺭ ﻪ مهری با چهل و چهارسال سن برایش هنوز  دختربچه‌ای کودک و بیعقل محسوب میشد. ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺰ ﻧﻔﻬﻤﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟ ﻣ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﻪ ﻧﺒﺎﺪ ﻨﻦ ﺸﺎﻣﺪ ﺭﺥ ﻣ ﺩﺍﺩ. ﺧﺎﺑﺎﻥ ﻭ ﺗﻨﻪ ﻫﺎ ﻧﺎﻣﻬﺮﺑﺎﻥﺳﺨﺘ ﻭ ﺯﺷﺘ ﺩﻧﺎ ﺶ ﺭﻭﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣ ﻧﻤﺎﺎﻧﺪ.  ﺍﻭ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺸﺘﺮ ﺑﺰﺭ ﻣ ﺷﺪ ﻭ ﻣ ﺗﺮﺳﺪ.  ﻫﻞ ریزش ﺳﻨﺶ ﺭﺍ کمتر ﺍﺯ ﺁﻥ ﻪ ﺑﺎﺪ ﻧﺸﺎﻥ ﻣ ﺩﺍﺩ . ﺩﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺣﺘ ﺍﺳﻢ ﻭ ﺗﺮﺐ ﻮﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺧﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤ ﺷﻨﺎﺧﺖ. ﻭ ﺣﺎﻻ ﺣﻘﻘﺘﺎ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺑ ﺩﺭ ﻭ ﺮﺷﺎﻥ ﻢ ﻨﺪ . ﺗﻮﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺩﻟﺶ ﻣ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺟﻎ ﺑﺸﺪ تا شهلابلنده ﺑﻪ ﻓﺮﺎﺩﺵ ﺑﺮﺳﺪ . ﻫﻮﺍ ﺗﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻫ ﺎﻩ ﺗﺎ ﺍﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺷﺐ ﻭ ﺗﺎﺭ ﻫﻮﺍ ﺑﺮﻭﻥ ﻧﺒﻮﺩﻩ؟او بی‌رَمَق و پریشان پیش بسوی ناکجا میرود.

★(عاقبت)

آسمان شب‌هنگام ٫ به تن کرده تـــنپوشی از جنسِ اضطراب به رنگ سیاه‌.  ساکت و آرام, شهر خلوت و خالی گشت از رنگ و ریاح. _نفسهای لرزان و قدمهای رسوای مهربانو ٬ در نقش یک عاشقِ شکست‌خورده‌ ، مجنون وار ٬ رسید به محله‌ی خشتی و قدیمی ساغر.   با قدمهای کوچک و آرام و اندام نحیف و حالو‌ روزی نالان ٬ بی هدف و ناخواسته رفت سوی کوچه‌ی باریک و بن‌بست حُرمت پوش.   مهربانو رودرروی  بن‌بستی که خانه‌های نیمه‌مخروبه و بسیار کهن و قدیمی در آن بصورت دست نخورده و پابرجا باقی مانده ، ایستاد.  او صدای زنگ دوچرخه‌ای قدیمی را از پشت سرش شنید و بطور غریزی خودش را پَــس کشید تا راه را برای عبور دوچرخه باز کند . اما با حیرت به پشت سرش خیره ماند و در عجب شد که چرا پس دوچرخه‌ای در امتداد کوچه نیست. سپس نگاهش به پیچک هایی که از تنه‌ی دیوار بالا رفته بود گره خورد.   و خیره ماند به نیم‌تنه‌ی عیان و آشکار درخت بید که در حیاط خانه ای با درب چوبی سفید قرار داشت.  بعد از مدتی مهربانو باآن چشمان درشت و جادویی دقیق شد در یأس و ناامیدی.  فقط یک ثانیه برایش کافی بود تا از شدت فشارهای روحی و روانی  درهم بریزد. آنگاه به تصویر زیبای خاطرات کودکی پوزخندی بزند و جای خالیه چادرش را حس کند. همان چادری که در ابتدای مسیر بیخبر به دست سرد باد سپرده بودش. در چشم برهم زدنی ٬ خیسیِ ریزشِ اولین قطره‌ی باران را بروی گردنش حس کرد. سرش را بالا اورد و نگاهی به آسمان بالای سرش انداخت. آنجا بود که آرزو کرد که ای کاش خودش قربانی میشد ولی بلایی سر شهریار نمی آمد. او به آخر قصه‌ای تلخ رسیده بود ولی نمیتوانست به نفسهای شرمنده‌ و ناامیدش خاتمه دهد. پس به ناچار مجبور به ادامه بود. او خسته و ناامید شده از بغض های پی در پی. پس اینبار بی دلیل خندید. جوجه‌ کلاغ که ترس از گربه را فراموش کرده  تماشاگر تمام صحنه‌هاست ، بی انگیزه گوشه‌ای سمت اوارگیِ این روزگارِ عجیب، ایستاده.  مهربانو بزرگتر از آنی بود که خودش را در شهر گُــم کند ٬٫ اما از انجایی که روزگارش دستخوش یک فرجام تلخ گردیده بود  او از حقیقت خویش در فرار بود. یأس و ناامیدی بروی افکارش سایه افکنده بود. جوجه کلاغ قصه‌ی ما نیز در افکارش به شباهت‌ها و یا نکات مشترک بین خود و مهربانو به اندیشه نشسته بود .  و از خودش میپرسید که یعنی مهربانو همانند خودش گم کرده مسیرِ آشیانه‌اش را؟ _یا که شاید چادرش را باد برده همانند آشیانه‌اش که زمانی بر نوک درخت کاج بلند قرار داشت؟      __ناگه در ســــکوت شب و زوزه‌ی باد, در  خیالات و توهمات  مهربانو ،هیاهوی گنجشکها بلند شد و مهری نگاهش را از سویی به سوی دیگر در هوا چرخاند. گویی به خیالش گنجشکهایی پرهیاهو در برابر نگاهه نگرانش از شاخه‌ای سبز برخواسته و سپس کمی آنسوتر بروی شاخه‌ای خشکیده و نشسته باشند!  چشمان بانو از خستگی رو به سیاهی میرود . او اسیر تَوَهُماتی غیر ارادی میشود. گوشه‌ای خلوت درون بن بست خاکی به زمین مینشیند. چشمانش بی اختیار بسته میشود. گویی از فرط خستگی خوابش برده. جوجه کلاغ هم یک قدم به حاشیه ‌ی دیوار آجرپوش نزدیک میشود و خودش را در قالب خواب فرو میبرد.  صبحدم به آرامی رسید . خورشید زیر لکه‌ی درشت ابری پنهان شد. ابر روی شهر سایه انداخت. پیاده رو ها دوباره شلوغ شده بود.  پیر دختری شکست خورده  به  اسم مهربانو بدونِ چادر با لباسهای خاکی از خوابی آشفته درون کوچه به بیداری رسید . خواست تا از کوچه خارج شود که نگاهش به چرت جوجه کلاغ گره خورد. لحظاتی مبهوت به نظاره‌ی جوجه کلاغ ایستاد. باخودش گفت ؛ هرچه زشتی‌ست خدا به تو داده,  ای جوجه کلاغه صد ساله.    سپس آنرا از روی زمین و کنج دالانی گوشه‌ی طاقی هشتی سردری خانه برداشت  جوجه کلاغ بیدار گشت و نگران  به لحظات خیره ماند.  مهربانو با خودش پنداشت که جوجه کلاغ از درخت سر کوچه افتاده  و آنرا بالای اولین شاخه‌ی شکسته نهاد . جوجه کلاغ پس از مدتها توانست باز تصویر زندگیش را از ارتفاع ببیند .  جوجه کلاغ تصمیم گرفت تا از چنین موقعیتی استفاده کرده  و به زندگی خویش خاتمه دهد.  بنابراین خواست با پرت کردن خود بسوی زمین  خودش را از ادامه‌ی این زندگیه سیاه نجات دهد تا که شاید از تحمل این کابوسِ هر روزه و همیشگی رهایی یابد. در آن لحظه که تمام افکار منفی و انرژی های ناخوشایند در وجودش انباشته شده بود ، مصمم‌تر از پیش گشت ، بنابراین عزمش را جزم نمود چشمانش را بست  کمی به صدای محیط گوش داد و (در همان لحظات ،کمی آنسوتر مهری از عرض خیابان می گذشت , در میانه‌ی راه نسیمی سوار بر موج زلف سفیدش گشت و پیش چشمانش تاب خورد  ,او بیخبر از دست تقدیر ، ناگه پیمانه‌ی عمرش لبریز گشت، آنگاه بی‌دلیل لبخندی مَــحو بر لبش شکفت.)   بروی شاخه‌ی درخت ، جوجه کلاغ خودش را رها کرد از قید و بندها و سوی زمین سقوط نمود.   در میانه‌ ی راه پیش از برخورد با زمین,   بطور غریزی آغاز به بال زدن نمود اما بالهایش ضعیف‌تر از آن بودند که بتواند اوج بگیرد ، و از طرفی هم جوجه‌کلاغِ نگون بخت ، بی‌تجربه‌تر از این حرفها بود  و در اوج تخیلاتش نیز به پرواز  نیاندیشیده بود ، در نهایت از سرعت سقوطش کاسته گشت و با فرودی ناموفق و شرم‌آور پیش پای مهربانو به زمین اصابت کرد و در اثر شتاب اولیه از مسیر کوتاهی که ناخواسته در هوا پیموده بود ، چند پُشتَــک بشکل مضحک و تَرَحُـم‌انگیز نیز زد. مهری با دلسوزی او را برداشت و به سوی آسمان با رهایش نمود تا بلکه اینبار اوج بگیرد. جوجــه‌کلاغ  و بالهای کوچک و ضعیفش با تمام توان شروع به پر کشیدن نمود و از پیش چشمان درشت و نافض مهربانو به آسمان صعود نمود  در لحظه‌ای شوم و از پیش تعیین شده  , مهربانو در میانه‌ی راه  در عرض خیابان توقف و مکثی غیر منتظره نمود. نگاهش بی روح و خیره به اوج آسمان بود که جیغ ترمز شدیدی  خیابان را فراگرفت ,.   

مهربانو در لحظه‌ای به وسعت یک مژه برهم زدن,  نقش بر سنگفرش گشت    خون از دل شکسته و عاشقش منشع گرفت ، جوشید و از بین

 

ادبیات و جامعه، هر دو در حال تحرک و تحول هستند و بر هم تاثیر متقابل می‌گذارند؛ نویسنده تحت تاثیر محیط و زمانی است که در آن زندگی می‌کند و منطبق با آن شرایط دست به آفرینش ادبی می‌زند و بی‌تردید جامعه در پدیدآوردن آن اثر دخالت مستقیم دارد و بر تفکر و احساسات نویسنده موثر است.

 

به گزارش ایسنا، فرهیختگان» با این مقدمه نوشت: شاید برای شما جذاب باشد که بدانید چه اتفاقی در سیر داستان‌نویسی ایران افتاده است؛ اینکه مثلا در دهه ۷۰ چه کتابی پرمخاطب بوده و چه نویسنده‌ای برای مردم جذاب بوده و به دنبال کتاب‌هایش می‌رفتند و تا کتابی منتشر می‌شد، به سراغش می‌رفتند.

 

به بهانه هفته کتاب و کتاب‌خوانی قصه آدم‌ها و کتاب‌ها و خواندن آنها در فاصله چهار‌دهه بین سال‌های ۵۸ تا ۹۷ را در این گزارش بررسی کردیم. خواستیم تا ببینیم چه اتفاقی در ادبیات داستانی ایران پس از انقلاب افتاده است.

 

دهه ۵۰

 

در سال‌های ۱۳۵۸ تا ۱۳۵۹ به گواهی آمار موجود، ۱۸‌ رمان و داستان‌ بلند نوشته و در بازار نشر سال‌های ابتدای انقلاب عرضه شده است.

 

رمان‌هایی چون آتش بدون دود»، نوشته نادر ابراهیمی، طاغوت در یک جزیره ناشناس» نویسنده محمود حکیمی، سلول ۱۸» علی‌اشرف درویشیان، جای خالی سلوچ» نویسنده محمود دولت‌آبادی، خون پای نخل» نویسنده جمشید فاروقی، فیل در تاریکی» نوشته قاسم هاشمی‌نژاد و رقص رنج» نوشته خسرو نسیمی، از جمله مهم‌ترین آثار آن سال‌ها بودند که هرکدام از این آثار سرنوشتی متفاوت در سال های انتشارشان را داشتند.

دهه ۵۰

 

در سال‌های ۱۳۵۸ تا ۱۳۵۹ به گواهی آمار موجود، ۱۸‌ رمان و داستان‌ بلند نوشته و در بازار نشر سال‌های ابتدای انقلاب عرضه شده است.

 

رمان‌هایی چون آتش بدون دود»، نوشته نادر ابراهیمی، طاغوت در یک جزیره ناشناس» نویسنده محمود حکیمی، سلول ۱۸» علی‌اشرف درویشیان، جای خالی سلوچ» نویسنده محمود دولت‌آب

 

 

 

 

 

آتش بدون دود، یک داستان بلند هفت جلدی است که هر جلد آن شامل داستان جداگانه‌ای با تضادها و ماجراهای خاص خودش است. آتش بدون دود» در رابطه با تاریخ و چگونگی زندگی ترکمن‌های ایرانی و فقر و محرومیت آنهاست.

 

سه مجلد این رمان قبل از انقلاب اسلامی چاپ شد و چهار مجلد آن نیز بعد از انقلاب به چاپ رسید.

 

ابراهیمی با این رمان به بهترین شکل، نمودهای فرهنگی و اجتماعی ترکمن‌های ایرانی را به نمایش گذاشته است. جلد اول کتاب با نام گالان و سولماز داستان عشقی است که به‌خاطر قوانین دو قبیله، ممنوع و ناپسند است.

 

این داستان سرگذشت عشقی است که بدون توجه به اختلافات دو قبیله بزرگ ترکمن، بین دو جوان رخ داده است. گالان، جنگجویی است که در عین‌ حال بهترین شاعر صحرا نیز هست؛ او انتقام‌جو، بی‌رحم و در عین حال درستکار است. سولماز زیباترین و باهوش‌ترین دختر صحراست که بسیار مغرور است. عشق آنها، عشقی جنون‌آمیز و منحصربه‌فرد است.

 

جلد دوم کتاب با عنوان درخت مقدس، سال‌ها پس از داستان گالان و سولماز را روایت می‌کند و شخصیت‌های اصلی این مجموعه، دکتر آق‌اویلر و همسرش را معرفی می‌کند.

 

جلدهای بعدی کتاب به ترتیب با عناوین: اتحاد بزرگ، واقعیت‌های پرخون، حرکت از نو، تو هرگز از حرکت بازنخواهی ایستاد و هر سرانجام سرآغازیست، نوشته شده‌اند.

 

چهار جلد پایانی این کتاب متاثر از فضای سال‌های انقلاب است و روایتی که نادر ابراهیمی شروع کرده است با روایت‌های سال‌های انقلاب رشد می‌کند.

 

 

 

آتش بدون دود»، یکی از درخشان‌ترین آثار نادر ابراهیمی است که عنوان رمان‌نویس منتخب بعد از انقلاب را نیز برای او به ارمغان آورده است. ابراهیمی براساس این رمان، سریالی تلویزیونی نیز با همین نام ساخت که مخاطبان و علاقه‌مندان بسیاری را به خود جذب کرد.

 

نثر این رمان پر از جملات کوتاه و پرمغز است که می‌تواند به‌راحتی به‌خاطر سپرده و توسط خواننده برای دیگران تکرار و از نسلی به نسل دیگر منتقل شود.

 

دهه ۶۰

 

سال‌های جنگ و البته سلحشوری ملت ایران در دهه آرمانخواهی ۶۰ رخ می‌دهد. ادبیات داستانی این دهه تحت تاثیر جنگ و وقایع مرتبط با آن قرار می‌گیرد. ضمن اینکه در این سال‌ها فاصله‌گذاری عمیقی بین گروه‌های مختلف ی ابتدای انقلاب شکل می‌گیرد و جریان‌های فرهنگی هم از این فاصله‌گذاری ی مستثنی نیستند.

 

در این دوره نام‌های جدیدی از نویسندگانی برآمده از فضای انقلاب اسلامی در ادبیات داستانی مطرح شدند. نویسندگان معروف این دهه را می‌توان این‌گونه نام برد: قاسمعلی فراست، محسن مخملباف، رضا رهگذر، محسن سلیمانی، فیروز زنوزی‌جلالی، علی موذنی، سید‌مهدی شجاعی، محمدرضا بایرامی و داریوش عابدی. نخل‌های بی‌سر» نوشته قاسمعلی فراست و زمین سوخته» نوشته احمد محمود، جزء رمان‌های پرفروش این دهه هستند.

 

نخل‌های بی‌سر

 

 

 

کتاب نخل‌های بی‌سر» قاسمعلی فراست هم جزء کتاب‌هایی است که در این دهه منتشر شده‌اند و بسیار هم کتاب پرفروشی بوده است.

 

فراست از آن دست نویسندگانی است که او را به‌واقع می‌توان از نویسندگان ادبیات انقلاب نام برد؛ چراکه او نخستین سال‌های فعالیت خود در حوزه ادبیات داستانی را بعد از انقلاب شکوهمند اسلامی و با مجموعه داستانی زیارت» آغاز کرد.

 

وقوع جنگ هشت‌ساله و حماسه‌آفرینی رزمندگان در جبهه‎های نبرد حق علیه باطل، قاسمعلی فراست را مانند بسیاری از هم‌مسلکانش در حوزه ادبیات داستانی به حیطه جنگ، دفاع‌مقدس و خلق آثار در این‌ گونه ادبی رهنمون کرد.

 

فراست به آن گروه از داستان‌نویسان تعلق دارد که همواره بر شکل تجربه شهودی و حضوری برای خلق آثارشان شهره‌اند. به همین جهت شاهدیم که فراست برای خلق رمان نخل‌های بی‌سر» که به روزهای محاصره و نبرد برای آزادسازی خرمشهر و جنگ در جنوب کشورمان می‌پردازد، در همان سال‌های بحبوحه جنگ تحمیلی یعنی سال‌های ۶۰ و ۶۱ به خرمشهر رفت و به نگارش و چاپ رمان نخل‌های بی‌سر» در سال ۶۱ پرداخت که این کتاب توسط انتشارات امیرکبیر به چاپ رسید.

 

زمین سوخته

 

 

 

اما به‌جز نخل‌های بی‌سر» کتاب دیگری هم بود که مردم آن را دوست داشتند و خواندند و آن هم کتاب زمین سوخته» احمد محمود بود. این داستان که در سال ۱۳۶۱ منتشر شد، حاصل تجربه شخصی نویسنده از جنگ است. احمد محمود خودش درباره این کتاب می‌گوید: وقتی خبر کشته شدن برادرم را در جنگ شنیدم، از تهران راه افتادم رفتم جنوب. رفتم سوسنگرد، رفتم هویزه. تمام این مناطق را رفتم. تقریبا نزدیک جبهه بودم. وقتی برگشتم، واقعا دلم تلنبار شده بود. دیدم چه مصیبتی را تحمل می‌کنم. اما مردم چه آرامند. چون تا تهران موشک نخورد، جنگ را حس نکردند. دلم می‌خواست لااقل مردم مناطق دیگر هم بفهمند که چه اتفاقی افتاده است. همین فکر وادارم کرد که زمین سوخته را بنویسم.»

 

او در گفت‌وگویی هم می‌گوید: زمین سوخته حکایت سه ماه اول جنگ است. در این سه ماه اول جنگ، حتی تا مدت‌ها بعد هیچ‌یک از مناطق مختلف کشور از اتفاقاتی که در مناطق نزدیک به جبهه افتاده بود، خیلی جدی خبر نداشتند. چیزهایی می‌شنیدند اما نه حس ‌می‌کردند و نه باور. تهران زندگی آرامی داشت، درحالی که از جنوب‌غرب تا شمال‌غرب، خط مرزی کشور پیوسته زیر توپ و موشک و گلوله‌های عراق بود. مردم تا چیزی در حدود ۸۰ کیلومتر درون این خط مرزی، گرفتار مصیبت بودند؛ ارتش مجهز و تا دندان مسلح عراق.»

 

رمان‌های عامه‌پسند دهه ۶۰

 

رمان‌های عامه پسند در این دهه هم وجود دارند و با حضوری محکم و با توجه به استقبالی که مردم از آنها دارند، پشت سر هم چاپ می‌شوند. از جمله نویسنده‌های پرکار رمان‌های عامه‌پسند در این دهه می‌توان به نسرین ثامنی و فهیمه رحیمی اشاره کرد. کتاب‌هایشان ساده نوشته می‌شوند و خیلی هم مخاطب دارند.

 

کتاب بازگشت به خوشبختی» فهیمه رحیمی و آخرین دیدار» و آهنگ جدایی» از جمله رمان‌های پرفروش دهه ۶۰ بودند.

 

مهم‌ترین محور داستان‌های دهه ۶۰

 

بهناز علی‌پور، داستان‌نویس و منتقد ادبی می‌گوید: مهم‌ترین محورهای داستان‌های این دهه، تنهایی، محرومیت، مهاجرت، جنگ، موشک‌باران، آوارگی و ناامنی است که همه انعکاس شرایط محیطی، فرهنگی، اجتماعی و برش‌هایی از تجربه‌های عاطفی و روزمره دوران خود هستند. داستان‌های کوتاه این دهه در انواع مختلفی ازجمله ذهنی و روانشناختی، تاریخی، اسطوره‌ای و ی و اجتماعی نوشته شده‌اند.»

 

دهه ۷۰

 

دهه ۷۰ دهه پربار ادبیات داستانی ایران است؛ دهه‌ای که گویا نویسنده‌ها پیش خودشان گفته‌اند باید از همین الان شروع کنیم و این دهه را بسازیم.

 

در این دهه اتفاق‌های زیادی افتاده است؛ از داستان‌های عامه‌پسند پرمخاطب تا کتاب‌های جنگ و داستان‌های پست مدرن.

 

در این دهه ن ورود جدی به دنیای ادبیات داستانی داشتند و از حدود ۱۲۰۰ رمان منتشرشده، نیمی از آن متعلق به نویسندگان زن است. از این میان، ۷۰ درصد رمان‌های ن نویسنده و درصدی از رمان مردان نویسنده به جریان داستان‌‌های رمانتیک عامه‌پسند اختصاص دارد.

 

از مهم‌ترین آثار عامه‌پسندی که با اقبال عمومی مواجه شدند می‌توان به اتوبوس آبی» از مهدی اعتمادی، باغ مارشال» از حسن کریمی، پریچهر» از م. مودب‌پور، تندیس عشق» از نسرین ثامنی، پنجره و آریانا» از فهیمه رحیمی، حکایت روزگار» از فریده گلبو، بامداد خمار» از فتانه حاج‌سیدجوادی، غم‌های زندگی» از زهره خسروانی، افسانه دل و نگین محبت» از فریده رهنما، بگشای لب» از شهره وکیلی، گستره محبت» و نیمی از وجودم» از نسرین قدیری، سال‌های بی‌کسی» از مریم جعفری، دالان بهشت» از نازی صفوی، سپیده عشق» از رویا خسرونجدی و شاه‌پری حجله» از رویا سیناپور اشاره کرد.

 

بامداد خمار

 

از میان این رمان‌ها بامداد خمار» فتانه حاج‌سید‌جوادی توانست مخاطبان زیادی پیدا کند.

 

بامداد خمار» رمانی است که حاج‌سید‌جوادی در سال ۱۳۷۴ نوشته است. این کتاب در ۱۰ سال ۳۰۰ هزار نسخه فروش داشته و برخی از نوبت‌های چاپ آن با شمارگان ۱۰ تا ۱۸ هزار نسخه در‌ خور توجه است.

 

این کتاب، داستان سوک عشق نافرجام دختری از اعیان دوره قدیم تهران به جوانی نجار از طبقه پایین جامعه است. بامداد خمار» یکی از پرفروش‌ترین رمان‌های معاصر ایران است.

 

این رمان با بحث‌های داغ و نقدهای بسیار روبه‌رو شد. موافقان، آن را برای مقوله روابط میان ن و مردان جوان مفید دانسته یا درس عبرتی دانستند برای جوانان بی‌تجربه. مخالفان نیز آن را دفاع از اصالت و شرافت طبقات بالادست جامعه و تحقیر فرودستان دانستند.

 

روی ماه خداوند را ببوس

 

رمان دیگر این دهه که پرفروش بود، کتاب روی ماه خداوند را ببوس» مصطفی مستور است. چاپ اول این کتاب در سال ۱۳۷۹ بود و از آن سال تاکنون ۷۵ چاپ آن منتشر شده است.

 

داستان این کتاب، داستان سرگشتگی‌های یک جامعه‌شناس جوان به نام یوسف است که تازه درسش تمام شده و نمی‌داند جای خدا در زندگی‌اش کجاست.

 

نگاه نو به حرف‌ها و سوال‌های مذهبی باعث شد تا این کتاب بین خوانندگان اواخر دهه هفتاد محبوبیت پیدا کند. یکی از نکات جالب کتاب همین بود که هیچ‌کس در آن سفید یا سیاه مطلق نبود، مثلا همین عنوان کتاب از حرف‌های یک زن خیابانی در داستان است.

 

منِ او

خیلی‌ها در اواخر دهه ۷۰ این کتاب را به هم هدیه می‌دادند؛ کتابی که توانست نظر خیلی از علاقه‌مندان به کتاب را تغییر دهد.

 

رضا امیرخانی در این کتاب داستان مربوط به زندگی فردی به نام علی فتاح (از خانواده‌های قدیمی ‌تهران) را روایت می‌کند. علی فرزند یک تاجر معتبر است که در جنوب شهر زندگی می‌کنند. در نوجوانی عاشق مهتاب - خواهر عزیزترین رفیقش کریم که نوکرشان هم بود - می‌شود ولی این علاقه در طول عمر مهتاب به ازدواج نمی‌انجامد.

 

چاپ اول این کتاب در سال ۷۸ بود و تاکنون ۴۵ چاپ از آن منتشر شده است.

 

دهه ۸۰

 

براساس آمار خانه کتاب در این دهه بیش از ۲۵۰۰ رمان و داستان کوتاه منتشر شده است؛ کتاب‌هایی که هر کدام تابع شرایط اجتماعی و ی این دهه است.

 

کتاب‌های دفاع مقدس در این دهه به یک ظهور و بروز جدی رسیده‌اند و ساختار و فرمی تکامل یافته‌تر به خود می‌گیرند. با فاصله گرفتن از محافظه‌کارهای پیشین و نگاه ایدئولوژیک و پرهیز از مستقیم‌گویی، تصاویری بدیع و منطقی از جنگ و انسان‌جنگی، با همه قوت‌ها و ضعف‌هایش ارائه می‌شود. نکته مهم‌تر این کتاب در مورد خاطرات جنگ است که جریان‌سازی جدیدی را در عرصه نشر و ادبیات داستانی شروع کرده‌اند.

 

چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم

چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» نوشته زویا پیرزاد، کتابی است که چاپ اول آن در سال ۸۰ منتشر شد و تاکنون ۳۵ چاپ از آن به بازار کتاب آمده است.

 

کلاریس، زنی است که تقریبا بدون آرزو، غم و حتی شادی مدام یک‌سری از کارهای روزمره خانه را تکرار می‌کند. تکرار است که او را حسابی کفری کرده.

 

یکی از دلایل پرفروش شدن این کتاب، فضای نه و دغدغه‌های قهرمان داستان بود که به‌شدت مورد استقبال منتقدان قرار گرفت و حتی جایزه کتاب سال را هم دریافت کرد.

 

دا

دا» نوشته سیده‌اعظم حسینی است؛ کتابی که از یک زاویه جدید به جنگ نگاه کرد و چاپ اول آن در سال ۱۳۸۷ منتشر شد و تاکنون ۱۵۷ چاپ از آن به بازار کتاب آمده است.

 

این کتاب، خاطرات سیده‌زهرا حسینی از روزهای آغازین جنگ تحمیلی در دو شهر بصره و خرمشهر است و سال‌های محاصره خرمشهر توسط نیروهای عراقی، محور مرکزی کتاب را تشکیل می‌دهد.

 

حسینی در آن زمان دختر ۱۷ ساله‌ای بوده و گوشه‌ای از تاریخ جنگ را بازگو می‌کند که غالبا به اشغال و فتح خرمشهر مربوط می‌شود.

 

حسینی در این کتاب، خاطرات خود از روزهای آغاز مقاومت و روزهای پس از آن را با جزئی‌ترین موارد روایت می‌کند تا آنجا که این‌گونه جزئی‌نگری و بیان لحظه‌به‌لحظه وقایع باعث شده بسیاری آن را رمان بنامند؛ حال آنکه این کتاب سراسر مبتنی بر رویدادهای واقعی و خاطرات حقیقی سیده زهرا از آن روزهاست.

 

راوی در آن روزها تنها ۱۷ سال داشته و اهمیت این کتاب شاید در این باشد که وقایع جنگ ما برای اولین بار از زاویه دید یک دختر نوجوان روایت شده است؛ خاطراتی که راوی حدود ۲۰ سال آنها را درون سینه خود همچون یک راز حفظ کرد و حرفی از آن نزد.

 

در این کتاب ناگفته‌هایی از جنگ بیان شده که تاکنون کسی از آنها حرف نزده است.

 

شب سراب

 

بامداد خمار» که نوشته شد، بسیار مورد استقبال قرار گرفت، همه به دنبال این بودند که بدانند چگونه می‌توانند کتاب بنویسند و کتابشان ماندگار شود. یکی از کسانی که به دنبال این کار رفت، ناهید پژواک بود. او به سراغ همان داستان رفت اما از زاویه‌ای دیگر. چاپ اول این کتاب در دهه ۸۰ منتشر شد و تاکنون ۴۰ بار تجدید چاپ شده است.

 

البته استقبال از این کتاب همانند بامداد خمار» نبود اما خیلی‌ها می‌خواستند بدانند آن طرف ماجرا چه خبر است، برای همین به سراغ شب سراب» رفتند و این کتاب را خواندند.

 

کافه پیانو

کتابی است از فرهاد جعفری که نشر چشمه آن را منتشر کرده است. این رمان اولین بار در سال ۸۶ منتشر شد و تا تابستان ۸۸ به چاپ ۲۵ رسید.

 

کافه پیانو» الان به چاپ ۴۰ رسیده است. داستان با بیان عقاید نویسنده درباره لباس و کفش خوب و تاثیر آن بر انجام کار بزرگ آغاز می‌شود. نویسنده، شخصیت اصلی است و داستان، برشی از زندگی او و دخترش گل‌گیسو است. داستان کافه پیانو» به صورت اول شخص روایت می‌شود.

 

در این رمان بیشتر شخصیت‌ها واقعی هستند، مانند راوی که خود نویسنده است. گل‌گیسو، دختر نویسنده و همایون دوست نویسنده است. همچنین بیشتر اتفاقاتی که در کتاب می‌افتد منشأ حقیقی دارند.

 

دهه ۹۰

 

دهه ۹۰ به نوعی تکرار همان سبک و سیاق دهه ۸۰ است؛ سبکی که رمان‌های عامه‌پسند و پست‌مدرن و دفاع مقدس را با خود دارد اما یک شیوه جدید در این دهه تبلیغات کتاب است که توانست بر فروش کتاب‌ها و خرید مخاطبان تاثیرگذار باشد.

 

استفاده از صفحات مجازی یا جدا کردن برش‌های کتاب‌ها، همه و همه تاثیر زیادی بر مخاطبان و انتخاب کتاب‌ها می‌گذارد.

 

رویای نیمه‌شب

این اثر، داستانی است عاشقانه با زمینه‎ مذهبی که حکایتی از دلدادگی جوانی پاک‌سیرت از اهل سنت به دختری شیعه‌مذهب دارد که در راه وصال با موانع و اتفاقاتی تلخ و شیرین مواجه است.

 

جذابیت قلم نویسنده به اندازه‎ای است که مخاطب را دچار خود کرده و تا انتهای داستان همراه می‎سازد.

 

این کتاب که توسط کتابستان معرفت با چاپ ۱۱۹ هزار نسخه به چاپ رسیده است، نوشته مظفر سالاری است که جزء کتاب‌های پرفروش دهه ۹۰ است؛ کتابی که به خاطر تیزر تبلیغاتی توانست جزء کتاب‌های پرفروش باشد و همان تیزر و تبلیغاتش بسیار بر روند فروش کتاب تاثیرگذار بود.

 

قهوه سردِ آقای نویسنده

 

 

 

روزبه معین با ابتکاری که در چاپ کتابش به کار برد، توانسته تاکنون عنوان پرفروش‌ترین کتاب دهه ۹۰ را از آن خود کند. او ابتدا در صفحه اینستاگرامش متن‌هایی از کتاب را قرار داد و بعد که عطش مخاطبان را دید تصمیم گرفت کتاب را منتشر کند.

 

کتاب قهوه‌ سرد» آقای نویسنده یک رمان ایرانی با موضوع عاشقانه است که تم معمایی - هیجانی دارد و در مدت زمان تقریبا یک ماهه به چاپ بیستم رسید.

 

این رمان داستان نویسنده‌ای به نام آرمان روزبه و یک دختر رومه‌نگار است. کتاب با یک خاطره از دوران کودکی آرمان شروع می‌شود؛ خاطره‌ای که در ادامه، اساس اتفاقات بعدی کتاب است.

 

ماجرا از این قرار است که آرمان در کودکی عاشق دختری می‌شود که ۱۵ سال از خودش بزرگ‌تر است و برای تمرین پیانو به خانه پیرزن همسایه می‌آید. آرمان عاشق رفت‌وآمد این دختر برای یادگیری پیانو است اما پیرزنی که به این دختر پیانو آموزش می‌دهد یک آهنگ بیشتر نمی‌داند، بنابراین آرمان تصمیم می‌گیرد نت‌های موسیقی آنها را دست‌کاری کند تا آموزش پیانو مدت زمان بیشتری طول بکشد.

 

ازجمله انتقادهایی که به این رمان وارد شده این است که ماجراهای کلیشه‌ای، کم‌عمق، سطحی و به دور از منطق در رمان قهوه سرد آقای نویسنده» جای گرفته است.

 

ماجرای کودک ۱۰ ساله‌ای که به خاطر عشق یک دختر، در دفترچه نت تمرینی او سمفونی دریاچه قوی بتهوون را تغییر می‌دهد، عدم شخصیت‌پردازی، گم شدن ماجرا در خلال زیاده‌گویی‌های راوی و نبود فضاسازی، تنها بخشی از تکنیک‌های رعایت‌نشده در این رمان عنوان شده است.

 

به هر حال این کتاب، جزء کتاب‌های پرفروش دهه ۹۰ است. این کتاب در انتشارات نیماژ در تیراژ حدود ۶۵ هزار نسخه به چاپ رسیده است.

 

پاییز، فصل آخر سال است

 

 

 

نسیم مرعشی وقتی جایزه کتاب سال را برد، توقع خیلی‌ها را از خودش بالا برد اما همین کتاب هم از خیلی جهات خوب بود و می‌توان آن را جزء کتاب‌های پرمخاطب دسته‌بندی کرد.

 

کتاب شامل دو بخش با عنوان‌های تابستان» و پاییز» است که هرکدام از این دو بخش نیز دارای سه فصل است که هر فصل از نگاه یکی از سه شخصیت اصلی کتاب روایت می‌شود.

 

نویسنده در این کتاب، نه راهکاری برای دغدغه‌های شخصیت‌ها ارائه می‌دهد، نه قضاوتی می‌کند و نه حتی پایانی مشخص و واقعی ارائه می‌دهد. در پایانِ کتاب، دغدغه‌ها سر باز می‌مانند و تعلیق حفظ می‌شود و همین تعلیق و پایانِ بازِ کتاب، واقعی بودن داستان را دوچندان می‌کند؛ مثل زندگی همه‌ ما.

 

از نقاط قوت کتاب، سبک نوشتاری خوب داستان و خوش‌خوان بودن آن است. داستان بسیار قابل لمس و همذات‌پنداری با هر سه شخصیت آسان است، به‌طوری که می‌شود هر سه شخصیت را در وجود خودمان پیدا کنیم. تاکنون بالای ۵۸ هزار نسخه از این کتاب به چاپ رسیده است.

 

دخیل عشق

مریم بصیری در دخیل عشق»، داستانش را با سرگذشت جانبازی به نام رضا پیش می‌برد که پا‌ها و یک دست خود را در جبهه از دست داده است. جانباز شدن رضا باعث اختلاف بین پدر و مادر او می‌شود. پدر آنها را ترک می‌کند و بعد از گذشت ۱۰ سال از پایان جنگ رضا به دلیل فوت مادر به آسایشگاه منتقل می‌شود. داستان از یک آسایشگاه جانبازان جنگی آغاز می‌شود و خواننده وارد حال و هوای رزمندگان و عوالمی که آنها این روزها در آن سیر می‌کنند، می‌شود. صبوره، دختری که زندگی و جوانی خود را وقف خدمت به جانبازان کرده، نذر دارد که با یک جانباز ازدواج کند و شخصیت محوری و اصلی این داستان است که آرام‌آرام مخاطب با وی ارتباط برقرار می‌کند و در فراز و فرودهای داستان پا‌به‌پای وی پیش می‌رود.

 

بصیری در دخیل عشق» به موضوعاتی که ناشی از افروخته شدن آتش این جنگ است پرداخته و آن را با شیوایی ادبیات برای مخاطب نقل کرده است.

 

مجرد ماندن دختران، صدمات جسمی و روحی وارد آمده به جوانان وطن ناشی از جنگ، شیمیایی‌شدن فرزندان این خاک که با گذشت بیش از ۲۰ سال از جنگ نسبت به آن بی‌اطلاع هستند و . تمام مسائلی است که در قالب یک روایت داستانی ریخته شده و مخاطب با آن روبه‌رو است.

 

این کتاب در انتشارات جمکران به چاپ رسیده و تاکنون بالای ۵۵ هزار نسخه از آن به بازار نشر راه پیدا کرده است.

 

کمی دیرتر

نثر سیدمهدی شجاعی بسیار برای مخاطبان داستان‌هایش جذاب است. او در کتاب کمی دیرتر» که تاکنون ۵۵ هزار نسخه از آن به چاپ رسیده به سراغ مبحث جدیدی رفته است.

 

این اثر که از چهار فصل زمستان، پاییز، تابستان و بهار تشکیل شده، نگاهی است متفاوت و نقادانه به فضای انتظار جامعه امروز.

 

رمان با یک اتفاق شگفت‌انگیز و غریب آغاز می‌شود، جشن نیمه‌شعبان و مجلسی پرشور و بسیاری که فریاد آقا بیا» سرداده‌اند. در این میان، جوانی فریاد می‌زند: آقا نیا». این شروع جذاب، ما را با شخصیت‌هایی آشنا می‌کند که همه مدعی انتظارند اما وقتی هنگام عمل به شعارها می‌رسد، آن را نمی‌کنند که می‌گفتند.

 

رمان در فضایی مکاشفه‌گونه پیش می‌رود و مواجهه همه آدم‌ها را با قصه ظهور و کشف چرایی آقا نیا»ی جوان می‌بینیم.

 

شجاعی در این رمان همه اقشار و همه آدم‌ها را با بهانه‌هایشان برای نخواستن امر ظهور، دقیق و ظریف معرفی می‌کند، تا آنجاکه حتی به راوی هم رحم نمی‌کند و در فضایی بسیار بدیع، خودش را هم در معرض این امتحان می‌گذارد.

 

قیدار

رضا امیرخانی هم از دهه ۷۰ تا کنون جزء نویسندگانی بوده که کتاب‌هایش پرفروش شده‌اند. کتاب قیدار» او که از سوی نشر افق به چاپ رسیده و ۵۴ هزار نسخه از آن به فروش رفته، توانسته یکی از کتاب‌های پرفروش دهه ۹۰ باشد.

 

او خودش درباره این کتاب می‌گوید: قیدار حتی در عرصه داستانی ضعف‌های بی‌شماری - که خودم هم آنها را می‌دانم - دارد و خودم می‌گویم قیدار» اصلا رمان نیست. واقعیت این است که طرح قیدار» از تصویر استقبال تختی و همراهی او با یکی از بستگان که در سال ۱۳۴۵ قصد سفر حج را داشته بود، شکل گرفت و اگر در داستان شخصیت قیدار با تختی ارتباط پیدا می‌کند، به خاطر وجود بن‌مایه‌های این تصویر در شکل‌گیری قیدار است. من نیز خود یک وقت‌هایی راجع به تختی رگ‌گردنی می‌شوم و این به خاطر این است که از تختی غیرمعقول استفاده می‌کنیم. تختی ابتدا به شاپور سلام کرد چون در فضای استبدادی آن دوره تختی هیچ‌وقت نمی‌توانست توی گوش شاپور بزند، حتی کسی نمی‌توانست به یک مأمور و استوار محله نیز در گوشی بزند. قصدم این بود که قیدار» را به دهه ۸۰ بیاورم ولی منصرف شدم و آن را به دهه ۵۰ بردم. در نگارش متن سعی کرده‌ام از هیچ متن نوستالژیکی استفاده نکنم و در تمام لحظات راوی شیفته قیدار» را روایت کند. اما شاید اگر یکی از شخصیت‌ها یا افراد گاراژ راوی می‌شد، قصه متفاوت از آنچه امروز هست، می‌شد و این‌گونه به معنی داستانی نزدیک‌تر می‌شد؛ اما من تعمد داشتم که قصه را یک راوی شیفته روایت کند.»

 

رهش

امیرخانی در رمان رهش» که برعکس شده کلمه شهر هم می‌تواند باشد، موضوع توسعه شهری را دستمایه قرار داده و تاثیرات آن را بر عرصه‌های زندگی انسان معاصر در قالب داستان زوجی معمار در تهران امروز به تصویر می‌کشد.

 

این اثر یک رمان معمارانه است و مولف در آن بیشتر به سراغ واکاوی این مساله می‌رود که چه اتفاقی برای شهر در حال رخ دادن است. به نظر مولف در دنیا، شهرهای بزرگ، الگوهای توسعه متفاوتی دارند.

 

از توسعه شهرهای بزرگ معمولا به‌عنوان عبرت بزرگ یا عبرت منفی یاد می‌کنند. مثلا در آمریکا شهری مانند لس‌آنجلس توسعه بزرگی داشته اما همه آن را شهر از دست‌رفته معرفی می‌کنند.

 

همه شهردارهای آمریکا هم می‌دانند که نباید شهرشان مانند لس‌آنجلس شود. در ایران مساله برعکس است. شهری مثل تهران تا این اندازه که می‌بینیم بزرگ می‌شود، آلودگی هوا پیدا می‌کند اما از طرفی دیگر همه شهرهای دیگر کشور سعی دارند مثل تهران شوند.

 

تاکنون ۴۲ هزار نسخه از این کتاب در نشر افق به چاپ رسیده است.

 

طریق بسمل شدن

طریق بسمل شدن» رمانی است درباره‌ جنگ ایران و عراق و هسته‌ اصلی روایت آن در خط مقدم جبهه، بر تپه‌ای با نام تپه صفر» و در میان سربازانی شکل می‌گیرد که در محاصره‌ دشمن قرار گرفته‌اند و به دنبال راهی برای رسیدن به تانکر آب پایین دره هستند.

 

محمود دولت‌آبادی برای همه کتابخوان‌ها چهره جذابی است. این کتاب که بعد از سال‌ها مجوز نشر گرفت، توسط نشر چشمه به چاپ رسید و تاکنون ۴۰۰۰ نسخه از آن خریداری شده است.

 

پستوی شهرِخیس

 

پستوی شهر خیس به نویسندگی فرد گمنام و جوان جویای نامی به نام شهروز براری صیقلانی است و به لطف قلم توانمند و فوق پیشترفته ی تکنیک محور وی در غالب داستان بلند نوشته شده است و با ابعاد غنی ادبی و زوایای متعدد هنری توانست رکورد بیشترین حواشی را پیش از انتشار بدست آورد . این اثر که در سال 1395 توسط انتشارات رستگار گیلان منتشر شد تاکنون به هشتمین تجدید چاپ خود رسیده و در سبک مخاطب خاص مدرنیته با اسم نویسنده ی شین براری بچاپ رسیده. در ادامه به حواشی منحصر بفرد آثار مدرنیته و قابل تحسین شین خواهیم پرداخت .

 

انتهای پیام

 

لینک کوتاه 

برچسب‌ها:

پرفروش‌ترین رمان‌های ایرانی

 

نظرات

   ارسال

 

احسان مولایی ۱۳۹۷-۰۹-۱۰ ۱۴:۵۴

کاملا غیر حرفه ای درباره کتاب پستوی شهر خیس بقلم اقای شهروز براری نوشته اید بدون هیچ دلیل و منطق و مرجعی. احتمالا قصد کوبیدن این کتاب نوآورانه را داشتید.

_________________________________________

 

 

جستار وابسته 

آثار شین براری

هفده اثر

اثر شماره ٥ نیلیا؛

_در آغازین روزهای روی کار آمدن دولت تدبیر و امید بود که با دمیده شدن روح تازه ای به مجوزهای بلاک شده ی انباشته در کشوهای وزارت ارشاد اسلامی قسمت ممیزی کتاب ، برخی از آثار به پشت ویترین کتابفروشی ها راه یافتند ، در این بین سه اثر از نویسنده ای گمنام و ناشناسی بنام شین براری دیده میشد که هریک از انتشارات متفاوتی موفق به چاپ ونشر ،و دریافت مجوز فیپا و کدشابک از وزارت ارشاد اسلامی شده بودند 1_اثری بنام نیلیا ، در خصوص ابهامات روزمرگی های دخترکی ست نوجوان که پس از تعبیر یک آرزوی اشتباه هنگام مشاهده ی رد عبور شهاب سنگی در آسمان نیمه شب با مصائب جدیدی مواجه میگردد و به کل صحنه ی یکتای زندگیش تغییر و در عالمی خود را میابد ، او پس از ارزوی اشتباه که خواستار بودن در کنار مادربزرگش شده بود ، به رخت خواب میرود اما صبح در خانه ای نیمه متروکه در سوی دیگر محله بیدار میشود ، مادرش ناپدید شده و جایش را به مادربزرگش داده ، اما مادربزرگ آیلین ، او را وارونه تلفظ میکند و نیلیا میخواند . نیلیا به مرور به همه چیز مشکوک میشود ، اینکه چرا زیر باران خیس نمیشود ، چرا قادر به عبور مرور در مسافت زمان گردیده ، اینکه چرا هرگز احساس گرسنگی نمیکند ، و عطشش را با رایحه ی یک گل شببو سیراب میکند ، او خود را وزن میکند اما ترازو های شهر همگی خرابند زیرا همگی 21 گرم وزنش را نشان میدهند و

( او در لحظه ی آرزو کردن نمیدانسته که مادربزرگش از دنیا رفته . بر اثر تعبییر ارزویش او همان شب در خواب تشنج میکند و به کُما میرود ، و سالها بعد ، در قالب اثیری و بی کالبد و جسم مانند روحی پریشان در بیخبری سر میکرده و بدنبال سنگ قبر مادرش درون گورستان شهر میگشته که با سنگ قبر مادربزرگش مواجه میگردد و کم کم شکش به یقین تبدیل میشودt و 



 

پسرکی درون آیینه ی تَرَک خورده و مات ، خیره به من مبهوت ماند ، پس از مرگ پدر مرغ عشق درون قفس دیگر نخواند ، همین پسرک خیس و مغرور بود که به من پیشنهادی بی عقلانه داد، و من نیز سراسر احساس ، مجذوب طرز نگرشش بودم ، بی آنکه منطق را در نظر بگیرم چشم و گوش بسته پذیرفتم ، و او نیز همراهم آمده بود و با کمی فاصله در جایی از همان اطراف ، پنهانی ناظر بود و بی وقفه زیر گوشم میگفت: تردید نکن ، اسارت پرنده ی عاشق پیشه در قفس زنگارزده گناهی ست که به سرشت پاکمان نمی آید، و پیش برو، یک قدم جلو تر ، درب قفس را بگشا ، و بگذار آزاد شود ، آنگاه لکه ی سیاهی که بر پیکره ی زلال وجدانت سنگینی میکند محو خواهد شد . 

من یک قدم پیش از قفس ایستاده بودم و به اینکه این پردنه ی قفسی ، عادت دارد به بی کسی می اندیشیدم ، که او از چشمه ی باریک اثیری ام درون کالبدم حلول کرده و با صدای بیصدا نجوای خاموشی را در وجودم زمزمه میکرد، تکرار پشت تکرار ، او عاقبت مجابم کرد ، و تا به خودم آمدم دریافتم که کار از کارر گذشته و درب قفس باز ، قفس خالی ست .   

هنوز هم دقیق نمیدانم که کدامیک از ما درب را گشود تا پرنده ی آوازه خوان با رنگ زرد کعربایی پر هایش بگریزد . ، شاید خودم؟. شاید خودش، شاید خودمان !. 

هرچه باشد در نتیجه ی معادله توفیقی ندارد زیرا پرنده ی آوازه خوان تا وقتی که حبس در قفس بود زیبا بود ، کنارم بود ، زنده بودنش مستند بود، اما حال نمیدانم کجاست ، دانه دارد؟! آب چطور؟. نگرانم ؟ زیرا تنها آب چای خانه ی ما بود که عطشش را سیراب مینمود ، تنها دانه های مرغوب بقال سرکوچه ی بن بست مان بود که درونش شاهدانه قاطی داشت . از همه پر رنگ تر انکه پس از رفتن از قفس او تنهاترین است ، زیرا او با درون قفس تنها نبود ، و به خیالش یکی همچون خودش نیز بود که تمام رفتارهایش را مو به مو تقلید کند ، او ساعتها خیره به دوستی خیالی به تصویر خویشتن خویش در آیینه ی کوچک شکسته می ماند ، و از تصویر غمناکش غمگین تر میشد، از شادی او شادمان تر میشد، ولی اکنون او مانده و پهنه ی بی انتهای آسمانی برهوت . پرنده ی آوازه خوان با تصویرش در آیینه ی کوچک و شکسته ی پشت میله های قفس دوست بود ، اما به محض یافتن دریچه ای در چهار کنج قفس ، همه ی گذشته اش را فراموش کرد و به سوی آینده ی نامعلوم گریخت . او حتی لحظه ای را برای تصمیم گیری بین ماندن و رفتن تلف نکرد و در گستره ی بی ترحم آسمانی نیلگون پر گشوده و محو شد. او چه راحت دوستش را فراموش کرد، او چه راحت دل برید

 

من دوره ی شش ماهه ی ایمنی درمانی را برای درمان تومورهای مغزی قسمت آیینه ای دو نیم کره ی مغزم طی نمودم . 

من ساک کوچکم را برای سفری درمانی بسته ام ، عازم دیار غربتم ، از جبر وجود تومورهای خوش خیم مغزی ،ناچار تن به ایمنی درمانی داده ام تا بین بد و بدتر ، گزینه ی بهترینش را انتخاب کنم. خب پسرکی که ساکن آیینه ی خانه ی کلنگی با تصمیمم مخالف است، او اصولا با هرچه که سبب طول عمر شود ،سرِ ناسازگاری دارد . نمیدانم چرا ؟ من از کودکی وجودش را احساس کرده بودم اما انگشت شمار او را خارج از قاب آیینه دیده ام تاکنون . و تنها دفعاتی که او با کلام و رو در روی من حاضر به گفتگو گردیده. در عالم خلسه و یا فلج خواب بوده . او یکبار نیمه شب ، در عالم خواب مرا فرا خواند ، و سپیده دم بود که در مکانی مجهول در حاشیه ی سرزمین رویاهای انتزاعی ، و بروی مرز باریک بین خواب و بیداری 

یافتم ، او سمت سرزمین هوشیاری در حرکت بود که صدایش کردم، و او مکث نمود و به سمتش بازگشت ، مسافت ها زیر قدم هایمان کش و قوسدار میگشتند و هرچه بیشتر پیش میرفتیم دور تر و کمتر میرسیدیم ، و از اینرو ، در تونلی هاشورزده از تناقضات زمان و مکان در حوالی محله ای از جنس لطیف رویاهای صادقانه همدیگر را یافتم، و او رو در رویم ایستاد ، و این منه ، در من، همچون نیمه ای از یک من ، یک قدم جلوتر از رد پاهایم مقابلش ثابت قدم و پابرجا ایستاد ، و سراپا گوش شد ، که او گفت؛  

زمانی و مکانی نبود تا او را به بند بکشاند ، و او بشکل ذره ای از ذات مقدس حق تعالی در فرای کاينات و هفت طبقه آسمان در اوج بی مبداء و مقصد بود که بروی کره ی سنگی زمین در گوشه ی ناکجای منظومه ی راه شیری ، نطفه ای از عشق بر صحنه ی هستی جوانه زد ، و چند هفته ای بعد جوانه ی شکفته شده در باغچه ی کوچک زیستن ، رشد و نمو نمود تا به تعبییری ، مفهوم جنین گشت . و از ان لحظه نیرویی فرا طبیعی به اذن حق تعالی بر جنین چند هفته ای دمید و از دمش پاک و زلال ایزد منان ، ذره ای از روشنای مطلقش به صورت روح بر سرنوشت زمینی ان جنین پیوند داده شد، و بواسطه ی هفت هاله ی ناپیدا و نهان از جنس لطیف حریر های نقره فام بینشان پیوندی زمینی و فانی برقرار کرد تا زمان حیات زمینی ، هفت هاله ی نقره فام و حریری شکل مانع از سقوط جایگاه انسانیت وارم به سطح حیوانات زمینی بگردد، و از بدو زایش ، همواره با ما و کنارمان بمانند ، و پس از سست شدن اتصالات هاله وار با کالبد زمینی و جدایی کامل ، جسم را که از خاک همین خانه ی اجاره ایست ، باز به خاک برگردانند و روح ، که از لطف ایزد منان ،در جنین پیش از زادروزمان دمیده شده ، مجدد سوی او بازگردد، و بازگشت همه بسوی اوست . 

از حرفهای چرت و پرت و نامفهومش حوصله ام سر ریز شد و گفتم؛ ، منو توی عالم خواب ، از وسط تماشای یک رویای شیک ، فری که ادای معلم های دینی و اساتید الهیات رو برام در بیاری؟ خب که چی؟ 

او سرش را بالا اورد و نگاهش را از نگاهم ربود و شروع به کم رنگ شدن نمود و در اخرین لحظات با صدای بیصدای نجوای خاموش درونی به من ندا داد که : 

تو سی ساله ای و در عمر زمینی هنوز جوان، اما طی یکماه اخیر ، هاله های حریر وار مان یک به یک سست و متلاشی میشوند ، و تو در حال پیمودن سراشیبی مرگ میباشی ، بی شک جسم فانی و کالبد زمینی ات دچار نقص شدیدی ست و مبتلا به مرگ زود هنگامی شده است، گر میل به رسیدن به آرزوهایت را داری ، خودت را نجات و هاله های زندگانی جسمانیت به ت خویش را با درمان جسمت ، از فرو پاشی برهان

 

صدای قناری مرا از خوابی عجیب به بیداری کشاند،  

اما کدام قناری؟ 

کمی گذشت تا به خواب اشفته ام باور اورده و جدی گرفتمش. 

زیرا طی یکماه و بیست روز بطرز عجیبی بیست کیلوگرم لاغر شده بودم ، و چشمانم دچار دو بینی، عدم ثبات در تعادل و غش و تشنج های بی سابقه شده بودم. با لطف همسر رییس فروشگاهی که من مدیریتش را داشتم برای تشخیص دلیل ناخوش احوالی ام چکاو کامل، سی اسکن و ام ار ای دادم ،و وجود دو تومور مغزی در مرحله ی N8 آگاه شدم که N20 ,به مفهوم مرگ است.  

 

حال پروسه ی درمانی ام را تکمیل کرده و مراحل را یکی پس از دیگری پیموده ام، بتازگی سراغش رفتم ،و از رد پای طراوت و امیدواری در نگاهش شادمان شدم ، و آبی به سر و صورتش در تصویر قاب آیینه پاشیدم ، ولی نمیفهمم چرا بجای او، صورت خودم بود که خیس آب گشت. 

 دقیق همچون حادثه ی سالهای دور در کودکانه هایمان ، که یک عصر گرم تابستان ، از سر شیطنت سنگ بر تصویر پسرک تخص و شرور درون آیینه ی مات و سالم کوباندم ولی سر خودم بود خونین گشت و از همان روز آیینه نیز تَرَک برداشت . 

 

در اخرین قدم از پیمودن پروسه ی طولانی ایمنی درمانی ، به دو تزریق سرنوشت ساز نیاز داشتم که گران تر از گران بود برای بهای زندگانی 

  ، تزریق های چندین میلیونی 

به تعبییری تنها راه حل گریز از شیمی درمانی . و انتخاب بهترین ، در میان بد و بدتر . یعنی ایمنی درمانی را به شیمی درمانی ترجیح دانستن . 

و اینها همگی تلاشهایی در مسیره فتح قله ی امیدوارماندن به زندگانی   

 

پس از تزریق (روایت حقیقی ست از شهروز براری صیقلانی) 

قفس درش باز ، اما خالیست ، تکه ایینه ی کوچک کنج قفس از بی وفایی پرنده شاکیست . شب است اما تابستان به یکباره درونم منجمد میگردد

این نشانه ی بدی ست. قانون میگوید کولر ها روشن و همگان پر عطش. ولی پس چرا من بی تعادل و گنگ و گیج گشته ام ، ؟. بدتر از انجماد ، تنهایی بی انتهای من است

وصیت نامه ام را در 33 سالگی درون جای مسواکی ، بروی ایوان میگذارم ، آرام سرم را بلند میکنم ، از تعجب خشکیده و بغض آلود میشوم ، زیرا پسرک رفته . او بی من رفت؟ چرا تصویر آیینه خالیست؟ هیچ نمیگویم و بغضم را قورت میدهم ، کلید های صندوق امانات رو درون پاکتی در محفظه ی دانه ی پرنده ای رفته بر باد در قفس پنهان میکنم ، نمیدانم الان کجاست؟ پرنده را نمیگویم. پسرک بی وفا که اینچنین زود رفته ام از یادش را میگویم .  

یاداشتی میگذارم برای هرآنکس که اول وارد این خانه ی نیمه متروکه شود ، 

تا بتواند لا اقل نیمی از من را بیابد و به خاک برگرداند ، 

سرم بشدت گیج ، چشمانم سیاهی میرود ، قطراتی بروی دستان میچکد ، دستانی که بی اختیار بر چهارچوب درب چوبی حیاط ستون کرده ام تا بلکه طی سرگیجه های بی نوسان از زمین خوردنم پیشگیری کند . مکثی میکنم، هنوز چیزی بروی آرنجم میچکد

 

بی اختیار سقف سردری خانه را نگاه کردم . مثل فیلم ها ، میدانم ، ولی تنها حقیقت را نقل کردم، ، سپس چکه های بی وقفه از بینی ، این نشانه ای تلخ تر از تنهایی و لمس انجماد است

نیمه شب به من رسیده

صدای پسرک بازمیگردد به روزگارم و در میابم که اگر او در من است ، پس با من است، و اگر با من است پس زنده است . او بی وقفه درون دلم نجوا میدهد

پسر نمیر

 پاسخ میدهم با تمسخر؛ چی چی میگی؟ مگه اختیار منه 

او جواب میدهد 

آره فقط باید همین الان از توی چهار دیواری ازاد و رها شی

برو توی خیابون و بمیر 

لااقل نگند ک توی تنهایی مردش بعد یک هفته پیداش کردند

 

راست میگوید

احساسم با پسرک همنظر است و احساسم ،هرگز به من دروغ نگفته

البته غیر از سی چهل مرتبه ی خاص

میروم

با شلوارک ، دو تایی همقدم به همراه سندل تابستانی از قفس خانه ام به کوچه و بعد به خیابان 

درون شهر گوشه ای مینشینیم

 

بیخبر که قطرات خون رد پایی از مسیرمان را بر سنگفرش نقش بسته. 

پاهایم ناتوان شده اند

آن قدر ناتوان که راه بازگشت را فراموش کرده اند

دستهایم می لرزند 

 سرد شده اند

 

آن قدر سردشده اند که سرمای آنها سرانگشتانم را بی حس کرده اند

 

بازگشتن سخت بود

 

بسیار سخت

 

قدم هایم را کندتر کردم

 

بیشتر فکر کردم

 

با نوای آهنگی سخیف که هرگز فکر نمی کردم آن قدر حالم را خوب کند

 

آن قدر معانی درونش نهفته بوده باشد

 

آن قدر غنی باشد

 

گوش دادم 

 

انگار روی سخنش دایما با من بود

 

و پاهایم هم چنان ناتوان

 

آنقدر ناتوان که نمی خواست بازگردد

 

بدنم گرم شده بود

 

گرمتر

 

دیگر انگشتانم  سرد نبودند 

 

سرانگشتها بی حس نبودند

 

نه اینکه جانی تازه گرفته باشند

 

نه 

 

تنها همان نوای سخیف،همان تخیلات دور از واقعیت 

 

کمی آرامم کرده بود

 

کمی راضی  ، سبک بال تر ، البته تا به خود آمدم ، یک کالبد را بی نفس و بی تپش رو در رویم یافتم، چقدر شبیه به خودم بود ، هیچ گونه تعلق خاطر به وی نداشتم ، احساس آسودگی و. رهایی از فشار هزاران کیلوگرم سنگینی را از روی دوشم داشتم ، گویی یک عمر یک پیکره ی عظیم و فشار مهیب بار زندگانی جسمانی را به روحی نحیف سپرده بودند و اکنون بار دیگر مفهوم آزادی را یافته ام، دریچه ای از کنج قفس زمینی گشوده شد و تابش باریکه ای از نور را دیدم که بسوی او بازمیگشت ، نگاهی برای آخرین بار به جسم بی جان پسرکی خوش چهره انداختم ، یکی دو شخص رهگذر هراسان قصد کمک به او را داشتند و کسی دیگر ادرس را به اورژانس با صدای بلند و تلفنی اطلاع میداد ، اما زهی خیال باطل .

از زمین اوج کرفته و به ماه تاب در آسمان نگاه کردم ، شبیه به برکه ی نور در پستوی ظلمات سیاهی شب بود ، سوی دریچه ی نور شتافتم و

 

صدای قهقه های خنده ی پسربچه ای سرخوش ، صدای اواز قناری های خوش صدا 

ترانه ی کودکانه ای با لحن و صدای دختر بچه ای شیرین زبان ، 

تصویر چمنزار وسیع ، و زیبا ، با حواشی نورانی و شفاف ، گویی پروانه ای شده ام ، و .

 

صدای بسته شدن درب اتاق و تن پوش سفید پرستاری خوش برخورد و خندان ، که میپرسد از من ؛ ممکنه به من بگید امروز چه روزی از چندمین ماه در چه سالیه؟ 

نمیدونم، من کجام؟

_شما بیمارستان گیل در شهر رشت هستید ، الحمدالله خطر رفع شده و شما بلطف دستگاه شوک اورژانس ، سریعا احیاء شدید ، وگرنه ممکن بود چند لحظه دیرتر بعلت عدم پمپاژ خون و نارسایی در خونرسانی به مغز ، دچار عوارض سنگینی همچون فلج نیمه تنه بشید ، اما الان خدای شکر سالمید. 

 

http://shahruozbarari.blogfa.com

پسرک در آیینه به من لبخند میزد اما به موزیانه ترین حالت ممکن 

شهروز براری صیقلانی

Novell lovely whit  shin barari, شهروز براری صیقلانی


 

 

محله  امین الضرب در رشت

محله ای که میتوان آنرا به کتاب قصه ای قدیمی همچون هزار و یک شب توصیف کرد . 

این محله ، بافت سنتی و کوچه های خشتی خود را با رنگ و لعاب زندگی اتوماسیون و مدرنیته معاوضه نکرده . و گویی همچون کپسول زمان ، همه چیز درونش ثابت و ماندگار شده. این محله ی شهر رشت ، بیشتر مصداق خیابانی باریک و پر پیچ و خم است که دو سویش کوچه های بن بست و باز بسیاری دارد . و مشابه یک (،گذر) است که با وجود تمامی پیچ و تاب ها و خمیدگی هایش باز همراستای رودخانه ی پر آب زرجوب اغاز و پایان میابد. 

 امین الضرب یعنی مسیر و خیابانی باریک که در عرضش به زحمت یک لاین رفت و یک لاین برگشت وجود دارد . مسیری پر پیچ و خم و مارپیچ که از بازارچه ی چوبی میوه و تره بار سنتی زرجوب و کنار پل باریک زرجوب آغاز و هم راستا با جهت رودخانه ی زَر (زرجوب) پیش میرود .از چندین باغ بزرگ شخصی و یا ممنوعه میگذرد ، از شهرکی متروکه و پر رمز و راز در دل باغی وسیع عبور میکند ، تا به باغی دیگر و مخوف و بی انتها بنام سیاه باغ. منتهی میشود . سیاه باغ بدترین پیشینه را در سطح شهر داراست و کمتر انسانی شبها جراءت ورود به ان را دارد ، بعبارتی دیگر این باغ در میان ده باغ بزرگ شهر ، ناخلف ترین و شرور ترین و بزرگ ترین باغ محسوب میشود ، که شهرت سیاهش را مدیون حوادث دلخراش و جنایاتی ست که در پستوی مخوف و پنهانش بوقوع پیوسته . از اینرو همسایگی با چنین باغ شرارت پیشه ای سبب سرافکندگی محله ی امین الضرب شده . و همواره در زیر پوست محله حوادثی در کمین نشسته . و هر جرقه ی کوچکی مقدمات بروز حادثه ای را فراهم خواهد کرد . اکثر قسمت های محله دارای هویت منحصر بفرد خودش است ، که هزاران داستان واقعی و تلخ شیرین در خود نهفته دارد . بطور مثال از ابتدای محله ی ضرب از سمت بازارچه ی چوبی و حُرمت پوش کافیست موازی با طول رودخانه ی عمیق زر ، دوصد متر به پیش بیاییم تا پل باریک چوبی زهوار در رفته و قوس داری را بروی رودخانه ی عریض طویل زرجوب ببینیم ، 

با کمی دقت میتوانیم ببینیم که شال صورتی رنگی در دو متر پایین تر بروی تیغه ی تیز و فولادی پایه ی پل آویزان است و در هوا تاب میخورد و میرقصد ، اما رقصی از جنس هجرت از زندگی به دنیای مردگان[] +~ًًٍٍْ .

 

اپیزود اول **:** آمنه و گربه ای که بروی دو پایش راه میرفت و فارسی را با لهجه ی عربی سخن میگفت. 

-;ْ( (ٍُ لطفا دوستانی که به مسایل ماوراءالطبیعه فوبیا و ترس نهان دارند ، هم اکنون این کتاب را به شخص دیگری هدیه بدهند) )»;ْ  

 

 

صفحه هفتم _ اثر : رمان انتزاعی حقیقی و مجوز اثبات مستندات از ممیزی وزارت ارشاد اسلامی دریافت گردیده/ 

 

*ْ ْ ادامه »___ 

ًًًًٍٍْْ~[]+ همین یکسال و یک ماه پیش بود که دختری غریب و تازه عروس پس از طرد شدن از دیار خود بهمراه عشقش به این شهر بارانی هجرت کرد ، و بعبارتی پناهنده ی رشت شد . او در اوج خوشبختی و رضایت از شوهرش در ابتدای زندگی مشترکش ،بروی پل باریک و مرتفع آمد ، رودخانه ی زَر در ان مقطع از سال بدلیل بارندگی های شدید تا هشت متر عمق داشت و شدت جریان آب و ضایعات فی و یا کُنده های درختانی که از بالای مصب رودخانه کَنده شده سبب جمع شدن الوار و نوخاله های زیادی در زیر پایه ی پل شده بود ، و پایه های پل تا زانوی خود در آب بود .

شاهدان همگی از لحظه ی حادثه ، شرح حال مشترکی داده اند ، و گویند که ، آمنه ، یک روبان کوچک صورتی را بر حفاظ حاشیه ی پل گره زد و چندین بار ان روبان را باز و در چند قدم انسوتر مجدد بست . و لحظات اخر یکی از رهگذران که پیرزنی در همسایگی شان بود و بقصد رفتن به نانوایی ، حین عبور از پل ، با او مواجه گردیده ،با گشاده رویی و خوشحالی گفته بود که؛  

       بنظرتون این پرچم صورتی رو کسی ممکنه از دور میله ی نرده های پل باز کنه و اشتباهن ببنده به موههاش؟ 

پیرزن که همواره در شراط عادی ، هر مطلب را در سومین بار میشنوید و میگفت ؛ هاان؟ و در چهارمین بار تازه شک میبرد که ماجرا چیست؟  

هیچ نشنیده بود ، ولی به لطف نوه ی کوچکش از عرض باریک و کف چوبی و زهوار در رفته ی پل از کنار آمنه گذشتند و زنبیل پیرزن نیز سبب لبخند نشاندن بر چهره ی امنه شد. 

نوه نیز زیر لبی قر قر میکرد که چرا مادربزرگش از پوست ابمیوه های ساندیس ، زنبیل خلق کرده

اما حتی از نظر ان کودک نیز یک جای کار میلنگید ، زیرا آمنه به یک تکه روبان کوچک میگفت ؛ پرچم !. 

 

هنوز نانوایی تنورش داغ نشده بود که آمنه زیر بارش قطرات ریز و کوچک باران ، در خزان 1359 

  خودش را در لحظه ای شوم و غیر منتظره به پایین پرت کرد ، حین سقوط شال صورتی رنگی که به سر داشت ظاهرا ناخواسته به تیغه ی اهنی پایه های پل گیر کرد و سر او نیز به تیغه ای تیز پل اصابت کرد و از ارتفاع زیاد خودش را پرت کرد به پایین . او در جریان شدید آب رودخانه ای سرکش و طغیانگر سقوط کرد، هیچ کس ندید که او بروی آب بیاید ، و چندید روز در شهرهای بالاتر که رودخانه به مرداب انزلی میرسد دنبالش گشتند ، و تنها وقتی حقیقت عیان گشت که بدلیل صاف شدن اسمان و توقف بارندگی ، سطح آب کمی پایین امد ، و مشخص گردید که پیکر امنه دقیقا زیر پایه های قطور پل ، بین نوخاله ها و الوار ها گیر کرده است ، .

 

و اما پس از مدتها همچنان شال صورتی رنگ و حریرش در هوا میرقصد و در وسط عرض رودخانه و یک متر پایین از کف پل ، به تیغه ای گیر کرده ، و هر لحظه از شبانه روز در نقش پرچمی ست که بر افراشته و برقرار است و همچنان در باد میرقصد تا آخرین رد پای آمنه بروی این کره ی خاکی و زمین سنگی و اجاره ای را به یادمان بیاورد. روبان صورتی نیز توسط دختر نوجوانی بنام آیلین از حفاظ پل باز شد و او بیخبر از ماجرا گره ی کور روبان را به زحمت گشود و با آن روبان زیبا برای موی خودش یک گره مو درست کرد و موههای بلندش را بست و خوشحال سمت خانه رفت تا به مادرش آنرا نشان دهد

و اما • • • • ، 

 آمنه به چه نیتی قصد نشانه گذاری محل خودکشی خود را با یک روبان باریک صورتی رنگ داشت؟ 

هیچ کس نمیداند ، اما از دست تقدیر شال حریر صورتی رنگش بطور کاملا ناخواسته به ان مکان گره ی کوری خورد ، و در باد همچون پرچمی از یک تراژدی و سرنوشتی نافرجام برافراشته ماند تا یاد و خاطر آمنه را بی وقفه زنده بدارد .

 

این یک روایت حقیقی ست ، و هدف نقل صحیح ماجرا بوده به همین دلیل بی پیرنگ نگارش شده . از بیان مطالب غیر حقیقی و یا گمانه زنی ها پرهیز شده ، زیرا اثباتشان مقدور نبوده ، روایتی مشترک پیرامون این حادثه از جانب سه شخص مرتبط وجود دارد ، 

 

  •ًًًًٌٍَُُِ ًًًٌٍٍٍٍٍَُُُُّّّْْْ•ًًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُِّّّْْْ ًًًًًًًًًًٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍََُُُُُُِّّّّّّْْْْْْ•ًًًًٌٌٍٍٍٍٍٍٍُُُُُِِ ًًًٍٍٍٍٍٍ شخص اول یک_ زینت خانم (همسایه ی آمنه )

    1_ _ ایشان مدعی شدند که آمنه لحظاتی پیش از مرگ ، به او گفته بوده که خواب عجیبی دیده و اگر بمیرد میتواند مجدد به دنیای غیر مادی و ادامه ی خواب نیمه تمامش برسد. [درحالیکه مرحوم آمنه یعنی سیده ربابه سبز پیشخانی صیقلانی ، هیچگونه سابقه ی بیماری روحی نداشته و در سلامت عقل و روان سیر میکرده ] 

  •ٌٌٌٍٍٍٍٍٍُُْْْ ًًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُِّّّْْْ ًًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُِّّّْْْ ًًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُِّّّْْْ•ًًًًٍٍٍٍُ شخص دوم_  

    ~ 2__ شوهر آمنه . اقای سعید وارثان دیلمی _  

  ایشان ادعا میکنند که هیچ کم و کسری و مجادله و مشکلی در زندگیشان نبوده و آمنه خیلی هم از زندگی مشترکشان راضی بوده ، اما تمام مشکل از نیمه شب پیش ،از حادثه اغاز گشت. زیرا گویا نیمه شب آمنه او را بیدار کرده بود و خودش مشغول صحبت با موجودی خیالی بود . در پاسخ شوهرش که پرسیده با چه کسی حرف میزنی او پاسخ داده 

امنه؛ با این آقای گربه ای که روی دو تا پاهاش راه میره و بلده فارسی حرف بزنه.  

    سپس شوهرش پنداشته که او خواب میبیند و او را صدا زده . در ادامه نیز آمنه ادعای عجیبی را برای شوهرش بیان کرده که به دور از عقل سلیم است. 

آمنه مدعی شده که ساعتها در یک جشن و پایکوبی بوده به همراه آن گربه ی تمامن سیاه. گربه ای که بروی دو پاه راه میرفته و با لهجه ی عربی ، فارسی را حرف میزده از او خواسته که از دنیای مادی و زمینی دل بکند و یک روبان صورتی را در لحظه و مکان خروجش از دنیای نفسانی و فانی بعنوان یادگاری بیاویزد . 

 

         سوم_ سومین روایت که کمی مقبول تر و مستند تر است مربوط به تیم بررسی و تحقیق تشخیص هویت شهربانی و کمیته ی بررسی صحنه جرم در محله امین الضرب ، واقع در ابتدای حوزه ی شالکوه ست. که سرهنگ سید فرزاد شفیعی کنارسری ریاست وقت کلانتری میگوید که آمنه ، عادت به دلنویسی داشته ، و این امر کمک بزرگی به جمع اوری مدارک و عدله برای یافتن حقیقت است . ایشان مبنای کار را طبق اظهارات مشابه اهالی کوچه ی بهار و نوشته های مکتوب فرد متوفی بنا نهادند. مرحومه آمنه در دفتر های به رنگ کاهی و شیره ای رنگ با خودکار مشکی روزمرگی هایش را دلنویس میکرد ، و در نوشته هایش از شش ماه اخیر تا کنون ، سه مورد حضور و برخورد با گربه ی دو پا ایستاده و سیاه رنگ قید شده . ولی ماباقیه نوشته هایش گویای رضایت کامل وی از زندگیش و همسرش بوده . او هیچ نشانه ای از مشکل اعصاب و روان نداشته . اما درون دفتری ، مربوط به دو ماه قبل ، بی مقدمه هفت مطلب کوتاه با شماره گزاری به ترتیب زمانی وجود دارد که لحظه ی نوشتنش ، هنوز هیچکدام رخ نداده بود، ولی دست کم اکنون اولین موردش بوقوع پیوسته .

 

توجه : جملات عینن قید شده ، اما فاقد رعایت دستور زبان فارسی ست . و گاه از جملات عربی استفاده شده . در حالی که آمنه هرگز عربی را تسلط نداشته. 

او در این صفحه ی بی ربط اما مرموز نوشته: 

 . 

_1. حریر روبان صورتی برافراشته در باد ، رودخانه ی طغیانگر و سرکش ، دختری ، امانت زمینی اش را به رودخانه ی زَر انداخت و روحش خیس سوی نور شتافت .  

(چندی بعد با مرگش سبب تعبیر گزینه اول شد ) 

2_ دختر بچه ای معصوم و یتیم بیگناه قربانی شد با ارزویی اشتباه. میمیرد ستاره ی شهاب سنگ ارزویش را نشنید. قاتلش مرغ امین . همین .  

(گمانه زنی ها حاکی از شباهت کامل این گزینه با مرگ دختر بچه ای در هفت سالگی و در همسایگی امنه است که با فاصله ی چند ماه پس از امنه بی دلیل شبانه فوت نمود ، نامش آیلین بود و مادرش میگفت که ان شب قبل خواب ،ایلین عبور شهاب سنگی را برای اولین بار در زندگیش در اسمان مشاهده میکند و با دستپاچگی تصمیم به آرزو کردن چیزی را گرفته ، اما از انجایی که کودک بوده و پیش از این نیز هیچ وقت ارزویی نکرده ، ارزویی فی البداعه میکند و میگوید؛ ارزوم اینه که برم پیش عزیزجونی ،چون خیلی وقته ندیدمش .__اما مادربزرگش بتازگی فوت نموده بود و ایلین از ماجرا بیخبر بود . او شب خوابید و هرگز بیدار نشد . حال طبق جمله ی یادداشت شده توسط امنه ، مدعی ست که تصور مادر ایلین غلط است و تقصیر مرغ امین بوده که در لحظه گفتن ارزو از بالای سرش در پرواز بوده . طبق افسانه ها اگر هنگام بیان کردن ارزویی صادقانه و پاک. مرغ امین از ان حوالی در حال پرواز باشد بواسطه ی امین گفتن بی وقفه اش ان ارزو براورده خواهد شد . روایت غیر مستند و اثبات نشده ای از حضور پرنده ای عجیب ان مقطع در نزدیکی پل رودخانه زرجوب موجود است که شاهدان محلی همگی به یک شکل شمایل مشابه به هم مشاهدات خود را برای کارشناس محیط زیست گیلان نقل کرده اند که ان پرنده را در نوک تاج کاج بلند درون کوچه ای بنام سهرابی دیده اند که نشسته بوده و بلندای دم عجیب ان به چندین متر میرسیده و ظاهری افسانه ای داشته . )

3،__ پسرک نوجوان گنجشک ها را از یاد میبرد گنجشکها هم لانه میخواهند او میمیرد قاتلش گنجشک ها.

( گمانه زنی ها حاکی از شباهت این گزینه با مرگ پسرکی بنام داوود در همسایگی امنع است که هفت سال بعد از مرگ آمنه بدلیل خفگی استشمام گاز منوکسید کربن فوت نمود و اتش نشانی مقصر را لانه ی گنجشکی اعلام نمود که سبب مسدود شدن مسیر خروجی دودکش بخاری شده بوده) 

4_ برای انتخابات جلسه را دست گرفته بود و از حیله دشمنی غایب در جلسه بیخبر به کیف قهوه ای نگریست. همه جا انفجار گردو خاک ، بیشمار میمیرند. قاتلش کلاه صفت بود شاید ، او میگریزد به دیار غربت تا سی تقویم بعد میمیرد 

(شاید پیشاپیش انفجار بمب در مجلس و مرگ مطهری را پیش بینی کرده بود که بعدها متهم درجه ی اول بمب گذاری شخصی بنام کلاهی نامیده شد و در سال 1398 در اروپا ترور میشود )

5_ پسرکی ست اکنون جوان . اهل دریا ست. 

او بهترین ورزشکار میشود ، او از بدو تولد یک قایقران ماهر زاده شده . پشت لبهایش سبز ، به دنبال توپ میدود در ساحل. او اما قایق ندارد . ده تقویم بعد ترمزش دیر میگیرد و او با کودکش از کالبد میروند سوی نور. هرگز نخواهند فهمید که چرا ترمزش خالی بود 

(احتمال داره که حادثه فوت سیروس قایقران در تصادفی که بدلیل ایراد در سیستم ترمز خودرو بوده رو بشه با گذشت سالها ، به گزینه شماره پنج ربط داد )

 

6_،گربه گفت که یک مرد با گیتار بنده ی خدا نامش میشود . او را همه میشناسند یکروز اما بیست تقویم بعد. او در جنوب است. نصر . برادر خانمش از زهر مصری استفاده تا هیچگاه نخاهند فهمید راز قتل

. (ناصر عبدالهی ، که توسط برادران همسرش بواسطه سم کمیاب و معروف سنتی که در مصر و یمن و اردن گاه یافت میشود مسموم شد زیرا بتازگی با یکی از هنرجویانش بنام مریم وارد رابطه ی عاطفی شده بود)

((( اکنون بعد از سی و هشت سال 

تمامی سینزده مورد رخ داده و از اپیزود دوم ، به شرح یکایکشان خواهیم رفت)) ) 

           پایان اپیزود یک . ش

                    از قصه های محله ی ضرب 

                       داستان های کوتاه حقیقی 

                        بقلم شهروز براری صیقلانی

   


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها